رویای
تبت را خواندم و با شعله و شیوا و عباس یک شب را تا دیرگاه بیدار بودم.تا وقتی که
شیوا جرات پیدا کرد و عشقش را در روشنائی فریاد کرد و زندگی را از دریچه ای دیگر
دید.
نمی
دانم من کی جرات پیدا خواهم کرد که روی
پای خودم بایستم و به هر نسیمی استواری خودم را از دست ندهم.نمی دانم کی خواهد بود
که بتوانم به خودم عشق بورزم .کاری که
هرگز برای خودم نکردم چرا که زیاد تحقیر و توهین دیده و شنیده بودم. زیاد خرد شده
بودم و زیاد هم خرد کرده بودم.خرد شدنهای پیوسته بدون انکه مجالی دست دهد تا
بتوانم تکه های وجودم را به هم بچسبانم.خرد شدنهایی که نتیجه اش این بود که به هر
چیزی که از خودم بود و هست با دیدی امیخته به تحقیر و توهین نگاه کنم .به قیافه
ام. به لباسهایم .به سلیقه ام به ضعفهایم .امروز که دوباره دل شکسته از یک جدال
کوچک ریشه دار بودم برای خودی که در من
بود و هیچ گاه تائید مرا به دست نیاورد دل سوزی کردم.
برای
ان دختری که اشکش لب مشکش هست.برای ان دختری که من دلم میخواست سالم و قوی باشد و
او بر عکس خواست من اغلب روزهای هفته را از دردی جسمی رنج می برد.برای دخترکی که
من میخواستم زیبا باشد اما قیافه ای ساده و معمولی داشت .
برای
دختری که دوست داشتم شهامت داشته باشد چادرش را بردارد اما او از برادرهایش می
ترسد و این کار را انجام نمی دهد.
برای
دختری که دوست داشتم دلش برای زی زی عروس سیزده ساله بسوزد اما ناتوان بود از
دلسوزی کردن و محبت کردن.
برای او که نتوانست گواهینامه بگیرد.نتوانست
کلاس موسیقی اش را ادامه بدهد.نتوانست خیاطی را کامل یاد بگیرد .نتوانست خیلی زرنگ
باشد .هیچ و قت نتوانست توی گروه های دوستان یکی از انهایی باشد که بدرخشد.برای او
که نتوانست نویسنده شود.
ببرای
او که وقتی بچه بود می گفت دوست دارد دکتر باشد و بقیه به سخره می گرفتندش و می
گفتند : حتمن دکتر گاو و گوسفندها.
برای
او که مادر جوان بیست ساله اش که چهار بچه ی قد و نیم قد داشت و یکی از انها هم
مریض بود هیچ وقت او را بعد از سه سالگی در اغوش نکشید و جای خالی محبت او را به
موجودی گوشه گیر و بیمار و عصبی و بد خلق تبدیل
کرد که رویای ده دوازده سالگی اش داشتن یک خانه شد تا بتواند برای همیشه از دست برادرهای کوچکتر
و قلدرتر به شدت قلدرتر فرار کند.برای او که عاشق معلم ادبیاتش شد چون احساس می کرد معلم او را بیشتر از بقیه دوست دارد.برای او که می
توانست بیرون از خانه مهربان باشد اما هیچ وقت نتوانست این عشق را با خود به خانه
بیاورد...
دلم
برای او سوخت.دلم برای او که خودم باشم سوخت من قربانی شدم .قربانی محبتی که به شدت تشنه اش بودم و به
من نرسید. و من را بدل به موجودی کرد که در عین خودخواه بودن از خود بیزار هم بود.
اینها
را اینجا می نویسم تا کسی حرفی به نوازش بگوید هرچند که این خانه خلوت تر از انی
ست که
کسی
از ان بگذرد و تنها مخاطب پایدارش کسی نیست جز آن عاشق دل خسته که با اسامی
گوناگون برایم نظر می گذارد تا از حجم این تنهائی بکاهد...