اون حالم رو نمی‌دونه و فقط می‌گه بنویس

می‌گه فقط بنویس...

می‌گه بنویس از اولین باری که فهمیدی «دستش رو نگرفتن» چه حسی داره! می‌گه بنویس از اولین باری که یه سرزمین دیگه رو تنهادیدی! تنها دستگیره‌ها رو گرفتی و تنها درها رو باز کردی؛ تنهایی کمربند هواپیما رو بستی و تنهایی پرواز کردی! کسی پشت درهامنتظرت نبود و مجبور شدی چمدون‌ها رو تا داخل توالت‌های عمومی با خودت ببری! تنها چمدون‌هات رو سعی کردی از نقاله‌ی فرودگاه برداری و نتونستی! از داستان‌های فرودگاه بنویس وقتی مأمورها چمدون‌ها رو باز می‌کردن و می‌گشتن و بعدش دیگه نتونستی چمدون‌هارو ببندی و لباس‌ها رو در آوردی و روهم روهم پوشیدی ! می‌گه بنویس از اولین شبی که تنها خوابیدی و میون خواب و بیدار با خودت فکرکردی « فردا حتمن گل‌ها رو آب می‌دم» و از گل‌ها سال‌های نوری دور بودی! از صدای شرشر آب دستشویی طبقه‌ی بالا بنویس که وسطخواب و بیداری هنوز ایران بودی و به این فکر می‌کردی «ما که طبقه‌ی بالامون خالیه!پس این صدا چیه». می‌گه بنویس از وقت‌هایی کهوسط زبان دیگه، به فارسی می‌گفتی: «مثلن!» و بقیه نگاهت می‌کردن، از اولین گل‌های تازه‌ای که این‌جا به آب گذاشتی! از بی‌اشتهابیو لاغر شدن و غذاهایی که خوردی و دوست نداشتی! از درهای پاساژها و بانک‌ها و رستوران‌هایی که غریبه‌ها برات نگه می‌داشتن؛ ازذوق آدم‌هایی که نمی‌دونستی تو دنیا وجود دارن و حالا دوستت داشتن!

می‌گه بنویس! برای شروع چند خطی در مورد این‌که دلت نمی‌خواست ان‌قدر با خودت تنها بمونی؛ دلت نمی‌خواست روبه‌روی اقیانوستنهایی کتاب بخونی! برای لحظه‌هایی که به پنجره‌های تاریک خونه نگاه کردی و گریه کردی، برای لحظه‌هایی که همه خواب بودن و توبیدار بودی و فکر می‌کردی! برای اون لحظه‌های سختی که دلت می‌خواست کسی بود که سفت بغلش می‌کردی!

قبل از گرون‌تر شدن صندلی‌ها

من فکر می‌کنم اون نمی‌دونه آخرین کتابی که دست گرفتم اسمش چیه! هرچند که بارها از کنار «تسلی‌ناپذیر» و «قصر» و «فلسفه‌ی ترس» رد شده!

من فکر می‌کنم اون نمی‌دونه من وقتی با کسی دعوام می‌شه، با چه فحش‌هایی شروع می‌کنم و وقتی می‌خوام با کسی آشتی کنم از چه‌ دری وارد می‌شم!

من فکر می‌کنم اون اسامی خیلی از دوست‌های من رو نمی‌دونه! _برخلاف من که مشتاق شنیدن داستان و جزییتام_ اون هرگز نمی‌پرسه دوست‌هام رو از کجا پیدا کردم و چند ساله باهاشون دوستم!

من فکر می‌کنم اون چندان نمی‌دونه من توی روز دوست دارم پرده‌های خونه رو کنار بزنم و پنجره‌های روشن رو ببینم یا با پرده‌های کشیده و چراغ‌های روشن، روز رو سر کنم!

من فکر می‌کنم اون هنوز که هنوزه من رو نمی‌شناسه!

