یک ماه است که قلمروام را پس گرفتم! از زمانی که آقای خانه از شبکاری، به شیفت ثابت روز منتقل شد. حالا خودم آشپزی می کنم. از کابینت ها می گیرم و راه می روم. حتی چند قدم را می توانم لنگان و بدون کمک راه بروم.

پایه ی دستمال حوله ای را پیدا کردم و یک رول دستمال روی آن گذاشتم، پرنده سرامیکی کوچک دوباره رفت سر جایش روی ماکروفر، چند شاخه پتوس را داخل بطری شیشه ای کنار سینک گذاشتم، باید چند تا دستمال و حوله تمیز بخرم.

چایی را با یک‌ دستم، یکی یکی و بدون سینی می آورم تا اگر خواستم بیفتم بتوانم خودم را نگه دارم. روی میزها را گردگیری می کنم‌. لباسها را روی رخت آویز پهن می کنم، ولی روی دور کند و خیلی آهسته.

قبلا طوری همه این کارها را انجام می دادم که انگار در مسابقه با زندگی بودم. اما حالا زندگی به زور و ناخواسته دستم را گرفته و نشانده که بهتر ببینم اش، همه ی ابعادش را، ارزش های ناپیدایش را، بازی های غیر منتظره اش را، جاذبه و قدرتش را، ...

دوستم در همسایگی از باز شدن یک میوه فروشی جدید دو تا کوچه بالاتر و با قیمتهای مناسب خبر داده.

آمدن آلبالو و بامیه و پسته تازه به بازار را از او می شنوم. به وقتش برایم آلبالو خریده برای مربا و دیروز آبغوره آورده. جوشاندم و در بطری های خالی شربت سن ایچ ریختم.

دو تکه ظرف معمولی که چندان هم لازم ندارم، به صورت اینترنتی سفارش دادم.

ریشه موهایم درآمده. آرایشگاه منیژه را دزد زده و حالا در خانه اش کار می کند که آسانسور ندارد.

آئین خوردن قهوه قبل از ناهار در خانه همسایه مهربان ارمنی ام و گرفتن فال، مرهم تنهایی و دلتنگی ام شده.

دختر دوستم که تنها فرزند او نیز هست چند روز دیگر به امریکا می رود. در نظر دارم هدیه ای برایش تهیه کنم. باید به کسی بسپارم که بگیرد

پایم مثل نیش همزمان ده تا زنبور می سوزد.

از زادگاه

از سفر به زادگاهم بعد از ۴ سال که کرونا فاصله انداخته بود ننوشته بودم.

۲۰ روز آنجا بودم چند روز قبل برگشتم.

خوش گذشت. میهمانی، شب نشینی در حیاط خانه برادر، تولد، روستا و نان تنوری، چیدن گلهای بنفش صحرایی، شاتوت های حیاط دخترعمه، استراحت و آرامش، باغ پسرخاله و ۵ تا بچه گربه ی ده روزه، کرایه های ارزان اسنپ، تخمه هندوانه، چایی تلخ و شیرین عزا و دیدار، ...

این بار سبک برگشتم، خیلی سبک.

فیلم

دیشب فیلم سینما پارادیزو را دیدم.

به لیست فیلمهایی که قرار است چند بار دیگر هم ببینم، اضافه شد.

فیلمی بسیار زیبا از سینمای ایتالیا

شمعدانی ها

لابد حالا علفهای باغچه خانه ی شمال از قد نهال های پرتقال هم بالاتر رفته، گلهای خشک، روی سرشاخه های بوته ی رز رونده مانع غنچه دادنش شده، لیسه ها به جان برگهای ادریسی افتاده اند، برگهای کامکوات پر از شته شده، حتما تار عنکبوتها سقف پارکینگ را گرفته و جابجا حشره ای لابلای آن گیر افتاده، شاید شاخه نازک آبشار طلایی تاب ماندن روی لبه ی دیوار را نداشته، اگر مرغ و خروس های همسایه ریشه لاله عباسیها را از باغچه کوچه در آورده باشند چه؟!

فقط شمعدانی های توی گلدانهاهستند که تاب می آورند. می دانم!

