گرگ سان

I shall be telling this with a sigh...Somewhere ages and ages hence ...Two roads diverged in a wood, and I —...I took the one less traveled by,...And that has made all the difference

گرگ سان

I shall be telling this with a sigh...Somewhere ages and ages hence ...Two roads diverged in a wood, and I —...I took the one less traveled by,...And that has made all the difference

خانواده سمی خود را رها کنید.


دندان پوسیده را باید کند، عملی  گرچه دردناک اما لازم؛ که شروع همه چیزهای بهتر در زندگی شما خواهد بود. گاهی وقت‎‌ها، چنان که عنوان کتاب آقای تامس ولف پیشنهاد می‎‌کند "نمی‏‎توان به خانه رجعت کرد" هر قدر هم که با تمام اجزای وجودتان آرزومندش باشید. خواننده معروف می‌‎خواند: "چه کسی گفت نباید به سوی خانه روی؟" خوب، برای تعداد زیادی از مراجعین من و نیز آدم‌‎های دیگری که سراغ دارم "بازگشت به خانه" از گزینه‌‎های ممکن نیست. اگر شما از معدود آدم‌‎های خوش اقبالی هستید که در خانه‌‎ای پر از عشق و وفاداری و توسط والدینی با روان نسبتا سالم پرورش یافتید و قادرید  رابطه‌‎تان رااداره کنید ، خوب، خوش به حالتان! 
از سوی دیگر، اگر بدرفتاری و سوءتفاهم حال غالب خانه‌‎ای باشد که در آن دیگرآزاری و شکنجه جای محبت را گرفته است، به نفع شماست که هر چه سریع‌‎تر خانه را ترک کنید، چه با بدن فیزیکی خود و چه در ذهنتان. خانواده‎‌هایی هستند که در جدول خشونت و خصومت، گوی سبقت را با فاصله زیاد از بقیه ربوده‌‎اند. خواه مساله پرخاشگری منفعلانه (پسیو اگرسیو) باشد و خواه  شکل آشکارتری از ابراز خشونت، رشد فردی به شدت آسیب خواهد دید. 
زخم‌‎های کوچکی که با گذر زمان روی هم انباشته شده‌‎اند یا چند ضربه کاری می‎‌توانند عزت نفستان را با خاک یکسان کنند، اعتماد به نفستان را بخشکانند و توان اعتماد کردن به دیگران را برای همیشه از شما بگیرند. 
در میان درمانگران افسانه‌‎ای هست که می‌‎گوید گفتگو می‌‎تواند راه حل این مشکل باشد. حال آن که در مورد خانواده‌‎های بسیار آسیب‌‎دیده، گفتگو نه تنها راه‌‎گشا نیست، بلکه اغلب به رنج افراد می‌‎افزاید. بعضی مردم چنان به قهقرا رفته‌‎اند که قادر به مهار کردن زشتی رفتار خود نیستند. کافی‌‎ست دو تن از اعضاء خانواده افرادی بی‌‎منطق و سخت دل باشند که به اختلافات دامن می‎‌زنند و  از جدل‌‎های زنانه لذت می‌‎برند، فاتحه‌‎اش را باید خواند! این مشکلات را با نداشتن بصیرت ذاتی یا خودشناسی ترکیب کنید تا به دستورالعملی کاربردی برای ویرانی یک روح برسید. (بعضی از مردم قادر نیستند خود و آنچه رقم زده‌‎اند را ببینند، پس مدام در جستجوی ایرادی که نمی‌‎دانند کجاست دیگران را می‌‎کاوند.)
