دندان پوسیده را باید کند، عملی گرچه دردناک اما لازم؛ که شروع همه چیزهای بهتر در زندگی شما خواهد بود. گاهی وقتها، چنان که عنوان کتاب آقای تامس ولف پیشنهاد میکند "نمیتوان به خانه رجعت کرد" هر قدر هم که با تمام اجزای وجودتان آرزومندش باشید. خواننده معروف میخواند: "چه کسی گفت نباید به سوی خانه روی؟" خوب، برای تعداد زیادی از مراجعین من و نیز آدمهای دیگری که سراغ دارم "بازگشت به خانه" از گزینههای ممکن نیست. اگر شما از معدود آدمهای خوش اقبالی هستید که در خانهای پر از عشق و وفاداری و توسط والدینی با روان نسبتا سالم پرورش یافتید و قادرید رابطهتان رااداره کنید ، خوب، خوش به حالتان!
از سوی دیگر، اگر بدرفتاری و سوءتفاهم حال غالب خانهای باشد که در آن دیگرآزاری و شکنجه جای محبت را گرفته است، به نفع شماست که هر چه سریعتر خانه را ترک کنید، چه با بدن فیزیکی خود و چه در ذهنتان. خانوادههایی هستند که در جدول خشونت و خصومت، گوی سبقت را با فاصله زیاد از بقیه ربودهاند. خواه مساله پرخاشگری منفعلانه (پسیو اگرسیو) باشد و خواه شکل آشکارتری از ابراز خشونت، رشد فردی به شدت آسیب خواهد دید.
زخمهای کوچکی که با گذر زمان روی هم انباشته شدهاند یا چند ضربه کاری میتوانند عزت نفستان را با خاک یکسان کنند، اعتماد به نفستان را بخشکانند و توان اعتماد کردن به دیگران را برای همیشه از شما بگیرند.
در میان درمانگران افسانهای هست که میگوید گفتگو میتواند راه حل این مشکل باشد. حال آن که در مورد خانوادههای بسیار آسیبدیده، گفتگو نه تنها راهگشا نیست، بلکه اغلب به رنج افراد میافزاید. بعضی مردم چنان به قهقرا رفتهاند که قادر به مهار کردن زشتی رفتار خود نیستند. کافیست دو تن از اعضاء خانواده افرادی بیمنطق و سخت دل باشند که به اختلافات دامن میزنند و از جدلهای زنانه لذت میبرند، فاتحهاش را باید خواند! این مشکلات را با نداشتن بصیرت ذاتی یا خودشناسی ترکیب کنید تا به دستورالعملی کاربردی برای ویرانی یک روح برسید. (بعضی از مردم قادر نیستند خود و آنچه رقم زدهاند را ببینند، پس مدام در جستجوی ایرادی که نمیدانند کجاست دیگران را میکاوند.)
شنیدن این که مردم میگویند اینها همه بخشی طبیعی از خانواده بودن است، ناراحتکننده و دردناک نیست؟ به زعم من این باور میوه پیوند نامبارک آگاهی کم و نیت خوب است. بسیاری از انواع خشونت پنهان، تنها از سوی قربانی قابل درک شدن هستند و از نگاه دیگران پنهان میمانند. , و چه دردناک است ترک کردن صحنه، تنها و تنها به این علت که طرفین چنان انعطافناپذیر و درگیر انکارند که بهتر کردن شرایط کاملا ناممکن مینماید.
آرزوی متفاوت بودن اوضاع، ما را در بند نگه میدارد. با خود میاندیشیم که اگر بیش و بیشتر تلاش کنیم، اگر رفتار و منش خود را تغییر داده و برای هر کس توضیحی بیابیم، حتما خواهیم توانست به موج آشوب و دیوانگی پایان بدهیم. امید میبندیم، آرزو میکنیم و باور داریم اگر چنین کنیم، آنان که به تصور ما دوستمان دارند و دوستشان داریم خواهند دید که با ما چه کردهاند و به آزار پایان خواهند داد. ما در ذهن خود حقیقت را تغییر میدهیم و ظرفیت انسانی آنان را بسیار بالاتر از آنچه که هست برآورد میکنیم تا آنها را خیرخواه و نیکاندیش بدانیم و این چیزی جز دام نیست. آگاهی از این واقعیت که شما قادر نیستید آنان و آنچه میکنند را تغییر دهید میتواند زندگیتان را نجات دهد.
هر قدر هم که از صمیم دل خواهان درست کردن اوضاع بودید، پس از آزمودن تمام راههای ارتباط و رسیدن به بنبست، وقت، وقت بریدن و جلوگیری از ضرر بیشتر است. میلی ذاتی در ماست که خود را متعق به یک قوم، گروه یا خانواده بدانیم و گسستن این ارتباط بر خلاف غریزه اولیه ماست.برای انجام چنین کاری به شجاعت و استقلال شخصیت نیاز دارید و باید پی تاب آوردن تنهایی را هم به تن بمالید. اما وقتی راه دیگری وجود ندارد، باید این مسیر را طی کرد.