جنس پارچه‌ی مورد علاقه‌م رو نمی‌دونه! تمام عطرهای چرم و چوب دنیا رو برام گرفته؛ اما هنوز بوی عطری رو که دوست دارم نمی‌دونه!

من فکر می‌کنم اون نمی‌دونه توی بچگی حیوونا رو کتک زدم یا نه! نمی‌دونه توی مدرسه دوست‌هام رو لو دادم یا نه! نمی‌دونه از بقالی‌ها،دزدی‌های کوچیک کردم یا نه!

من فکر می‌کنم اون هنوز ترسناک‌ترین خوابی که دیدم، بدترین روزی که تو زندگی داشتم، بیشترین دردی رو که تو عمرم کشیدم،نمی‌دونه!

اون چهره‌ی من رو در صف انتظار سونوگرافی و دندون‌پزشکی و آزمایشگاه ندیده! (بیشتر اون مواقع با کتابی در دست تنها بودم و فکرکردم چهره‌ی در انتظار آدم‌ها وقتی تنهان، با چهره‌ی در انتظار آدم‌ها وقتی تنها نیستن، خیلی فرق می‌کنه!)

من فکر می‌کنم اون نمی‌دونه صبح‌ها که تخت رو مرتب می‌کنم؛ یه دست سرتاسری روی ملافه‌هاش می‌کشم که کوچک‌ترین چروکی روش باقی نمونه! احتمالن اون هرگز صبح‌ها من رو در حال باز کردن چروک‌های ملافه ندیده و نمی‌دونه دکترم گفته این کار یکی از مصادیق وسواسه!

من فکر می‌کنم اون چیزهای زیادی رو از من نپرسیده! به شهرهای دوری که من رفتم و برگشتم اون هنوز پاش هم نرسیده! هرچند جای امیدواریه که بلیت اکثر جاها رو قبل از گرون‌تر شدن صندلی‌ها، از قبل خریده!

NEVER, RARELY,SOMETIMES,ALWAYS

_می‌گما تو هنوز دلت برای آهنگای گروه واران تنگ می‌شه که پونزده سال پیش با هندزفری خراب سر دوراهی قلهک برای بار اول شنیدیم؟
_به ندرت
_تو هنوز دلت تنگ اون روزها می‌شه که تو دستشویی متر‌وی علم‌وصنعت، جلوی آینه‌ی دستشویی جلوی هزار تا آدم، خط چشم کشیدیم؟ 
_هرگز
_یاد اون نامه‌ای میفتی که وقتی برای اولین بار دوتایی رفتیم شمال نوشتیم و روی اپن جا گذاشتیم یا اون نامه‌ای که قبل رفتن به فرودگاه شیراز با گریه نوشتیم؟
_همیشه
_می‌گما یادته گواهینامه گرفتیم؟ اون پوشه‌های زرد زیر بغلمون رو یادته؟ دوو ماتیز خسته‌ی سال ۷۹  رو یادته؟ عروسک اژدهای رنگی‌م که جاش روی داشبورد بود؟ کفش‌های پاشنه‌دارم تو صند‌وق عقب ماشین که لنگه‌ی یکی‌شون گم شد؟
_گاهی
_ارتودنسی دندون‌هام رو یادته؟ کش‌های صورتی دندونم و رژلب‌های قایمکی سرخابی رو که تو مانیتور خاموش گوشی ۲۶۰۰ نوکیا می‌زدم  یادته؟
_هرگز
_شکست عشقیامون رو یادته؟ پنجره‌های خاموش؛ گوشی‌های خاموش؛ تک‌ تماس از دست رفته؛ دل از دست رفته! مریضی رختخواب و زخم بستر رو یادته؟ 
_همیشه
_چلوکبابی نورصفا و قورمه‌سبزی تو کاسه‌های استیل رو یادته؟ پر کردن خونه‌های سفید با مداد نرم مشکی سر کنکور گروه زبان رو یادته؟ دلتنگی غروب بعد از کنکور زبان رو یادته؟
_به ندرت
_می‌گما کلاس زبانمون رو یادته؟ موسسه‌ی ملی زبان رفتنمون رو یادته؟ پنجره‌ی غمگین کوچه‌ی ابوالقاسم بالاور رو یادته که برای خانم قوسی برای آخرین باز دست تکون دادیم؟
_گاهی
_من رو ؛ من خنده‌روی گریه‌ئو‌ رو یادته؟ من مست بوی قهوه‌ی میدون شعاع و ارسال بسته‌های پستی به مقصد اصفهان رو یادته؟ من روی پل هوایی که دست می‌کشیدم به میله‌ها و می‌دویدم؟ من  رو با مقنعه‌ی آفتابگردونی که به ترک دیوار می‌خندیدم؟ من رو با آل استار سرخابی ساق‌دار یادته؟ من رو در حال چت روی صندلی‌های کافی‌نت آقای روزبه یادته؟ من خندون با کتاب ماهی سیاه کوچولو تو پارک دانشجو؟ من گریون که دستات رو سفت گرفته بودم؟ من بی‌حواس موقع رد شدن از خیابون که اگه نبودی و هلم نمی‌دادی مرده بودم؟
_هرگز؛ به ندرت؛ گاهی ؛ همیشه