شنیدن این که مردم می‌‎گویند این‌‎ها همه بخشی طبیعی از خانواده بودن است، ناراحت‎‌کننده و دردناک نیست؟ به زعم من این باور میوه پیوند نامبارک آگاهی کم و نیت خوب است. بسیاری از انواع خشونت پنهان، تنها از سوی قربانی قابل درک شدن هستند و از نگاه دیگران پنهان می‎‌مانند. , و چه دردناک است ترک کردن صحنه، تنها و تنها به این علت که طرفین چنان انعطاف‌‎ناپذیر و درگیر انکارند که بهتر کردن شرایط کاملا ناممکن می‌‎نماید.
آرزوی متفاوت بودن اوضاع، ما را در بند  نگه می‌‎دارد. با خود می‌‎اندیشیم که اگر بیش و بیشتر تلاش کنیم، اگر رفتار و منش خود را تغییر داده و برای هر کس توضیحی بیابیم، حتما خواهیم توانست به موج آشوب و دیوانگی پایان بدهیم. امید می‌‎بندیم، آرزو می‌‎کنیم و باور داریم اگر چنین کنیم، آنان که به تصور ما دوستمان دارند و دوستشان داریم خواهند دید که با ما چه کرده‌‎اند و به آزار پایان خواهند داد. ما در ذهن خود حقیقت را تغییر می‌‎دهیم و ظرفیت انسانی  آنان را بسیار بالاتر از آنچه که هست برآورد می‌‎کنیم تا آن‎‌ها را خیرخواه و نیک‌‎اندیش بدانیم و این چیزی جز دام نیست. آگاهی از این واقعیت که شما قادر نیستید آنان و آنچه می‌‎کنند را تغییر دهید می‌‎تواند زندگی‌‎تان را نجات دهد. 
هر قدر هم که از صمیم دل خواهان درست کردن اوضاع بودید، پس از آزمودن تمام راه‌‎های ارتباط و رسیدن به بن‌‎بست، وقت، وقت بریدن و جلوگیری از ضرر بیشتر است. میلی ذاتی در ماست که خود را متعق به یک قوم، گروه یا خانواده بدانیم و گسستن این ارتباط بر خلاف غریزه اولیه ماست.برای انجام چنین کاری به  شجاعت و استقلال شخصیت نیاز دارید و باید پی تاب آوردن تنهایی را هم به تن بمالید. اما وقتی راه دیگری وجود ندارد، باید این مسیر را طی کرد.
گاهی هم آدم‌‎ها نیازمند تشویق و حمایت ما برای ترک کردن موقعیت سمی هستند. نمی‌‎شود توقع داشت کسی مدت‌‎ها شکنجه شده باشد و بعد به تکان دستی رنج را از سر شانه‌‎های خود بتکاند. نباید حقیقت خویش و آنچه بر ما رفته است را انکار کنیم. احترام به خویش را به دست نخواهیم آورد مگر آن که پای حق خود و شیوه‌‎ای که نیاز داریم با ما رفتار شود بایستیم. این، نه پذیرش و القای تفکر "من همیشه قربانی" بلکه پذیرش و کنار آمدن با حقیقتی دردناک است. بعضی آدم‌‎ها هرگز تغییر نمی‌‎کنند. در چنین شرایطی، محافظت از خویش ایجاب می‌‎کند که در را محکم و برای همیشه به روی چنین شخصی ببندید. 
بله، این درست است که هیچ خانواده‌‎ای بی‌‎مشکل نیست. رقابت هست، دعواهای کوچک، خواستن چیزی که فلانی دارد، احساس این که کمتر دوست داشته شده‌‎ایم یا گاهی طرد شدیم. اما در شرایط سخت، خانواده‌‎ای خوب و ارزشمند است که کنارتان بایستد، هوایتان را داشته باشد و بخواهد بداند که شما چه حس می‌‎کنید و چه  بر شما گذشته است. تمام خانواده‌‎ها چنین نیستند وتوقع  عشق و توجهی این چنین از آنان، بیهوده است. 