گاهی هم آدمها نیازمند تشویق و حمایت ما برای ترک کردن موقعیت سمی هستند. نمیشود توقع داشت کسی مدتها شکنجه شده باشد و بعد به تکان دستی رنج را از سر شانههای خود بتکاند. نباید حقیقت خویش و آنچه بر ما رفته است را انکار کنیم. احترام به خویش را به دست نخواهیم آورد مگر آن که پای حق خود و شیوهای که نیاز داریم با ما رفتار شود بایستیم. این، نه پذیرش و القای تفکر "من همیشه قربانی" بلکه پذیرش و کنار آمدن با حقیقتی دردناک است. بعضی آدمها هرگز تغییر نمیکنند. در چنین شرایطی، محافظت از خویش ایجاب میکند که در را محکم و برای همیشه به روی چنین شخصی ببندید.
بله، این درست است که هیچ خانوادهای بیمشکل نیست. رقابت هست، دعواهای کوچک، خواستن چیزی که فلانی دارد، احساس این که کمتر دوست داشته شدهایم یا گاهی طرد شدیم. اما در شرایط سخت، خانوادهای خوب و ارزشمند است که کنارتان بایستد، هوایتان را داشته باشد و بخواهد بداند که شما چه حس میکنید و چه بر شما گذشته است. تمام خانوادهها چنین نیستند وتوقع عشق و توجهی این چنین از آنان، بیهوده است.
قسمت خوب داستان اما، اینجاست: از شر روابط مسموم که رها شوید، برای عشق ورزیدن به دیگران آماده و گشوده خواهید بود، خانوادهای از دوستان، همکاران، همکلاسیها و ... جای خالی رفتهها را پر خواهند کرد. میتوانید این بار زندگیتان را بر اساس ارزشهای خود بنا کنید و اسیرباورهای کهنه خانوادهای که در آن متولد شدید نباشید. حالا گیرم که چهل سال طول کشیده باشد تا باور کنیم و ببینیم که با خانواده خود از یک خمیره نیستیم، گو باش! سالهای شیرینی در پیشاند و میتوانیم از خواستهها و خویشتن راستین خود لذت ببریم.
قبیله شخصی خود را بنا کنید، از خود بگویید و از دیگران سوال کنید و بشنوید. در شبکههای مجازی قسمتهایی از زندگی خود را به اشتراک بگذارید و دوست پیدا کنید. روابط تازه با آدمهای جدید را از دست ندهید و روابط قدیمیتر را با دیدارهای واقعی یا دست کم پیامکهای گاه به گاه احوالپرسی زنده نگه دارید. شاید قدم گذاشتن در این راه، عجیب باشد و احساس خجالت کنید. دوست پیدا کردن در سنین بالاتر کمی سختتر است. با مداومت همه چیز بهتر خواهد شد، بسیار بهتر از محیط سمی که ترکش کردهاید.
خبر خوب دیگر آن است که در طول تاریخ، اغلب آنها که در سنین پایین شرایط سخت را از سر گذراندهاند، اغلب مقاومت و قدرت عجیبی در مواجهه با زندگی از خود نشان دادهاند، زخمهایشان از آنها انسانهایی بخشندهتر و گاه قهرمان ساخته است و رنجی که بردهاند آنان را محکمتر، عملگراتر و مهربانتر کرده است.
Carrie Barron, M.D.,
is
the Director of the Creativity for Resilience Program at Dell Medical
School in Austin, Texas, and is on the faculty of the Columbia College
of Physicians and Surgeons.
سخن مترجم: بندها را بگسلید. این، جهان تازهایست و شما برای خود کافی هستید.
مدتهاست که ننوشتهام. آن قدر دور که خاطراتم از نوشتههای پیشین به گذر بال سپیدی میماند که از گوشه چشم گاهی میگذرد، بود یا نبود؟ خطای دید؟ انعکاس نور آفتاب بر آینه محدب چشم؟
لیک اینجا هستم، سی و چهار ساله، دور از تمام فرازها و فرودهای گذشته، بیاشک و آه رفتهها و بیانتظار معجزه. به دفترچهای میمانم که دست خشمگینی صفحات پر خط خوردگیاش را به خشم کنده باشد و تنها کلمات نیمهکارهای نزدیک عطف جا مانده باشند.
نوشتن برای هر که هر چه باشد برای من شفاست، یا بلکه جبر. سالها نگران بودم که دیگران نوشتههایم را چگونه خواهند دید و دستی که به کلام به سویشان دراز میشود لمسشان خواهد کرد یا نه. گمانم پریدن از دره سی سالگی به تمام این تردیدها پایان داد.
دیگر چندان مهم نیست که همزبانی داشته باشم. بیش از آن زیستهام به تشویق و اشتلم تودهها دل خوش کنم. لایههایم را یک به یک کنار زدهام و نیک میدانم که تنها برای خویشتن خویش مینویسم و بس.
زندهام که روایت کنم؟ نه گابوی عزیز.
زندهام چون مادرم در وحشت لک آوردن صورتش از اثر قرصهای ضد بارداری تن به آغوش پدرم سپرد، هر دو بیخردانه به سفره خالی از نان نگاهی انداختند و گفتند با انبوه کتابها و نوای کاستها بزرگ خواهد شد. بعدتر که سونامی سرنوشت خوب کوفتشان یکی پی آرمان خود رفت و دیگری تن به ازدواجی عجیب داد. زندهام به مدد طب نوین، واکسن، شستشوی معده و سی پی آر همیشه موفق بیمارستان لقمان و بدن جان سختی که مرگ را باور ندارد.
و زیستهام، هزاران قصه را خط به خط رشتهام و زیستهام.
مینویسم چون امید دارم پایان این جاده نزدیک باشد، همین حوالی، پشت پیچ بعدی.
نمیشود مطمئن بود.