اون حالم رو نمیدونه و فقط میگه بنویس
میگه فقط بنویس...
میگه بنویس از اولین باری که فهمیدی «دستش رو نگرفتن» چه حسی داره! میگه بنویس از اولین باری که یه سرزمین دیگه رو تنهادیدی! تنها دستگیرهها رو گرفتی و تنها درها رو باز کردی؛ تنهایی کمربند هواپیما رو بستی و تنهایی پرواز کردی! کسی پشت درهامنتظرت نبود و مجبور شدی چمدونها رو تا داخل توالتهای عمومی با خودت ببری! تنها چمدونهات رو سعی کردی از نقالهی فرودگاه برداری و نتونستی! از داستانهای فرودگاه بنویس وقتی مأمورها چمدونها رو باز میکردن و میگشتن و بعدش دیگه نتونستی چمدونهارو ببندی و لباسها رو در آوردی و روهم روهم پوشیدی ! میگه بنویس از اولین شبی که تنها خوابیدی و میون خواب و بیدار با خودت فکرکردی « فردا حتمن گلها رو آب میدم» و از گلها سالهای نوری دور بودی! از صدای شرشر آب دستشویی طبقهی بالا بنویس که وسطخواب و بیداری هنوز ایران بودی و به این فکر میکردی «ما که طبقهی بالامون خالیه!پس این صدا چیه». میگه بنویس از وقتهایی کهوسط زبان دیگه، به فارسی میگفتی: «مثلن!» و بقیه نگاهت میکردن، از اولین گلهای تازهای که اینجا به آب گذاشتی! از بیاشتهابیو لاغر شدن و غذاهایی که خوردی و دوست نداشتی! از درهای پاساژها و بانکها و رستورانهایی که غریبهها برات نگه میداشتن؛ ازذوق آدمهایی که نمیدونستی تو دنیا وجود دارن و حالا دوستت داشتن!
میگه بنویس! برای شروع چند خطی در مورد اینکه دلت نمیخواست انقدر با خودت تنها بمونی؛ دلت نمیخواست روبهروی اقیانوستنهایی کتاب بخونی! برای لحظههایی که به پنجرههای تاریک خونه نگاه کردی و گریه کردی، برای لحظههایی که همه خواب بودن و توبیدار بودی و فکر میکردی! برای اون لحظههای سختی که دلت میخواست کسی بود که سفت بغلش میکردی!