نهم آبان ماه:دعوای خوهر و برادر

کم نداشتم پرونده های خواهر و برادر هایی که سر مال و منال پدری یا یک اختلاف ساده با هم دعوایشان شده بود.ولی این یکی کمی متفاوت تر بود.خواهر کوچک کاراموز وکالت بود.از ان هایی که دو ماه است کاراموز شدند و فکر می کنند دیگر باید قانون  وقاضی و همه را دور بزنند.از همان هایی که فیلم محاکمات حقوق امریکا و انگلستان زیاد نگاه می کنند.بگذریم.

وجود این خانم وکیل در خانواده سبب شده بود پرونده ای با ده عدد شکوائیه جلوی من قرار بگیرد.از هرجایش که وارد میشدم خارج شدنی در کار نبود.کلانتری هم تا دلتان بخواهد از هر دری سخنی درونش نوشته بود.این از آن ان از این خواهر از برادر مادر از پسر عروس از مادر شوهر خلاصه هرکسی یک شکوائیه نوشته بود.بعضی ها چند شکوائیه داشتند.فکر می کردند هرچه بیشتر شکوائیه بنویسند بهتر رای می گیرند.

خلاصه گام اول را در راستای صلح و اشتی برداشتم.همین که حرف از آشتی زدم شروع کردند با هم حرف زدن.به هر زحمتی بود آرامشان کردم.دیدم صلح و سازش جواب نمیدهد.صدای زن ها خیلی روی اعصاب بود.زن ها ناراحت نشوند ولی صدای زیر بعضی زن ها وقتی به حالت جیغ در می اید خیلی روی اعصاب است.سعی کنید همیشه آرام حرف بزنید و هیچچ وقت با تن صدای جیغ حرف نزدنید.

فریاد های ساکت و حرف نزنید من مثمر ثمر واقع نشد.تصمیم گرفتم به ترتیب شکوائیه ها صدا بزنم و یکی یکی بازجویی کنم.ولی باز راهروی دادگاه را روی سرشان گذاشته بودند.تهدید کردم که صدایتان در بیاید بازداشت می شوید. گفتم دوسه تا را هم دستبند زدند تا ببینند در تصمیم خودم مصمم هستم. واین گونه کمی ساکت شدند و راهرو دادگاه ساکت شد.

حالا قضیه چه بود؟یکی از برادر ها که خانه نداشته تا وقتی خانه اش اماده بشود قرار بر این بوده که در خانه پدر ساکن شود ولی مسکن مهر به تعهدات عمل نکرده و سکونت او در منزل پدر کمی به درازا کشیده بود.و بقیه خواهر ها و برادر ها ناراضی از ماجرا.خلاصه یک روز همه جمع می شوند و تصمیمی می گیرند بروند و برادر و عروسشان را بیرون کنند.استخاره هم میگیرند!! وبد می آید ولی گوش نمی دهند.یکی نبود بگوید شما که نمی خواستید به استخاره گوش بدهدید چرا گرفتید.

القصه رفتند به منزل برادر همان و درگیری وشکست اثاث البیت و فحش و فحش کشی و کتک کاری های زنانه که معمولا چون همراه با کشیدن مو است اثری در گواهی پزشکی قانونی به جا نمیگذارد همان.

عروس وقتی میبیند شویش در حال کتک خوردن است چاقویی از اشپزخانه برمی دارد و تهدید می کند یا بروید بیرون یا همه را میزنم و همین باعث شده بود امروز خواهر وکیل مانور بدهد که اقای قاضی سلاح سرد کشیده و قدرت نمایی با چاقو کرده.

بگذریم و نهایتا عروس زرنگ اقرار به قدرت نمایی و توهین و ... نکرد و خواهر شوهر های پر حرف پرحرفیشان کار دستشان داد و اقرار کردند که ما فحش دادیم چون او فحش داد.ما شیشه شکاندیدم چون بلند نمیشد و ... و منتهی شد به برائت عروس و تفهیم اتهام خواهر شوهر ها.

خروج از دادگاه برابر بود با سر و صدای جدید.این بار ولی به این علت که ما را دست بند نزنید.او قدرت نمایی با چاقو کرده چرا ما دست بند و خوشحالی لا ینصف عروس خانواده که دستت درد نکند اقای قاضی. الحق که جای حضرت علی (ع)نشسته ای!!!

در این گیر و داد یک معتاد راکه مامور کلانتری اورده بود  که پروده اش به من ارجاع شده و گفتم بنشیند تا کارم که تمام شد تفهیم اتهامش کنم.اگر این مرد معتاد نبود از فرط خستگی سکته می کردم.چون معتاد در بین رسیدگی من خوابش برد و در خواب حرف میزد و همین دیدن او باعث انبساط خاطر من میشد.آخر جلسه از او پرسیدم نظرت چه بود.اظهار نظر قضایی کرد که خواهر ها مقصر بودند.البته خیلی ناراحت شدم که با این همه درس خواندن همان تصمیم را گرفتم که مرد معتاد هم به ان رسیده بود!!!