 

NEVER, RARELY,SOMETIMES,ALWAYS

عنوان فیلم است.

یک صندلی خالی در قطار مسیر تهران-ملبورن

یکی از دوستای سابقم یه صفحه‌ی  متروک تو اینستاگرام داره که آخرین پستش مربوط به سال ۲۰۱۵ست. 
تو بعضی از عکس‌های این صفحه ما دوتایی رفتیم مهمونی؛ داریم رو به دوربین لبخند می‌زنیم! من موهام رو بافتم و دوستم یه دامن طلایی پاشه که از وقتی خوردن آسنترا رو شروع کرده بود، بهش حسابی تنگ شده بود از بس وزنش بالا رفته بود! 
هرچندوقت یه بار عکس‌های صفحه‌ش رو می‌بینم و‌ حتا می‌تونم بوی عطرهامون رو تصور کنم! عطر «کلی» تو اون روز سرد پاییز که به خودم زده بودم و تا سوار ماشین شدم گفت بوی عطر عروسی‌های قدیمی رو می‌دی! ترکیبی از هل و گلاب! و بعد تو ماشین سلفی گرفتیم! یا اون روزی  که ظهر پنج‌شنبه بود و رفته بودیم دنبال کارهای اداری و با این‌که تو عکس معلوم نیست، یادمه کتونی سرخابی پام کرده بودم!
یکی از دوستای سابقم خیلی وقته که دیگه دوستم نیست! از آخرین باری که حرف زدیم مدت‌ها، سالیان سال گذشته! یکی دیگه از دوستام می‌گه کار زندگی همینه! هرکسی توی قطاری که هست، همراه یه عده می‌شه اما عده‌ی کمی تا آخر مسیر همراه باقی می‌مونن! ایستگاه‌های مختلف آدم‌ها رو از هم جدا می‌کنه! خیلی‌ها زودتر از موعد پیاده می‌شن! خیلی‌ها بخش کوچیکی از مسیر رو همراهمونن و بعد پیاده و تو دشت‌ روبه‌رو ناپدید می‌شن! خیلی‌ها که قرار نبوده بمونن، می‌مونن و این ماجرا تا مقصد ادامه داره! لابد که « آری... رسم روزگار چنین است»
اما من همیشه برام زندگی مسافرهایی که از این قطار پیاده می‌شن مهم بوده! چی به روزشون میاد؟ بعد از من سوار قطار کی می‌شن؟‌ بالاخره به آرزوی دیدن ملبورن استرالیا و زندگی تو یه خونه‌ی قدیمی مرکز شهر رسیدن یا نه!
یکی از دوست‌های سابقم با این‌که خیلی وقته از قطار پیاده شده اما هنوز صدای خنده‌هاش توی گوش منه! نرفته یه جایی تو علفزار گم و گور بشه! هنوز عکس‌هامون تو ا‌ون صفحه‌ی متروک نشون می‌ده ما روزگاری واقعیت داشتیم! ما روزگاری بوی عطر هل و گلاب می‌دادیم و با یه رژلب مشترک، لب‌هامون رو قرمز می‌کردیم! ما روزگاری با یه چتر رنگی زیر بارون می‌دویدیم و هزار بار روی صندلی کنار راننده ش نشستم و دود سیگارهاش رو‌ خوردم!
 همینه که چمدونی رو که جا گذاشته و رفته نگه داشتم و زیر پنجره یکی از کوپه های قطارم، یه صندلی خالی براش کنار گذاشتم!

