از این روزها

یک لایه ی نازک برف مثل آرد شهر را پوشانده و هر چیزی که زیر لایه ی نازک بوده .آرام شده.حتی صدای ماشینها و موتورها کمتر و بی رمقتر شده .خیابان سفید زیر نور نارنجی چراغها مثل یک عکس هنری شده که قاب نداشته باشد.برف امروز هوار ا سرد نکرده اما سرمای دیروز و پریروز هنوز توی خانه ها هست.همه ی درو پنجره ها را با پلاستیک ضخیم پوشانده ایم و بخاری ها را کم کرده ایم تا همه گاز داشته باشند با این وجود همه گاز ندارند.ده نوی ها کرسی گذاشته اند.گاز مغازه ها را قطع کرده اند. توی کتابفروشی دوستم انگشتهای کباب شده از سرمایش را روی میز زیر نور وارفته ی خورشید نیمه یخ زده گرم می کرد.می گفت تابستانها با پتو می خوابد .

با وجود سرما صف بلند و پیچان و لرزان مردمی که جلوی فروشگاه منتظر سبد کالایشان بود هی در خودش جمع میشد و هی وا میشد.چند تا مامور نیروی انتظامی هم توی جمعیت وول می خوردند.

دیروز هم که انگشتهای ادم از سرما می افتاد زن و مرد با کیسه های برنج هندی و قوطی های روغن از فروشگاه می زدند بیرون.اسم ما هم توی لیست واجدین شرایط بود اما اسم بابا بزرگ و بی بی  که  کشاورزند و توی ده زندگی می کنند توی لیست نبود.دوستم می گفت اسم پدربزرگ و مادر بزرگ هشتاد ساله ی او هم توی لیست نبود.همه یک جورایی آدم مستحق شناخته شده اند الا ان بینواهایی که توی دهات بوده اند و تحت پوشش بیمه ی هیچ درمانی بوده اند از قلم افتاده اند.

پس پس فردا هم ثبت  نام دارم .از جاده ها و سرما می ترسم.ازین که با یک ساک و چمدان بزرگ توی این برف و یخ دنبال خوابگاه باشم و جا نداشته باشم هم می ترسم اما چاره چیست: امو به نقل از شریعتی می گفت : هجرت کن که در ماندن می پوسی.

زمان هجرتم رسیده باید همه ی جرات و توانم را بریزم توی سینه ام و بزنم به دل زندگی ام.دارم میروم پی هنر.بالاخره زحمت یک سال و نیمه نتیجه داد و میروم دنبال هنر .میروم مجسمه سازی یاد بگیرم.می روم نقاشی یاد بگیرم.میروم که خودم را جمع و جور کنم و برگردم.نصفه نیمه میروم و میخواهم کاملتر برگردم.قوی تر.سرشار تر.زنده تر

آن پرنده ای که از قفس گوشتین وجود تو

رها می شود

در سینه ی فراخ من پرواز می کند

دوباره بگو دوستت دارم

...

دریک روز برفی آمدم

در یک روز برفی می روم

رویای شادی


رویای تبت را خواندم و با شعله و شیوا و عباس یک شب را تا دیرگاه بیدار بودم.تا وقتی که شیوا جرات پیدا کرد و عشقش را در روشنائی فریاد کرد و زندگی را از دریچه ای دیگر دید.

نمی دانم  من کی جرات پیدا خواهم کرد که روی پای خودم بایستم و به هر نسیمی استواری خودم را از دست ندهم.نمی دانم کی خواهد بود که بتوانم  به خودم عشق بورزم .کاری که هرگز برای خودم نکردم چرا که زیاد تحقیر و توهین دیده و شنیده بودم. زیاد خرد شده بودم و زیاد هم خرد کرده بودم.خرد شدنهای پیوسته بدون انکه مجالی دست دهد تا بتوانم تکه های وجودم را به هم بچسبانم.خرد شدنهایی که نتیجه اش این بود که به هر چیزی که از خودم بود و هست با دیدی امیخته به تحقیر و توهین نگاه کنم .به قیافه ام. به لباسهایم .به سلیقه ام به ضعفهایم .امروز که دوباره دل شکسته از یک جدال کوچک ریشه دار بودم  برای خودی که در من بود و هیچ گاه تائید مرا به دست نیاورد دل سوزی کردم.

