مدتهاست که ننوشتهام. آن قدر دور که خاطراتم از نوشتههای پیشین به گذر بال سپیدی میماند که از گوشه چشم گاهی میگذرد، بود یا نبود؟ خطای دید؟ انعکاس نور آفتاب بر آینه محدب چشم؟
لیک اینجا هستم، سی و چهار ساله، دور از تمام فرازها و فرودهای گذشته، بیاشک و آه رفتهها و بیانتظار معجزه. به دفترچهای میمانم که دست خشمگینی صفحات پر خط خوردگیاش را به خشم کنده باشد و تنها کلمات نیمهکارهای نزدیک عطف جا مانده باشند.
نوشتن برای هر که هر چه باشد برای من شفاست، یا بلکه جبر. سالها نگران بودم که دیگران نوشتههایم را چگونه خواهند دید و دستی که به کلام به سویشان دراز میشود لمسشان خواهد کرد یا نه. گمانم پریدن از دره سی سالگی به تمام این تردیدها پایان داد.
دیگر چندان مهم نیست که همزبانی داشته باشم. بیش از آن زیستهام به تشویق و اشتلم تودهها دل خوش کنم. لایههایم را یک به یک کنار زدهام و نیک میدانم که تنها برای خویشتن خویش مینویسم و بس.
زندهام که روایت کنم؟ نه گابوی عزیز.
زندهام چون مادرم در وحشت لک آوردن صورتش از اثر قرصهای ضد بارداری تن به آغوش پدرم سپرد، هر دو بیخردانه به سفره خالی از نان نگاهی انداختند و گفتند با انبوه کتابها و نوای کاستها بزرگ خواهد شد. بعدتر که سونامی سرنوشت خوب کوفتشان یکی پی آرمان خود رفت و دیگری تن به ازدواجی عجیب داد. زندهام به مدد طب نوین، واکسن، شستشوی معده و سی پی آر همیشه موفق بیمارستان لقمان و بدن جان سختی که مرگ را باور ندارد.
و زیستهام، هزاران قصه را خط به خط رشتهام و زیستهام.
مینویسم چون امید دارم پایان این جاده نزدیک باشد، همین حوالی، پشت پیچ بعدی.
نمیشود مطمئن بود.