نوشته چهاردهم:هشتم ابان ماه نود ودو:آقای همه کاره

آدم عجیبی بود.متهمی که این چند وقت درگیر او بدوم.علاقه زیادی به این که خودش را اطلاعاتی یا فامیل فلان مسئول یا پسر عموی فلان قاضی جا بزند داشت.با همین ابرازات و حرف ها زن شوهر داری را  فریب داده و از او اخاذی می کرد.این بار اشتباه آمده بود.از در که وارد شد گفت من در افلان ارگان امنیتی هستم.توجهی نکردم.گفتم خوب باش.در حین رسیدگی طوری برخورد میکرد که اعتماد به نفس او برایم آزار دهنده بود.خیلی تلاش کردم خودم را نگه دارم.تا گفت پرینت این خط را بگیرید.لحن گفتنش آمرانه بود.از کوره در رفتم.بعد از جلسه زنگ زدم ارگان مربوطه نیرویی به این اسم دارید گفت نه.خواستم پی گیری کنند. معاون ارگان آمد و گفت نداریم.جلسه بعد آمد و گفت من فامیل فلانی هستم.این بار خفت گیری کرده بودم.گفتم بشین تا تکلیف تو را روشن کنم.اول به فلانی که در دادسرا بود زنگ زدم که بیاید گفتم این فامیل توست گفت نه.پرسیدم در امنیت هم که نبودی.حرفی نداشت ولی باز از رو نمیرفت.امروز پرونده تکمیل شد.در کلانتری هم ادعا کرده بود که اطلاعاتی است.خیلی دلش میخواست در کلانتری خودش را دوست من هم جا بزند.ولی چون کلانتری ها اخلاق  من را می دانند این حرف ها برایشان غیر قابل باور است.امروز آقای همه کاره را روانه زندان کردم.خیلی منتظر دیدن این لحظه و واکنش او بودم.به او گفتم تا وقتی من این جا هستم در این حوزه قضایی نمیتوانی از این غلط ها  بکنی.به او وعده دادم پوستش را  بکنم.ولی چرا در قانون چنین مجازاتی نداریم؟واقعا چرا؟


نوشته سیزدهم اول آبان نود ودو

این عمر گران عجب میگذرد

دریاب دمی که در طرب می گذرد

امرزو چندین بار در نوشت های روزانه تاریخ زدم اول مهرماه و بعد اصلاح کردم.تا پایان سال چیزی نمانده.

درگیر تصمیم مهمی هستم که به شدت ذهنم را درگیر کرده و چون باطنا آدم شجاعی نیستم در دل ترسی دارم.

امروز دادسرا زیاد خبر خاصی نبود.مهم ترین پرونده ام تخریب در ساختمان اطلاعات توسط یک جانباز موج انفجار.نمیدانم ساختمان اطلاعات را از کجا پیدا کرده بود.این ساختمان نه نامی دارد نه نشانی و نه تابلویی.رفته بود با مشت و لگد افتاده بود به جان در ساختمان.که به رئیستان بگو بیاید کارش دارم.رئیس هم که امده بود فحش و ناسزا بود که نثارش کرده بود.وقتی علت کارش را جویا شدم از وضع بد معیشتش گفت.از دختران دم بختش که جهیزیه ندارند و ...نمیدانم حرف هایش تا چه حد درست بود ولی ترحم من را برانگیخت.

ماه اینده یک ماموریت یک هفته ای به تهران دارم.بعد از اتمام دوره تحصیل دیگر به تهران نرفتم و خودم مایلم این ماموریت را شرکت کنم.کلا از ماموریت خوشم می آید و از ایستا بودن متنفرم.

نوشته دوازدهم بیست و نهم مهر ماه نود  ودو

امروز برای ماموریت به مرکز استان رفتم.بعد جلسه ای که دو سه هفته قبل داشتم تقریبا در کل استان بین همکاران کل استان شناخته شده هستم.برای خودم هم عجیب بود که هرکس من را میدید به نام فامیل و حتی برخی به اسم دقیقا من را می شناختند.حتی برخی از امور جزئی تر هم مطلع بودند.اموری که من به هیچ کدام نگفته بودم!!!

تعدادی از هم قطاران را هم زیارت کردم.خیلی دلم برایشان تنگ شده بود.قرار بود بعد از ظهر به پیش مصطفی بروم ولی چون یکی از همکاران با من همراه شد نتوانستم.

شب هم خاله محترم به شب نشینی آمد.در این غربت خیلی امدنش فرح بخش بود و همین الان رفت.

گاهی مثل بچه های دوره بلوغ ان قدر احساساتی میشوم که حالم از خودم به هم میخورد.

نوشته یازدهم بیست و هشتم مهرماه نود ودو

عکس متحرک باران

صبح با شلوغی کار شروع شد.پرونده میلیاردی زمین که برای ورزشگاه وقف شده است شروع صبح بود.از رئیس تربیت بدنی تا خیرین شهر برای ادای شهادت و توضیح آمده بودند.تصمیم را گرفته ام ولی رایی ننوشتم و به هردو طرف مهلت دادم که صلح و سازش کننند.