برای ان دختری که اشکش لب مشکش هست.برای ان دختری که من دلم میخواست سالم و قوی باشد و او بر عکس خواست من اغلب روزهای هفته را از دردی جسمی رنج می برد.برای دخترکی که من میخواستم زیبا باشد اما قیافه ای ساده و معمولی داشت .

برای دختری که دوست داشتم شهامت داشته باشد چادرش را بردارد اما او از برادرهایش می ترسد و این کار را انجام نمی دهد.

برای دختری که دوست داشتم دلش برای زی زی عروس سیزده ساله بسوزد اما ناتوان بود از دلسوزی کردن و محبت کردن.

 برای او که نتوانست گواهینامه بگیرد.نتوانست کلاس موسیقی اش را ادامه بدهد.نتوانست خیاطی را کامل یاد بگیرد .نتوانست خیلی زرنگ باشد .هیچ و قت نتوانست توی گروه های دوستان یکی از انهایی باشد که بدرخشد.برای او که نتوانست نویسنده شود.

ببرای او که وقتی بچه بود می گفت دوست دارد دکتر باشد و بقیه به سخره می گرفتندش و می گفتند : حتمن دکتر گاو و گوسفندها.

برای او که مادر جوان بیست ساله اش که چهار بچه ی قد و نیم قد داشت و یکی از انها هم مریض بود هیچ وقت او را بعد از سه سالگی در اغوش نکشید و جای خالی محبت او را به موجودی گوشه گیر و بیمار  و عصبی و بد خلق تبدیل کرد که رویای ده دوازده سالگی اش داشتن یک خانه  شد تا بتواند برای همیشه از دست برادرهای کوچکتر و قلدرتر به شدت قلدرتر فرار کند.برای او که عاشق معلم  ادبیاتش شد چون احساس می کرد معلم  او را بیشتر از بقیه دوست دارد.برای او که می توانست بیرون از خانه مهربان باشد اما هیچ وقت نتوانست این عشق را با خود به خانه بیاورد...

دلم برای او سوخت.دلم برای او که خودم باشم سوخت من قربانی  شدم .قربانی محبتی که به شدت تشنه اش بودم و به من نرسید. و من را بدل به موجودی کرد که در عین خودخواه بودن از خود بیزار هم بود.

اینها را اینجا می نویسم تا کسی حرفی به نوازش بگوید هرچند که این خانه خلوت تر از انی ست که

کسی از ان بگذرد و تنها مخاطب پایدارش کسی نیست جز آن عاشق دل خسته که با اسامی گوناگون برایم نظر می گذارد تا از حجم این تنهائی بکاهد...

نازنینم...

از نفس نمی افتد عشقت
در سینه ی فراخم
 حتی عابران دریافته اند که لبخندم بوی عشق می دهد

از مسیر لذت ببریم

چند روز پیش مثل یک دیوانه یا مثل یک رویا پرداز حرفه ای نشستم و یک لیست از آرزوها و رویاهایم را نوشتم .گمانم به سی چهل تا رسید .شاید هم بیشتر .اگر از نوشتن دست نمی کشیدم می توانستم خیلی بیشتر هم بنویسم همه ی دیوارهای محدود کننده ی ذهنی را برداشته بودم و می نوشتم و می نوشتم .در حقیقت چشمم را بروی واقعیت فعلی بستم و تنها نوشتم .این کار خیلی لذت بخش بود و البته خیلی هم راحت

