یک وقتهایی زودتر از من میخوابد. میگوید تا تو صورتت را پاک کنی من هفت پادشاه را خواب دیدهام. راست هم میگوید. اینجور وقتها کنار میز آرایش، روی زمین مینشینم و چند دقیقهای به نفس کشیدنش نگاه میکنم. در سکوت به صدا و تصویر دم و بازدمش خیره میشوم و به این فکر میکنم که بالا و پایین شدن قفسهٔ سینهاش زیباترین فراز و فرود جهان من است...
دو هفته پیش مادرش مُرد. دیروز عکسی از خودش در رستوران گذاشت که داشت لبخند میزد. با خودم فکر کردم چقدر زشت! آدم چطور میتواند دو هفته بعد از فوت مادرش به رستوران برود و لبخند هم بزند؟!
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که از خودم و فکرم بدم آمد. چرا همچین چیزی به ذهنم رسیده بود؟ مگر قرار است وقتی کسی را از دست میدهیم تا آخر عمر عزادار باشیم؟ یاد خانم کاف افتادم که میگفت زندگی هر کس یک صحنه تئاتر با بازیگرهای فراوان است که میآیند توی صحنه و بازیشان را میکنند و میروند؛ نمایش همچنان ادامه دارد و تو به عنوان نقش اصلی تا آخر روی صحنهای...
متاسفانه میزان علاقهام به بچهها با میزان علاقهام به پدر و مادرشان رابطهی مستقیم دارد؛ یعنی بچهای را که پدر و مادرش را دوست دارم بیشتر از بچهای که پدر و مادرش را دوست ندارم، دوست دارم! که خب چیز قشنگی نیست!
به نظرتان طوطیها هم گاهی توی فکر میروند و دلشان برای کسی تنگ میشود؟ مثلاً اگر صاحب جدیدشان در حال دیدن یک برنامهی تلویزیونی دربارهی طرز تهیه باقالاقاتق باشد، ممکن است با خودشان بگویند: «ئه، از این غذاها که مامانم میپخت، یادش بهخیر...»؟!
گفتم: چه خبر؟
گفت: هیچی.
گفتم: دیگه چه خبر؟
گفت: عروسی خر!
گفتم: ما هم دعوتیم؟
گفت: قطعا!
رفتم لباسهای مخمل خاکستریام را بپوشم که برویم عروسی...
هشتگ:
رجبی
- یک صبح سرد پاییزی بود که اینطور شد. چطور؟ خواستم از تخت بلند شوم و به آشپزخانه بروم و کتری را روشن کنم اما... دست و پاهایم آنقدر درد میکرد که فکر کردم شاید توی خواب بلایی سرم آمده، عضلاتم گرفته، از تخت افتادهام و... ولی من فقط خوابیده بودم و صبح بیدار شده بودم و بعدش دست و پاهایم درد گرفته بود.
- بدنم درد میکرد، خسته بودم، زور انجام دادن خیلی از کارها را نداشتم. یک نفر گفت برو پیش دکتر فلانی که متخصص همیوپاتی است. رفتم. دکتر از لای بند و بساطش یک قرص اندازۀ گردی تهِ سوزنتهگرد درآورد و با موچین گذاشت زیر زبانم و گفت: «برو که خوب شدی. دو ماه بعد بیا.» من خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- دو ماه بعد رفتم. دکتر از اینکه قرص فسقلی و رژیم غذایی عجیب و غریبش جواب نداده بود، تعجب کرد. گفت: «پس مشکل از صفراست. بدنت به اندازۀ کافی صفرا تولید نمیکند. باید صفرای مصنوعی بخوری.» آن هم چه صفرایی؟ صفرای گاو تگزاسی! به دوستمان که تگزاس زندگی میکرد گفتیم بگردد قرص صفرای گاو تگزاسی پیدا کند و برایمان بفرستد. فرستاد. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- بیخیال دکتر همیوپاتی شدم و از یک فوق تخصص روماتولوژی وقت گرفتم. آزمایش پشت آزمایش، عکس پشت عکس؛ نتیجه؟ روماتیسم و بعدش هم داروهای قویِ روماتیسم. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- دکتر را عوض کردم. یک بار، دو بار، ده بار. بعدیها گفتند روماتیسم نیست و بیخود یک سال و نیم خودت را بستهای به داروهای پیرزنهای روماتیسمی. گفتند یک جور مشکل عصبی است به اسم فیبرومیالژیا و بعد شروع کردند به خوراندن داروهای ضد استرس و ضد افسردگی به من. هی دوزهای بالاتر، هی تعداد بیشتر. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- دکتر بعدی گفت: « حالا که داری داروهایت را میخوری، طب سوزنی هم برو. این چینیها همیشه یکی دو قدم از ما جلوترند.» رفتم. گفت: «حجامت هم برو.» رفتم. گفت: «یوگا هم برو.» رفتم. گفت: «مدیتیشن هم بکن.» کردم. گفت: «فلان کتاب را هم بخوان.» خواندم. گفت: «فلان فیلم را هم ببین.» دیدم. گفت: «برقص.» به همۀ سازهایش رقصیدم. خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- این آخریها یک نفر گفت این همه سال الکی این طرف و آن طرف رفتی. مشکل از تیروئیدت است که کمکار شده. بیا این قرصها را بخور و فلان غذاها را نخور. یک کم که بگذرد وزنت پایین میآید، موهایت دوباره رشد میکند و دردهایت برای همیشه میروند گم و گور میشوند. این کارها را هم کردم اما خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- تازگیها فهمیدهام نه روماتیسم دارم، نه تیروئیدم آنچنان افتضاح است، نه فیبرومیالژیا گرفتهام. فقط خستهام. یک نفر گفت اسمش سندروم خستگی مزمن است. به قول یک بندهخدایی مشکل نرمافزاری است، نه سختافزاری. درست هم نمیشود، باید باهاش کنار آمد. یاد آقای روانشناس مزخرفی افتادم که چند سال پیش وقتی داشتم از درد دست و پایم زار میزدم، زل زد توی چشمهایم و گفت: «این دردها وجود خارجی نداره. توهمه. ولش کن.» حالا ولش کردهام. خوب شدم؟ معلوم است که نه، اما دیگر به هم عادت کردهایم. با هم میخوابیم، با هم بیدار میشویم، با هم غذا میخوریم، کار میکنیم، حمام میرویم، میخندیم، گریه میکنیم، خرید و مهمانی میرویم و ورزش میکنیم؛ میدانم، شاید کمی زیادی صمیمی شدهایم. آنقدر که او من را نیلو صدا میزند و من او را دردک! اما چاره چیست؟ دردک دوست خوب من است که چهار سال پیش، وقتی یک شب خوابیدم و صبح بیدار شدم، به زندگیام آمد و دیگر نرفت...
گفتم: «من عاشق راه رفتن رو زمینم و شنا کردن توی آب. کاش میشد پرواز تو هوا رو هم تجربه کنم. با چتر و هواپیما نه ها! خود خود پرواز!»
گفت: «گل بکش!»
مدادم را برداشتم و گوشه دفترم چند تا گل کشیدم. بعد بالهایم را باز کردم و ویزویزکنان پر زدم و روی اولین گل نشستم...
داریم با هم کاردستی درست میکنیم. آخرین تکه کاغذرنگیاش را که میبُرد، تند تند چند بار قیچی را به هم میزند. سریع قیچی را از دستش میگیرم و میخواهم بگویم: «نه! نباید این کار رو بکنی! شب تو خونهتون دعوا میشه.» که یادم میافتد من تمام عمر حواسم بود قیچیها را با لبه باز بگذارم سر جایشان، همیشه حواسم بود هیچ عنکبوتی را نکُشم و از زیر هیچ داربستی رد نشوم، اما باز هم توی خانهمان دعوا میشد. با خودم میگویم: «اینها همهش خرافاته.» و قیچیرا بهش برمیگردانم که هرچقدر دوست دارم لبههایش را بهم بزند. اما ته دلم، آن گوشهموشهها، یواشکی دعا میکنم شب توی خانهشان دعوا نشود...
چشمهایم را که باز کردم، سرش کمی آنطرفتر از من روی بالش بود. چرا اینجا بود؟ من چرا آنجا بودم؟ چرا روی یک تخت خوابیده بودیم؟ چند بار پلک زدم شاید تصویرش محو شود، نشد. یک پلک، دو پلک، ده پلک... ساعتش زنگ زد. دستش را دراز کرد و دکمه قطع ساعت را فشار داد. گفت: «صبح بخیر. چرا هنوز تو رختخوابی؟ پاشو بریم صبحونه بخوریم.» بریم؟ بخوریم؟ چرا باید با او صبحانه میخوردم؟ من که اصلاً عادت به صبحانه خوردن نداشتم. سر میز همانطور که لقمهاش را محکم و صدادار میجوید و با هر گاز زدنی یک فشار هم به مغز من میداد، گفت: «امروز کلاس داری یا نه؟ من ناهار نمیام. اگه خواستی، بهجاش شام بذار.» تا شب صدها چیز دیگر را هم با من چک کرد. کجا میروی؟ چیزی نمیخواهی؟ کی بر میگردی؟ چه فیلمی ببینیم؟ فلانی را کی دعوت کنیم؟ فردا بیایم دنبالت؟ مادرم این را گفت و پدرت فلان پیغام را رساند. نان نداریم و و و...
آخر شب هم سرمان را کنار هم روی بالش گذاشتیم و خوابیدیم. وقتی صدای خر و پفاش درآمد، آرام چشمهایم را باز کردم و از خودم پرسیدم: «من اینجا چه کار میکنم؟ نکند واقعا ازدواج کردهام؟!»