هر روز یک زن عصبانی این‌جاست

امروز یک زن عصبانی این‌جاست!

حیوانات باغ‌وحش اوکلند دوز اول واکسن کرونا رو دریافت کردن اما امروز یه زن عصبانی این‌جاست که مادربزرگش یه روز کامل شهر رو با ویلچر برای دوز اول واکسن زیر پا گذاشته و واکسن نزده به خونه برگشته! 
امروز یه زن عصبانی این‌جاست که تب چهل درجه داره و قرار نیست این تب، با پنکه‌ی فکسنی پارس خزر بیاد پایین! حقیقت داره؛ رو تخت بیمارستان داره می‌میره؛ خواهش می‌کنم نخندین!
امروز یه زن عصبانی این‌جاست که از پارس خزر و واکسن برکت و ماشین‌های ایران خودرو بیزاره! یه زن عصبانی که نمی‌خواد  کسی دست رو دلش بذاره!

امروز یه زن عصبانی این‌جاست که راه به راه برق خونه‌ش رفته؛ کولرها خاموش؛ دودکش خونه‌ها خاموش؛ چراغ‌های رابطه خاموش! زن عصبانی که در تاریکی لب‌هاش شعر می‌خونن: آقایون... خانم‌ها... زنده نمی‌مونم! هرگز دلیل آخرینم نباشید!بذر امیدی نمونده؛ لطفن خاک خوب سرزمینم نباشید!

امروز یه زن عصبانی این‌جاست!

که بیمار روی تخت بیمارستان داره! تخت بیمارستانی که از دوازده شب تا پنج صبح با چراغ بنزین روشن توی شهر دنبالش گشته! که برای خالی کردن تخت توی بیمارستان حالی به حالی شده و از فکرای بد هی پروخالی شده!
امروز یه زن عصبانی این‌جاست !
که تمام غم‌های دنیا رو بلده! آخه تو سرزمینی زندگی می‌کنه که با شادی بدجوری بده!
سقوط از کوه‌هایی که مهربان نیستن؟ کشته شدن فرزند بعد از کلاس موسیقی؟ تیر خوردن جلوی در چرب تعویض روغنی وقت عزیمت برای قیمه‌ی ظهر شنبه؟ رقصیدن در آتیش پلاسکو؟ باد زدن بیمار تنفسی وقت برق رفتن‌های طولانی؟ سقوط ناگزیر هواپیمای اوکراینی؟ خودکشی به علت از دست رفتن سرمایه در بورس اوراق بهادار؟ درست کردن سوپ سنگدون و لایک کردن سوپ خاویار؟

امروز یک زن عصبانی این‌جاست! که شهروند درجه دوی سرزمین مادریه! که چاره‌ش یا مرگه یا مهاجرت و دربه‌دریه!
مهاجرت غیرقانونی؛ پاسپورت خاکستری؛ غرق شدن با لباس کردی
توی گوشش می‌خونن: «تو هنوز زنده‌ای؟ لعنتی باورم‌ نمی‌شه نمردی!»
یک زن عصبانی این‌جاست با سهمیه‌ی المپیک، تحت پرچم آدم‌های بی‌پرچم! کشورهای بی‌سرزمین! شهرهای بدون نام! دارنده‌ی مدال‌ طلای آرزوهای برباد رفته‌ی بی‌سرانجام

امروز یه زن عصبانی همه‌جاست!
 که عشقش به سرزمینش رو باد برده! زنی که حقوق اولیه‌ی خودش رو خیلی وقته از یاد برده!
 