روی کاغذ صاحب یک باغ چهار هزار متری بودم.منی که یه باغ هزار متری را از نزدیک ندیده ام  و هیچ تصوری از چهار هزار متر ندارم باغی خواسته بودم که چهار هزار متر باشد و توی ذهنم برای هر گوشه ی باغ نهالی کاشتم و تصوری داشتم.و خلاصه خیلی چیزهای دیگر ازین قماش . اما درین چند روز که دفتر را بسته بودم ذهنم مدام پی این بود که چطوری به ان خواسته ها جامه ی عمل بپوشانم از کجا پولشان را تامین کنم.یعنی من تا موقعی که به این خواسته ها نرسم زندگی واقعی ام آغاز نمی شود و زندگی نمی کنم.یعنی تا وقتی انگلیسی بلد نباشم من احساس رضایت نخواهم داشت یعنی تا زمان بر آورده کردن ان چهل و چند آرزو من تنها باید بدوم تا ان چهل و چند تا محقق شود.یعنی من فعلی هیچ چیزی ندارد که مرا راضی کند.یعنی احساس رضایت و خوشبختی من منوطست به براورده شدن ان چهل و چند تا ارزو.

من به این واقعیت نه چندان جالب پی بردم که ما همیشه در زندگی مان یک سری چیزها را نداریم.یک سری مهارتهای فردی یک سری موقعیتهای ممتاز اجتماعی و اگر قرار باشد شادی و رضایتمان را در زندگی منوط به بدست اوردن اینها بکنیم عملن تا زمان رسیدن به آنها خودمان را از خوشبختی محروم کرده ایم و هیچ تضمینی نیست که وقت رسیدن به انها داغ نداشتن خیلی چیزهای دیگر ما را برای ابد از شادی امتیازات و داشته های فعلی زندگی مان محروم کند.

جسارت می کنم و می گویم یادم باشد و یادمان باشد که آرزومند بودن بد نیست.هدفمند بودن بد نیست اما بیائید تمام لذتها را نگذاریم زمان رسیدن ان آرزو و هدف.شاید هیچ وقت نرسیم .شاید دیر برسیم .از جایگاه فعلی و داشته های فعلی هم لذت ببریم و در عین تلاش برای رسیدن بدانها یادمان نرود که انچه که میرود عمر ماست و این دقایق را باید با شادی و لذت سرشار کنیم

نه اینجا بامن نه انجا با توام

آنجا .دود بود.شلوغی بود.سر و صدا بود.یک خیابان پر از کتاب هم بود.زنهای رنگ و وارنگ هم بود.عشاق جوانی هم داشت که از نگاه هیچ غریبه ای نمی ترسیدند و بازو به بازو و شانه به شانه ی هم قدم کش می کردند و عرض خیابانها را هم طی می کردند.من هم بودم. و نفس تنگی سر صبح وقتی که از پله های پل پایین می امدم و کمی استرس وقتی نمی توانستم از خیابانهای شلوغ رد شوم و کمی هم خجالت وقتی تو پیاده روها طرف مقابل را دچار تردید می کردم که از چپ برود یا از راست. آنجا شب که میشد دلتنگی برای داشتن یک خانه و یک صدای آشنا اغاز میشد و شاید حتی برای یک غذای گرم و اماده .با این وجود انجا من را شادتر می کرد تا خانه ی خودمان .تا شهر کوچکم که آسمانش آبی ست .که مردمش عجول نیستند که اگر لفظ قلم صحبت نمی کنند هم اوقاتشان خیلی هم تلخ نیست .که از رد شدن از خیابانهای کوچکش وحشت ندارم .که صدای نرم مادر.که خانهی پاکیزه که غذای گرم که همه چیز هست که تنت را بپروراند. اما اینها دلم را شاد نمی کند.همانطور که انجا دلم را گرم نمی کرد. اینجا انگار دارم می پوسم همانطور که اآنجا داشتم یخ میزدم.کتاب نمی خوانم.نمی نویسم .نمی کشم.و حتی میل به خوردن ندارم و تمام وقت توی اتاق حبسم و به سی سالگی فکر می کنم و به دستهای خالی و به بی ریشه گی خودم به اینکه نه یک روشنفکر بودم.نه یک مذهبی تمام عیار.نه یک دختر افاده ای قرتی . ونه حتی یک معمولی معمولی. دلم خالی .ذهنم خالی . تمام وقتم اگر وقتی باشد مشغول خواندن وبلاگهایی هستم که زنهای انها .کار می کنند.می خوانند.می نویسند.نقد می کنند.می روند.می آیند.مهمانی می گیرند.مهمانی می دهند.سفر می کنند.دوست دارند .هستند .هستند.هستند.

