تنهایی رقصیدن

سعی می کنم دروغ نگویم- تمام حقیقت را هیچ وقت نمی شود گفت.

خیلی تردید داشتم که باز اینجا بنویسم. آدم هایی اینجا را می خوانند که من دوست شان دارم و همین طور آدم هایی که ازشان بیزارم. ولی زندگی همین است: زیستن در محاصره افراد خوشایند و آزارگر.

عاقبت برای پدرم خانه ی کوچکی خریدم. بعد از یک عمر اجاره نشینی دل ام می خواهد سال های پایانی عمرش را زیر سقفی از آنِ خودش بگذراند. کاری بود نزدیک به محال و من انجام اش دادم. سختگیرم در مورد خودم بیش از دیگران و هیچ وقت خودم را دربست قبول نداشته ام ولی در این یک مورد از خودم راضی ام. گمان ام از بزرگترین لذات جهان همین رضایت از خویشتن باشد. اسباب کشی دست تنها با 15 کتابخانه کتاب کار دشواری است ولی من می توانم.

بعد از ده سال تبدیل شده ام به زنی که بر ترس هاش غلبه می کند و برای پیش رفتن نیاز به تایید هیچ معشوقی ندارد،هنوز به عشق باور دارد ولی اصرار ندارد جای خالی عشق را هر جور که شده پر کند. افتادن و  سرپا شدن ها در این سال ها به من آموختند که در مسیر زمان برگشتی در کار نیست ولی می شود راه گذشته را در آینده ادامه نداد. کافی است اشتباهات ام را بپذیرم ولی لازم نیست تا ابد خودم را محاکمه کنم و نباید در ملاک هام در انتخاب معاشران ام سر راستی ،سخاوت ،یک رنگی  و هوش تخفیف بدهم. در سی و سه سالگی دوستان کمی دارم که گاه به قدر یک اقیانوس از من دور اند ولی قبول شان دارم و بودن شان دلگرمی است. 

+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 7:54  توسط دختره  | 

 فردا جمعه 7 اسفند است. رژ لب قرمز می زنم و می روم به تمامی افراد هر دو فهرست اصلاح طلب ها  رای می دهم. تکرار کنم؟ 

رای من چیزی را بدتر نخواهد کرد و امید دارم قدری مقدار اندکی اوضاع بهتر شود. نشانه های ترس و خشم تندروها را که می بینم امیدوارتر می شوم.  به نظرم بعدها در تاریخ در مورد ملت صبور و ساکت و پیگیر و امیدوار ایران خواهند نوشت آن قدر رای دادند که تباهی خسته شد.

همراه شو عزیز 

+ نوشته شده در  جمعه هفتم اسفند ۱۳۹۴ساعت 2:42  توسط دختره  | 

 

فضولی و سرک کشیدن در زندگی بقیه هیچ نوع رابطه ی با به سطح تحصیلات یا ادعای افراد ندارد. هر سوالی در مورد جزئیات زندگی دیگری - فراتر از خوبی / چه طوری - از کسی که مطمئن نیستیم مایل به حرف زدن با ما است، نشانه ی بی شعوری ما است.

 

 

+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 18:54  توسط دختره  | 

در اضطراب، درک بیهودگی حیات، لذت یادگیری، وحشت آینده، خستگی تکرار غوطه می خورم و غرق نمی شوم. 

+ نوشته شده در  جمعه هشتم آبان ۱۳۹۴ساعت 3:19  توسط دختره  | 

میان حرف هاش سرفه می کردم. پرسید چه طوری.  گفتم سخت سرما خورده ام و... میم به بقیه حرف اش ادامه داد. چیزی در دوستی مان تمام شد. شاید مدت ها پیش تمام شده بود و من زیر بار نمی رفتم. ور خوشبین ذهن ام می گوید این بار که به سفر برود کمتر دلتنگ خواهی شد.  دل ام میان سرفه ها آه می کشد. پیدا کردن دوست تازه سخت است. 
---------------
شب با ح حرف زدم. خشمگین گفت بکش سیگار بکش. بعضی محبت ها می تواند بر جبر جغرافیایی غلبه کند. 
ح سال ها است آن ور اقیانوس است. خودم باید برای خودم سوپ بپزم.