غم خوب

بهش می‌گم من «غم خوب» رو دوست دارم! تعارف که نداریم؛ اصلن من می‌میرم برای غم خوب!
می‌دونم نمی‌دونه غم‌ خوب چیه! می‌دونم بعضیا مثل اون صورتشون با خنده قشنگ‌تره! اما بذار بدونه غم خوب چیه! باید بدونه غم خوب چیه!
بهش می‌گم غم خوب تحویل کارت دانشجویی و فارغ‌التحصیلی از دانشگاه محبوبت برای همیشه‌ست! برای همیشه یعنی برای بقیه‌ی عمر!
 غم خوب  حس بعد از خودارضایی تو یه عصر گرم بهاره روی توالت‌فرنگی در حالی که سرت رو گرفتی تو دستات!  ثانیه‌های سراسر غم با اندکی شادی!
غم خوب دیدن فیلم «در حال و‌ هوای عشق» توی بالکنه وقتی موزیکش به قلبت می‌شینه و زنی تنها با کالسکه‌ی خالی از زیر پنجره‌ت می‌گذره!
غم خوب سوختن تی‌شرت محبوبته با خاکستر سیگار کسی که روی پاهاش نشستی و از آرزوهات باهاش حرف می‌زنی! 
غم خوب گلدون‌هایی‌ان که گل می‌دن و سبز می‌شن اما به امید گرفتن گرین کارت دل از این سبزی می‌کنی! می‌ری!
غم خوب فکر کردن به بیست سالگیه! که شانسش رو داشتی و زندگی‌ش کردی هرچند از دست رفت...
توی خیابون انقلاب و دفتر روزنامه و پلیس راهور خیابون زنجان از دست رفت!
غم خوب درخت‌هایی‌ان که آدم‌ها کاشته‌ن و بعد مرگشون باقی می‌مونه! غم خوب، نشان‌کتاب جامونده روی صفحه‌ی ۱۱۵‌‌ست بعد مرگ صاحب کتاب! غم خوب ویدیوی کوتاه بی تکلف یک‌هو کشف شده تو گالریه از کسی که دیگه پیشمون نیست!
بهش می‌گم من غم خوب رو دوست دارم! مگه می‌شه دوسش نداشت! مگه می‌شه یه جای ویژه تو قلب واسه غم‌ خوب نذاشت؟
غم خوب روز آخر سفر از شهریه که نمی‌دونی کی دوباره بهش برمی‌گردی! آخرین نگاه به دریای شماله تو ترافیک  جمعه‌ شب چالوس! آخرین میوه‌ایه که از درختی که خودت کاشتی می‌کنی! 
اما جدی‌تر از این حرفا، غم خوب، حس ناپدید شدنه! خوبی‌ش اینه که تو یه زندگی داشتی! با افسوس، با لبخند با چال لپ و پپسی رژیمی و کفش‌های پاشنه‌دار! تو یه زندگی داشتی با دامن‌های کوتاه! شیرینی‌های قنادی فرانسه و چاق شدن که رفیق قدیمیه! تو تجربه‌ی لمس رادیو ترانزیستوری رو داشتی زیر بازار کاشان! یک امضا از بوچلی روی آخرین آلبوم داشتی! تو‌یه زندگی داشتی با تجربه‌ی تماشای کازابلانکا بر پرده‌ی سینما!  گریه بر مرگ‌ ملکه ثریا! رفتن به کتاب‌فروشی ثالث! از دست دادن تمام سرمایه در خیابون شریعتی جنب باغ سفارت انگلستان! اصلن خود زندگی کردن رو داشتی! و بعد یک روز ناپدید می‌شی! و بعد یک روز آخرین کسی که تو رو به یاد میاره یا می‌شناسه هم ناپدید می‌شه! کامل‌ترین نقطه‌ای که بر تمام شدن می‌شه گذاشت! ناپدید شدن؛ عجب غم خوب ناگزیری!

