عاقبت برای پدرم خانه ی کوچکی خریدم. بعد از یک عمر اجاره نشینی دل ام می خواهد سال های پایانی عمرش را زیر سقفی از آنِ خودش بگذراند. کاری بود نزدیک به محال و من انجام اش دادم. سختگیرم در مورد خودم بیش از دیگران و هیچ وقت خودم را دربست قبول نداشته ام ولی در این یک مورد از خودم راضی ام. گمان ام از بزرگترین لذات جهان همین رضایت از خویشتن باشد. اسباب کشی دست تنها با 15 کتابخانه کتاب کار دشواری است ولی من می توانم.
بعد از ده سال تبدیل شده ام به زنی که بر ترس هاش غلبه می کند و برای پیش رفتن نیاز به تایید هیچ معشوقی ندارد،هنوز به عشق باور دارد ولی اصرار ندارد جای خالی عشق را هر جور که شده پر کند. افتادن و سرپا شدن ها در این سال ها به من آموختند که در مسیر زمان برگشتی در کار نیست ولی می شود راه گذشته را در آینده ادامه نداد. کافی است اشتباهات ام را بپذیرم ولی لازم نیست تا ابد خودم را محاکمه کنم و نباید در ملاک هام در انتخاب معاشران ام سر راستی ،سخاوت ،یک رنگی و هوش تخفیف بدهم. در سی و سه سالگی دوستان کمی دارم که گاه به قدر یک اقیانوس از من دور اند ولی قبول شان دارم و بودن شان دلگرمی است.