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۴ساعت 1:17  توسط دختره  | 

دارم به لحظه لحظه ی فردا - عروسی میم - فکر می کنم هیچ چیز مثل تخیلات نوجوانی ام نخواهد بود. یک دختر شیرازی در گوش ام کل می کشد و به زن نگران سختگیر ترک که یک گوشه ی دیگر مغزم نشسته می گوید: بی خیال، مهم ترین اصل برگزاری مجلس شادی خونگرمی و شلوغ بازی است. زن جواب می دهد: کاش همه چیز با آبرو و خیر و خوشی برگزار شود. 

به میم فکر می کنم به تفاوت های عمیق مان. به این که طی  این سال ها در دو جهت مخالف پیش رفتیم و عوض شدیم. هیچ کس حدس نمی زند ما با این همه تفاوت بتوانیم با هم دوست باشیم. هیچ کس وقتی ما را کنار هم می بیند شک نمی کند که همدیگر را دوست داریم.  از اختلافات مان رنج می کشیم و ولی اعتماد بین مان دست نخورده است.  حتا وقتی هم را قبول نداریم از هم  حمایت می کنیم. صراحت بین مان نایاب است.  دوستی با میم حدی از محبت و پذیرش بی قید و شرط است که هرگز با دیگری تجربه نخواهم کرد.

تفریحات مشترک کمتری نسبت به روزهای دبیرستان داریم ولی هنوز شادی او، شادی من است و غم اش اندوه ام. گاه مدت ها با هم حرف نمی زنیم ولی خاطرم جمع است که اگر کارد به استخوان اش برسد یا تردید اساسی دامنگیر اش شود حتمن نظر مرا می پرسد. می دانم همیشه آماده شنیدن حرف های من است.  می داند اولین نفر است که شادی های بزرگ ام را شریک می شود.  این سال های پیش آمده  غم ها و گرفتاری ها  را از او پنهان کنم. دوست داشتن گاه دشوارتر می شود. 

 بعید می دانم شب عروسی خودم این قدر نگران و هیجان زده باشم. 

+ نوشته شده در  پنجشنبه نهم مهر ۱۳۹۴ساعت 3:2  توسط دختره  | 

1- چرا کمتر می نویسم؟ چرا دوست ندارم این نوشته ها را ببینم؟ شاید چون اینجا مرا یاد روزهای تلخ می اندازد هرچند نوشته های مربوط به آن روزها از سر لطف بلاگفا پاک شده باشد.  با خودم تعارف ندارم دست کم یک سال از عمرم واقعن پای پارتنر سابق بر باد رفت. دو سال گذشته و هنوز قدری عصبانیت و افسردگی در وجود من هست که گاه به گاه خرخره ام را می چسبد. بیش از هر چیز به خاطر هدر رفتن عمرم و اعتماد بیجا غمگین ام. قطعن نه حالا، نه ده سال دیگر آن مرد نمی بخشم. اصولن به بخشیدن اعتقادی نداردم. به نظرم بخشیدن نوعی تلاش عامدانه در مسیر فراموشی و انکار گذشته است. تنها دستاورد من از غلط ترین رابطه ی عمرم این بود که به قول حضرت دکتر گریگوری هاوس که می فرماید "همه دروغ می گویند" بیش از پیش ایمان آوردم.

2- به این فکر می کنم که مرد حتا برای نگه داشتن من از مصرف کردن بچه اش هم دریغ نکرد. برای تظاهر به عمق رابطه ای که اساسن جز یک دروغ کش دار نبود. آدمی که حتا ادعا داشت می خواهد پدر بچه ی احتمالی من باشد در این حد لجن بود. نه واقعن شانس آورده ام. دو سال اتلاف زندگی باز بهتر از گرفتار شدن تا پایان عمر وسط  جهنم است. از دور که به گذشته نگاه می کنم می بینم شانس آورده ام ولی خوب زمان برد تا بتوانم اینجا بایستم و از این زاویه ماجرا را ببینم. 