نفس عمیق بکش

رفتن به سرزمین رنج، غیرقابل برگشت است

خرده نان‌های نشانه گذاری شده را پرنده‌ها خورده‌اند

رنجِ رفتنت، حریف است؛

عمیق است؛

رنج ِ رفتنت را جبرانی نیست

مثل افتادن دانه‌های چرب ماکارونی  رشته‌ای

بر تی‌شرت سفیدی که رویش نوشته اند:

«نفس عمیق بکش»

نفس عمیقی در کار نیست

فقط شیرجه در قسمت عمیق است؛

آن هم توسط کسی که شنا نمی‌‌داند

در استخری بی‌غریق نجات

(این خود دیوانگی ست)

*

رفتن تو حتا با آمدنت جبران نمی‌شود

آمدنت زیباست؛ ظریف است

تصویر زنجیر نازک طلاست

بر گردن سفید زنی!

آمدنت ؛

 دید زدن خوابیدن قشنگ کسی پشت پنجره

تکیه داده به پشتی مبلی خاکستری‌ست

وقتی آن بیرون باران می‌آید

و معلم‌ها به دلیل اعتصاب سراسری

مدرسه‌ها را بسته‌اند،

و کوچه‌ها در تسخیر بچه‌های کلاس است

آمدنت دیدنی‌ست

شیرجه زدن توی رویاست

مثل مینی ماینری نارنجی

که از پنجره ی عقبش دسته‌ای بادکنک رها، در باد می‌لرزد

 

آمدنت

مثل حس لپ تب دار بیمارم

بر بالش خنک تختی تاریک

-خواستنی ست

آمدنت

گل هندوانه ای ست در شب یلدا

آمدنت

«خوش آمدی» است در زمانه‌ی «نباید برمی گشتی»

آمدنت سالاد میگوی توی یخچال است

که خب برای مهمان است

 

آمدنت

تروتازه

اصلن صدای صبح است

همان موقع که انگار هوا مثل آب جاری ست

و کلاغ ها یک طور دیگر از ته دل می خوانند

اما من همیشه خواب مانده ام؛ بهتر می دانی!

و صبح از دست رفته

ودر کلاس های صبح صندلی ام با هیچ کس پر می شود

امدنت با شکوه و داستانی

حتا خبر روز است

مثل فیلم هایی که از روی کتاب های رولد دال می سازند

چارلی و کارخانه شکلات سازی!

ومن قبل دیدنت از کارخانه اخراج می شوم!

تو بر می گردی اما

سرزمین رنج، غیرقابل برگشت است

من توی مسیرش پا گذاشته ام

اشک هایم را به شکوفه های گیلاس راه آویخته ام

و از روز اعتصاب سراسری معلم ها به این طرف

کسی من را ندیده

آمدنت مال من نمی شود

تو برمی گردی

اما خیلی  بد می‌شود اگر تکرار کنم

                         -رفتنت حتا با آمدنت جبران نمی شود؟

برمیگردی اما پیدایم نمی‌کنی

و من همان دختر همسایه‌ای می‌شوم که

یک روز بی خبر

از محله‌ی شما برای همیشه رفته است

 

