یک ماه است که قلمروام را پس گرفتم! از زمانی که آقای خانه از شبکاری، به شیفت ثابت روز منتقل شد. حالا خودم آشپزی می کنم. از کابینت ها می گیرم و راه می روم. حتی چند قدم را می توانم لنگان و بدون کمک راه بروم.
پایه ی دستمال حوله ای را پیدا کردم و یک رول دستمال روی آن گذاشتم، پرنده سرامیکی کوچک دوباره رفت سر جایش روی ماکروفر، چند شاخه پتوس را داخل بطری شیشه ای کنار سینک گذاشتم، باید چند تا دستمال و حوله تمیز بخرم.
چایی را با یک دستم، یکی یکی و بدون سینی می آورم تا اگر خواستم بیفتم بتوانم خودم را نگه دارم. روی میزها را گردگیری می کنم. لباسها را روی رخت آویز پهن می کنم، ولی روی دور کند و خیلی آهسته.
قبلا طوری همه این کارها را انجام می دادم که انگار در مسابقه با زندگی بودم. اما حالا زندگی به زور و ناخواسته دستم را گرفته و نشانده که بهتر ببینم اش، همه ی ابعادش را، ارزش های ناپیدایش را، بازی های غیر منتظره اش را، جاذبه و قدرتش را، ...