3- با همه ی این غر زدن ها به نظرم حال ام عمیقن دارد بهتر می شود. به نظر می رسد رشته ای که دوست دارم را عاقبت پیدا کرده ام و خوب - دست کم بهتر از سابقه ی تنبلانه ام - درس می خوانم. متاسفانه حافظه ام هیچ تناسبی با هوش ام ندارد و ممکن است امسال قبول نشوم. قطعن سال بعد دوباره تلاش می کنم و قبول می شوم.  حال ام بهتر است آدمی که به آینده فکر می کند و نقشه می ریزد حال اش بهتر است. 

4- دل ام می خواهد دوباره ورزش کنم و برقصم. با توجه به این زانو درد قدیمی بعد از امتحان ام باید دست خودم را بگیرم و ببرم مطب دکترهای مختلف.  لیست کارهای مانده آن قدر دراز است که وحشت دارم مرور اش کنم. عجالتن یکی خط خورد با وبلاگ ام آشتی کردم.

5- میم آخر هفته عروسی می گیرد. خودش خوشحال است. من هم سعی می کنم خوشبین و خونسرد باشم. 

6- فیلم می بینم. با آدم ها کمتر بحث می کنم. یاد گرفته ام در برابر حدی بیشتر از بلاهت هر چند دشوار باشد، سکوت کنم. 

7- گمان ام دارم بزرگ می شوم. 

+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم مهر ۱۳۹۴ساعت 1:59  توسط دختره  | 

از خودم می پرسم وقتی سعدی می خوانم یاد او می افتم یا وقتی یاد او می افتم سراغ غزلیات شیخ می روم؟ 

+ نوشته شده در  سه شنبه سی ام تیر ۱۳۹۴ساعت 18:36  توسط دختره  | 

نوشتن (اغلب در فضای مجازی) یک پایه ی جدی ترین رابطه های این سال های من بوده. برای ام مهم بود که "او " نوشته های ام را بخواند. در واقع نمی توانستم خودم را راضی کنم مردی را دوست داشته باشم ولی او را آن قدر امین ندانم که این بخش از شخصیت مرا بشناسد. حالا مچ خودم را گرفته ام. بارها خیلی سطحی تر از آن چه فکر می کردم، چیزی به تفصیل نوشته ام تا "او" خوش اش بیاید یا آزرده شود، چرا که می پنداشتم  نظرش مهم است یا از درک اشارات عاجز است. از همه بدتر گاه احساسات ام  راسانسور کرده ام مبادا او جوری که پسند من نیست درباره ی من قضاوت کند.

قانونی تازه ای برای روابط ام وضع می کنم: مردی را که به خاطرش باید ساده بنویسی و ظرافت و ایجاز را نمی فهمد زیاد دوست نداشته باش. قانون قبلی به قوت خود باقی است:  آدم ها از آن چه می کوشند به نظر برسد مبتذل تر اند، از دادن آدرس وبلاگ ات به بسیاری از افراد پشیمان خواهی شد. 

واضح است که "او" یک فرد خاص نیست.

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۴ساعت 20:19  توسط دختره  | 

 امتحان می کنیم. بهترین راه برای فرار از عطش و کلافگی  ظهرهای تابستان این است که خود را بسپارم به گرمی دست های تو. 

-------------------

 در سایه ی تلاش های بلاگفا به نوشته ها  و نظرات خوانندگان و پیش نویس نوشته های منتشر نشده  از بهمن 92  تا بهمن 93 دسترسی ندارم.  شوخی عجیبی است بلاگفا مرا برگردانده به بهمن 92 و تمام نوشته های یک سال پس از آن  پاک شده اند. خاطرات روزهایی که جان کندم تا فراموش کنم مردی در کمال وقاحت از روز اول آشنایی با من دروغ گفت و تا روز آخر هم شهامت پیدا نکرد راست بگوید پاک شده اند.  زمان به گذشته بر نمی گردد. من محال است فراموش کنم چه طور مرد باعث شد یک سال و نیم رنج بکشم تا جرات دوباره خندیدن پیدا کنم. باعث شد من به همه ی معیار هام درانتخاب دوست شک کنم و به همه بی اعتماد بشوم. مرد از نظر من مرده. 

----------------------

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم تیر ۱۳۹۴ساعت 14:58  توسط دختره  | 

مطالب قدیمی‌تر