هیچ دوستی جز کوهستان*

ازم نپرس چمه!
من هیچی‌م نیست! من مثل اسم کتابه، «هیچ دوستی جز کوهستان» شدم! من ایبوپروفن‌های فرانسوی‌م رو دیگه خرج دردای تو نمی‌کنم
ازم نپرس چمه؛ هیچی بهم نگو!
من یادم می‌ره چه‌قدر دوستت داشتم! مثل دستور دلمه و کوفته که هی یادم می‌ره! مثل خروجی سعادت آباد که همیشه از دستش می‌دم! مثل خوردن قرص آهنی که فراموش می‌کنم! 
تنها می‌شم! مثل هیچ دوستی جز کوهستان! مثل فراموش کردن یهویی کشورم تو کمپ پناهندگان...
من تو رو با کیک‌های ماری‌جوانات و تکیلاهای گرمت و پارتنرهای درسی‌ت یادم می‌ره! من تو رو با لهجه‌ی اصفهانی‌ت و روابط موازی پنهانیت یادم می‌ره! من تو رو با صورت زیبای پر از نخ‌های زیباییت یادم می‌ره!
هرچند هنوز تو موبایلمی و  عکس‌های دونفری‌مونو با خودم همه‌جا می‌برم! اما باور کن تنهایی راحت‌ترم!
تنها می‌شم! خونه‌ی تک‌خوابه می‌شم! بی‌معنی می‌شم مثل «هرچند» و «راستی» و «بالاخره»؛ بالاخره یاد می‌گیرم شب‌ها تنهایی خوابم ببره...

*

 

*)هیچ دوستی جز کوهستان نام کتابی از بهروز بوچانی است.

در رنج هندوانه

 

هندوانه‌ها غمگینند‌

هندوانه‌ها فاکینگ غمگینند

تمام ماه گذشته خوش‌حال بودیم 

خوش‌حال؛ با معده‌های مجهز به ویتامین‌های فعال

تمام ماه گذشته خندیدیم

به سکس‌های روی پشت‌بام

به قارقار کلاغ‌های حشری دو نصفه‌شب به‌مثابه صحنه‌ی فیلمی ملودرام

به چاق‌های ظریف؛ به لاغرهای درشت

به دستمال کاغذی‌های ارضا شده‌ی توی مشت...

برادر، رفیق، هم‌خانه‌نشین باور کن

هندوانه‌ها بدجور غمگینند

تمام ماه گذشته

نیم‌خیز روی گوشی همراه

استوری‌های «کی بیداره؟» همه؛ آه

هندوانه‌ها غمگینند‌

روی هیچ میزی نمی‌خندند

هندوانه‌ها، توی جامیوه‌ای خالی در محاصره‌ی گوجه‌های خراب؛ می‌گندند

تمام ماه گذشته

«یه تیزر ببینیم؛ برمی‌گردیم»

بعد از این‌که ته سریال‌ها را درآوردیم

به جای خانه؛ به خیابان برمی‌گردیم

بعد از دعواها و «دیگه شورش رو درآوردی»

بعد از دادها و «من دارم می‌لرزم؛ چرا حوله‌مو نیاوردی»

بعد از «این هنرپیشه‌ی محبوب بچگی‌مه بیک‌ایم‌آوردی»

هندوانه‌ها اشک‌های سیاه توی دلشان دارندو غمگینند

هندوانه‌ها با برادرخسرو که اختلال دو قطبی دارد

با شوهر مادرم که دستش برای کتک زدن می‌خارد

با من و پنجره‌های خالی رو به باغ

با تو و تقاضای دو فوریتی طلاق

تنها مانده‌اند!

و از این بابت فاکینگ غمگینند

و می‌بینند سیم تلفن‌ها

قبل گرفتن شماره‌ای به مختصری ۱۲۳

یا رقمی کم‌تر؛ مثلن ۱۱۰ که حروف ابجد اسم علی‌ست؛

از بیخ قیچی می‌شوند و از حرف می‌افتند

که اگر می‌توانستند چه‌ها که نمی‌گفتند

تمام ماه گذشته

ما خوش‌حال بودیم و چه‌قدر سخت گذشته

برای همین هندوانه‌ها بسیار غمگینند

چون قبل خورده شدن

ناپدید می‌شوند

شیرین و خوشند اما از گلو پایین نمی‌روند

پرتاب توی هوا

بدون نیاز به دخالت دست

که هر روز جلوی تلویزیون به شهد هندوانه آلوده‌ست

ما خوش‌حالیم

تلویزیون می‌خواند:

«بهار بازم میاد عشق رو میاره»

و کسی توی نور کم صبح به دیوار کوچه می‌نویسد: بهار پتیاره...