قسمت خوب داستان اما، اینجاست: از شر روابط مسموم که رها شوید، برای عشق ورزیدن به دیگران آماده و گشوده خواهید بود، خانواده‌‎ای از دوستان، همکاران، هم‌‎کلاسی‌‎ها و ... جای خالی رفته‌‎ها را پر خواهند کرد. می‌‎توانید این بار زندگیتان را بر اساس ارزش‌‎های خود بنا کنید و اسیرباورهای کهنه‌ خانواده‌‎ای که در آن متولد شدید نباشید. حالا گیرم که چهل سال طول کشیده باشد تا باور کنیم و ببینیم که با خانواده خود از یک خمیره نیستیم، گو باش! سال‌‎های شیرینی در پیش‌‎اند و می‌‎توانیم از خواسته‌‎ها و خویشتن راستین خود لذت ببریم. 

قبیله شخصی خود را بنا کنید، از خود بگویید و از دیگران سوال کنید و بشنوید. در شبکه‌‎های مجازی قسمت‌‎هایی از زندگی خود را به اشتراک بگذارید و دوست پیدا کنید. روابط تازه با آدم‌‎های جدید را از دست ندهید و روابط قدیمی‌‎تر را با دیدارهای واقعی یا دست کم پیامک‌‎های گاه به گاه احوالپرسی زنده نگه دارید. شاید قدم گذاشتن در این راه، عجیب باشد و احساس خجالت کنید. دوست پیدا کردن در سنین بالاتر کمی سخت‌‎تر است. با مداومت همه چیز بهتر خواهد شد، بسیار بهتر از محیط سمی که ترکش کرده‌‎اید. 

خبر خوب دیگر آن است که در طول تاریخ، اغلب آن‌‎ها که در سنین پایین شرایط سخت را از سر گذرانده‌‎اند، اغلب مقاومت و قدرت عجیبی در مواجهه با زندگی از خود نشان داده‌‎اند،  زخم‌‎هایشان از آن‌‎ها انسان‎‌هایی بخشنده‌‎تر و گاه قهرمان ساخته است و رنجی که برده‌‎اند آنان را محکم‎‌تر، عمل‌‎گراتر و مهربان‌‎تر کرده است.

Carrie Barron, M.D.,
 is the Director of the Creativity for Resilience Program at Dell Medical School in Austin, Texas, and is on the faculty of the Columbia College of Physicians and Surgeons.

سخن مترجم: بندها را بگسلید. این، جهان تازه‌‎ای‌‎ست و شما برای خود کافی هستید. 

منبع 

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا


 مدت‌‎هاست که ننوشته‌‎ام. آن قدر دور که خاطراتم از نوشته‌‎های پیشین به گذر بال سپیدی می‌‎ماند که از گوشه چشم گاهی می‌‎گذرد، بود یا نبود؟ خطای دید؟ انعکاس نور آفتاب بر آینه محدب چشم؟ 
 لیک اینجا هستم، سی و چهار ساله، دور از تمام فرازها و فرودهای گذشته، بی‌‎اشک و آه رفته‎‌ها و بی‌‎انتظار معجزه. به دفترچه‌‎ای می‎‌مانم که دست خشمگینی صفحات پر خط خوردگی‎‌اش را به خشم کنده باشد و تنها کلمات نیمه‌‎کاره‌‎ای نزدیک عطف جا مانده باشند. 
 نوشتن برای هر که هر چه باشد برای من شفاست، یا بلکه جبر. سال‌‎ها نگران بودم که دیگران نوشته‌‎هایم را چگونه خواهند دید و دستی که به کلام به سویشان دراز می‌‎شود لمسشان خواهد کرد یا نه. گمانم پریدن از دره سی سالگی به تمام این تردیدها پایان داد. 
دیگر چندان مهم نیست که همزبانی داشته باشم. بیش از آن زیسته‌‎ام به تشویق و اشتلم توده‌‎ها دل خوش کنم. لایه‌‎هایم را یک به یک کنار زده‌‎ام و نیک می‌‎دانم که تنها برای خویشتن خویش می‎‌نویسم و بس. 
زنده‌‎ام که روایت کنم؟ نه گابوی عزیز.
زنده‎‌ام چون مادرم در وحشت لک آوردن صورتش از اثر قرص‌‎های ضد بارداری تن به آغوش پدرم سپرد، هر دو بی‎‌خردانه به سفره خالی از نان نگاهی انداختند و گفتند با انبوه کتاب‎‌ها و نوای کاست‎‌ها بزرگ خواهد شد. بعدتر که سونامی سرنوشت خوب کوفتشان یکی پی آرمان خود رفت و دیگری تن به ازدواجی عجیب داد. زنده‌‎ام به مدد طب نوین، واکسن، شستشوی معده و سی پی آر همیشه موفق بیمارستان لقمان و بدن جان سختی که مرگ را باور ندارد. 
و زیسته‌‎ام، هزاران قصه را خط به خط رشته‌‎ام و زیسته‌‎ام. 
می‌‎نویسم چون امید دارم پایان این جاده نزدیک باشد، همین حوالی، پشت پیچ بعدی. 
نمی‎‌شود مطمئن بود.