تنـ ـها

فکر میکنم فرصت دوباره ای دارم برای زندگی و نباید هدرش بدم

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۲/۲۲ساعت ۹:۵۵ ب.ظ  توسط مرمر 

همه‌ی طوفانها می‌گذرن، حقیقتش رو بخوای همه چی می‌گذره.

حتی همون موقعی که فکر می‌کنی بدبخت‌ترینی، یا اینکه آخر دنیاست. بازم می‌گذره.

مهم اینه که کی کنارته تهش

من زندگی تازه‌ای که هدیه گرفتمو دوست دارم.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۰۲/۱۶ساعت ۱۰:۴۶ ق.ظ  توسط مرمر 

Some people search for a fountain that promises forever young. Some people need three dozen roses and that’s the only way to prove you love them. All I need is your heart and my life will feel complete. I could make you happy, make your dreams come true. Don't ever stop loving me even when I don't deserve it because my love for you is all I have and all I ever truly wanted. Nothing that I wouldn’t do to see you always smiling. Go to the ends of the Earth for you, to make you feel my love. You came into my life and made me glad that every relationship before now never worked out. You show me love in a way I never knew existed and every moment I think of you is like inhaling fresh air. I am not saying I am the best for you but I am willing to do my best for you. I am wild and I know I am crazy but you see through my rash decisions and see that my heart is true. I love you and I will always love you through the good, bad and ugly that life may bring at us.

ps. I think I love you like I never loved anyone before.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۴۰۰/۱۰/۱۶ساعت ۱:۲۸ ق.ظ  توسط مرمر 

ساعت ۹ استارتو تو مبدا زدم، ساعت ۷ تو مقصد خاموش کردم.

ساعت ۹ که استارتو زدم ماشین یخ زده بود.

هر یک ساعت ‌پاهام قفل میشد و مجبور بودم نگه دارم. ساعت ۲ شد نگه داشتم نهار خوردم. دیزی! چسبید. راه افتادم و یه ساعت دیگه رفتم اما چشمام خسته شده بود و نور تو صورتم بود. فقط چشم میدیدم، هرچیز گرد و بیضی شکلی چشم میشد، حتی چراغهای ترمز ماشینهای جلویی. حالم خوب نبود. نگه داشتم و چشمامو کمی بستم و دوباره راه افتادم. با تاریک تر شدن هوا اوضاع بدتر شد و خستگی چشمم باعث تاری دیدم شده بود و تمام نورها برام پروژکتور میشدن. دو دستی فرمونو چسبیده بودم و تو لاین کم سرعت تر با چشمهای از حدقه درومده و وحشت زده رانندگی میکردم. انقدر ترسیده و خسته بودم که چراغ روشن بنزین هیچ تاثیری نداشت تو تصمیم گیری و مستقیم جلوی خونه خاموش کردم. و نفس راحتی کشیدم و خودمو کشوندم تا خونه.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۰/۰۹/۱۵ساعت ۴:۴۷ ب.ظ  توسط مرمر 

تو این ماراتن حس میکنم دارم به خودم می‌بازم... نمی‌دونم با همه‌ی دستاوردهام چرا انقد منفی و ناامیدم...
حس میکنم تهش ام...
امروز مشاورم گفت بهت افتخار میکنم. مشاور بیزینسیم.
ولی خب من به خودم افتخار نمیکنم. شاید چون همیشه توقعم از خودم بیشتره...

تو این ماراتن با خودم؛ بازنده منم که روحمو میجوم، که جسمم کم میاره و له میشه زیر بار استرس و اضطراب.

اونچه شما می‌بینین فقط ظاهر ماجراست... هر موفقیتی پر از تنش و اضطراب و استرسه...

از وقتی توی کافه یکی اومد جلوی میزم و گفت «شما میس مری هستین؟ من صفحه تونو دنبال میکنم و کلی ازتون ایده میگیرم و ... و میخواستم حسمو بهتون بگم» حس میکنم پوچ شده همه چی😐

که چی؟! از چی ایده میگیری؟؟!😭 حس میکنم هیچی ندارم برای ارائه.

تو این ماراتن دارم به خودم میبازم؛ کاش یکی سوت بزنه و تایم اوت بده....
شاید نفس بکشم یکم...
چشمامو باز کنم...
ببینم اینهمه دویدن برای چی، وقتی میشه قدم زد و لذت برد و نگاه کرد و چشید و بوسید و در آغوش کشید و کیف کرد و ...

اما همچنان اضطراب دارم تو این ماراتن بازنده باشم...
این لوپ استرس زا

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۰/۰۷/۲۱ساعت ۱۱:۳۵ ب.ظ  توسط مرمر