رویارویی مرگ با دمپایی سایز 42 و تن ماهی اویلا

آقای رییس جمهور؛
این عکس در خطر است!یعنی آفتاب روشن این عکس هر لحظه ممکن است که غروب کند و میز صبحانه و نان‌ها و کروسان‌های شکلاتی روی آن تاریک شوند!
آقای رییس‌جمهور؛
از شنبه همه‌چیز به روال عادی برمی‌گردد اما من برای پدر و مادرم می‌ترسم!نکند دکمه‌ی خاموششان را کسی بزند!برای من هیچ شنبه‌ای روز عادی نیست! ما بیماران دیابتی هستیم با قلب‌های از نفس افتاده!ما شعله‌هایی هستیم که با فوت کوچکی خاموش می‌شویم!
آقای رییس‌جمهور؛
مادرم از بمباران کرمانشاه و کردستان ناآرام جان سالم به در برده! زیر بهمن نمانده! در اتوبوس‌های ته دره صندلی‌ای نداشته! پدرم تمام سیگارهای بهمن و وینستون را در سال‌های دور پشت سر گذاشته! از سی‌وشش تیر رها از تفنگ، لب مرز هراسان نشده؛بنویس که جان سالم به در برده!خط اتوی کت‌وشلوارهایش به زودی شصت ساله می‌شود بدون این‌که دستش بسوزد!
آقای رییس‌جمهور؛
ما خانه‌ی آرامی داریم! با افسردگی‌ها و جعبه‌های تقسیم قرص شب و روز! با کیسه‌های خرید مزین به گریپ‌فروت و کرفس، ما روغن‌های بدون ترانس مصرف می‌کنیم و دست‌هایمان را در بازه‌ی زمانی ده تا چهل ثانیه می‌شوییم! مادرم سگ‌ها را از زیر باران به خانه راه می‌دهد و از نان‌خور اضافه نمی‌ترسد!
آقای رییس‌جمهور؛
ما از رد شدن پایمان از خط شصت سالگی و مرگ طبیعی به وسیله‌ی کرونا می‌ترسیم!ما از ماکارونی‌های پخته نشده و کنسروهای لوبیای حاوی بوتولیسم در انتظار بیست دقیقه جوشیدن که بعد مرگمان بیهوده می‌شوند،از لوبیا سفیدهای در انتظار، از سبزی توی فریزر با برچسب «پلویی»؛از دمپایی‌های سایز چهل‌و‌دوی برند نادر هنوز دست نکشیده‌ایم!ما هنوز گلاب‌های دو آتیشه را توی قیمه‌هایمان نریخته‌ایم؛هنوز متفورمین‌ها و سیتالوپرام‌ها و تلفست‌هایمان توی کشو به انتظار بلعیده شدن‌اند!
آقای رییس‌جمهور
ما واقعی هستیم! پدر مادرهایمان واقعی‌اند! هیچ ویدئو کنفرانسی در کار نیست! آن‌ها تفاله‌ی چای دیشب نیستند که ته قوری مانده باشند و امروز صبح کارایی‌شان را از دست داده باشند! آن‌ها یک عدد گنگ در جمعیت بازنشستگان تأمین اجتماعی نیستند! نان‌خور اضافه نیستند! زیر باران نمانده‌اند و قرار نیست از شما چتر تقاضا کنند! آن‌ها پدر و مادر من هستند که زیر آفتاب قشنگ در یکی از سال‌های تقویم -شبیه گنجشک‌ها که دانه برمی‌دارند- به زیباترین حال خودشان صبحانه می‌خورند و متأسفم که این را می‌گویم آقای رییس‌جمهور در زمانه‌ای که شما با خودتان می‌گویید: می‌خواهم زنده بمانم؛ من توی آینه‌ها گریه می‌کنم و می‌خواهم آن‌ها هم زنده بمانند...