دیوانگی

پلک هایم را که بستم تو را دیدم، در راهی که دو طرفش با درختان بلند کاج محصور شده بود سعی می کردی به طرفم بیایی، اما نیروی جاذبه ای قوی تو را تا دوردست ها کشاند، آنقدر دور که در افق، جایی که درختان کاج و جاده یکی می شدند ناپدید شدی.

من قدر زمان را ندانستم، لحظه های نابی که مال من بود، همه اش، قدر امید را، قدر فالی که برایم خوب آمده بود، قدر مهرت را، قدر جایی سر سفره، میان تو و درختی که حالا شاخه هایش خشکیده، قدر شادی های زرد و نارنجی را، قدر ترس و شهامت را، قدر آرزوهای کوچک، قدر دستانی که سحر می کرد و رز قرمز پرورش می داد،

حالا دیگر می دانم زندگی معادله ای نیست که دو طرفش حتما مساوی در بیاید، زندگی کمی دیوانگی می خواهد. ولی حالا دیگر خیلی دیر شده...

ابرها

بعد از طوفان و رعد و برق، کتابم را می بندم و مقابل پنجره می روم، برکه ای آبی و زلال وسط ابرهای خاکستری شکل گرفته.

کتاب «روزگار سپری شده مردم سالخورده» را دوباره می خوانم.

صفحه اول کتاب در چهار خط کوتاه نوشته شده:

به رسم یادبود، برای آذر خوبم، آذر ماه ۷۲، شیدا

آخرین سال دانشگاه! و امروز ۳۰ سال بعد از آن.

از صفحه اول کتاب عکس می گیرم و برایش می فرستم تا بعد از مدتها بهانه ای شود برای زنده نگه داشتن ارتباط.

آن زن را نمی شناختم، همان که آمد بغلم کرد، سرم را بوسید و گفت حرفهای دکتر را شنیدم. همان که دلداری ام داد و امیدواری به بهبودی.

ان زن جوان و زیبا را هم نمی شناختم. همان که از نوشهر آمده بود و به من ماسک داد و برایم آرزوی سلامتی کرد. او هم بیماری خودایمنی داشت سیستم ایمنی به مفاصلش آسیب رسانده بود.

آن مرد را هم نمی شناختم، همان که همسرش در بخش نوار عصب نوبتش بعد از من بود و از درد نوار عصب گرفتن سوال کرد و من به دروغ گفتم دردی ندارد. همان مردی که ویلچرم را کنار صندلی همسرش گذاشت، تا جواب نوار آماده می شود با هم حرف بزنیم.

جای سوزنها در دستها و پاهایم هنوز می سوزد...

شلوارهای جین که بلااستفاده از جالباسی آویزان است، صندلی پلاستیکی توی حمام، پوشیدن شلوارک در خانه و پبراهن نخی و شلوارهای گشاد بیرون از خانه، ظرف داروها و بطری آب روی میز کنار تخت، واکر که همیشه و همه جا جلوتر از من چشم توی چشم می شویم، خواندن کتاب از سرِ اجبارِ بیکاری، وقتی کوتاهترین مانع مقابل بیمارستان مثل کوه برایم قد می کشد (برای من که سال گذشته حداقل ۶۰ مرتبه کوهپیمایی رفته ام)، آشپزخانه ی گرچه تمیز و مرتب اما تعرض شده، ناهار روی کاناپه و توی سینی، ....

و هر چیزی که ناتوانی ام را به رخ ام بکشد....

نماد حق طلبی

حس خوشایندی ست وقتی دارو تاثیر خواب آوری اش را گذاشته باشد، پلک ها سنگین باشد ولی برای خوابیدن مقاومت کنی. شاید خلسه چنین حسی داشته باشد.

چقدر دلم برای دختران و زنان سرزمینم و خودم می سوزد. برای داشتن سهمی از این آسمان و خورشید سخاوتمند، با روشی بسیار لطیف و زیبا و معصومانه کمترین حق خود را مطالبه می کنند. از دیدن این صحنه های زیبا در بیرون محرومم ولی اگر vpn یاری کند در شبکه های مجازی می بینم. من هم نماد حق طلبی ام را امروز ماهاگونی رنگ کرده ام.