در ناتوانی

از یک عشق یاد می کنم.از هیجاناتش.از این که دیگر نمی تورنم اینگونه بنویسم.چه اتفاقی برایم افتاده؟

"
رفتم رو پشت بوم . گفتم شايد بياي رد بشي ببينمت. اونم دم غروب و از اون فاصله اي كه هيچي معلوم نيس.
دلم تنگ شده براي روزهاي اول كه هي آهنگ گوش مي دادم هي اشك مي ريختم . درست وسط سرما . همه سگ لر ز ميزدن و ارزو ميكردم اين سرما سر آد من . اما همه مي لرزيدم و هم گريه مي كردم.
وقتي كه به ديدنت ميومدم براي كم نياوردن كتاب مي خوندم. حس  شرمنده گي داشتم اگه نمي خوندم.توي سايه اي بودي كه دلپذيرت ميكرد. چقدر خيال بافتم كه بهت ميرسم . چقدر توي ذهن ناپخته (كماكان ناپخته) خودم را با تو ديدم در همه جا. شايد بچه بودم . اما دلم لرزيده بود.
چقدر شعرهاتو دوست داشتم. يادته شعر ميگفتي. يادته يه بار يكي شو پاره كردي چون من اشتياقي براي خوندنش نشون نداده بودم. اومدم خونه ذره ذره شو به هم چسب زدم. دست خودته.
يادته اولين نوشته م رو كه خوندي رفته بودم دندونپزشكي شعر خودت رو هم برداشتي اوردي. يادته گفتي تازه از تنور در اومده و جوابي بود به من.
واي چي شديم به كجا رسيدم . يعني هنوزم همون حسها هست .
عشق ميتونه صبحي رو كه مثل تمام صبح هاي عالمه يه جور ديگه كنه. چه لحظه هايي كه عشق برام جاودانه شون نكرد. ذره ذره شو ثانيه ثانيه شو يادم مونده. اولين باري كه اشك ريختي . اوليني كه خشمگين شدي. كي لبخند زدي رو يادم نمياد؟

به قول خودت من دهاتي ام  . دل نمي كنم از آدما اخت ميشم . زود صميمي ميشم . كسي ديگه ازين جور ادما خوشش نمياد .
تو ولي مثل خودمي . يا من مثل توام. شايدم جفتمون بيماريم.
ما يعني من و تو از تبار اونايي هستيم كه همه رو دوست ميخوايم . طاقت دشمن نداريم .

"


هنر هنر هنر

برگشتم فقط چند روز برای عقدی برادر کوچکه

همه همانطورند که بودند من نیز همانطور .یخ دلتنگی وا شد و آن سنگریزه های کدورت باقی ماند.

باید برگردم.سر رشته ی همه ی تغییرات زندگی ام انجاست توی آن شهر پر از دود.

توی خیابان کاغذ و کتاب.پشت برگه های سفید طراحی .توی رنگ رنگ لباسها و لبها .روی تخت کوچک و کثیفم.

روی هر چیزی که انجا من بر آن نوشتم.هنر هنر هنر

فریاد می زنم

  با تو من حوا شدم

آدم نازنینم