بعد هم پرونده های جور  واجور هر کدام موضوع جداگانه داشت.گاهی در حال رسیدگی به پرونده ملکی هستم که از پلیس مواد مخدر زنگ میزنند و در خصوص معامله مواد مخدر کسب تکلیف می کنند بلافاصله موضوع قاچاق کالا بعد موضوع خانودگی و ترک نفقه دعواهای زن و شوهری و همسایه ای سرقت و  و و و کسانی که نشسته اند تعجب می کنند که چطور این مخ بنده خدا این همه تغییر جهت ناگهانی را میتواند تحمل کند.ولی خودم هم گاهی تعجب می کنم.

اخرماه است و دنبال صفر کردن آمار هستیم. کارمند دفتر بنده خدا بعد از ظهر ها هم می ایستد.من هم تا ساعت سه بودم.فردا هم ماموریت دارم و سر کارم نیستم.

امروز کاشف به عمل آمد بنده خدایی را پانزده روز بی گناه در زندان نگه داشتم.البته فروشنده مواد بود و برای فروش مواد به منزل زن مصرف کننده ای رفته بود.وقتی او را میگیرند در دست او ساعت شوهر زن پیدا می شود.ما هم گفتیم سرقت کرده.شوهر هم آن موقع چیزی نگفت.امروز آمده بود و میگفت بله آن موقع که او را دستبند میزند ساعت خودش افتاد و مامور ساعت من را به مچ او بست.من هم چیزی نگفتم.خدا من را ببخشد.


نوشته دهم:بیست و هفتم مهرماه نود ودو

امروز در محل کار جز شلوغی کار خبری نبود.

سرباز درب اتاق چند روزی هست که نمی اید و همین باعث شده مردم بدون هماهنگی وارد اتاق شوند و میزان عصبانی شدن من بیشتر شده.پرونده خیانت در امانتی داشتم که یک روحانی آمد بود برای شهادت دادن که شاکی در تاریخی که متهم اداعا می کند کالای مورد امانت را پس داده پیش من بوده است.وقتی از او سوال کردم شاکی چه ساعتی پیش شما بوده است شروع کرد به سخنرانی و اول از سوابق کاری اش گفت بعد از کارهای آن روز درس خارجی که رفته بود خواب قیلوله و ...و اخر هم من نفهمیدم شاکی ساعت چند پیش حاج آقا بوده است.

لابه هلای حرف هایش توصیه هایی هم به شاکی و متهم می کرد که یکی از آن ها به دل من نشست.گفت اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم.اگر نظم داشتید و رسید به هم میدادید الان این جا نبودید.نظم مقوله ای که چد صباحی هست از زندگی من رخت بر بسته.

دوشنبه را ماموریتی برایم زده اند که باید به مرکز استان بروم.از کار خودم می افتم ولی برای تنوع بد نیست.

امروز بیست هزار تومان جریمه شدم.در ایستگاه اتوبوس پارک کرده بودم.ایا واقعا این درست است؟رفته بودم پنجاه تومان پول از عابر بانک بگیرم بیست هزار تومان آن را باید بدهم جریمه.نه این درست است؟


نوشته نهم:بیست و پنجم مهر ماه نود ودو

تعطیلی جمعه هم گذشت.به موطن مسافرتی کوتاه داشتم و دوستان گرمابه و گلستان را دیدم.اتفاق خاص دیگری حادث نشد.

نوشته هشتم:بیست و چهارم مهر ماه نود و دو

امروز تعطیلات من بود.بد نبود.این که فکر می کنی پس فردا هم تعطیل است خیلی بیشتر به این تعطیلی می نشیند.اصلا تعطیلی جمعه به خاطر این که فردایش شنبه است دلنشین نیست.

کشیک بودم و چون تعطیل بود باید در داسرا حاضر می شدم.نماز عید قربان را هم از دست دادم.

یک مورد سقط جنین داشتیم و یک مورد سرقت و دو  مورد نگهداری مشروبات الکلی.و دیگر هیچ.همه را روانه زندان کردم.البته مشروبات در حد زیاد بود.بیست لیتر و دویست لیتر.

بقیه روز هم به دیدن تله فیلم های تلوزیون گذشت.امشب باید کمی مطالعه کنم که حد اقل امروزم بازدهی داشته باشد.

نوشته هفتم:بیست سوم دوم مهر ماه نود ودو


امروز به کار گذشت و دانشگاه.متاسفانه نتوانستم دعای روز عرفه را شرکت کنم.

در محل کار اتفاق جالب توجه ای نبود.متهمین سرقت را آوردم برای اخذ آخرین دفاع و کلا امروز خیلی خلوت بود.دو سه پرونده ملکی داشتم و بقیه هم به پاسخ گویی به سوالات گذشت.

امروز زندانی هم نداشتم.ان مرد و زنی که مرد ناتوان از حرف زدن بود هم دوباره آمدند.مرد را راضی کردم که به پسرش رضایت بدهد و قول دادم پسرش را تحت الحفظ مامورین به یکی از مراکز بازپروری بفرستم.تا ترک اعتیاد کند.زن که دید دارم با آن ها همکاری می کنم درد دلش باز شد که میخواهم از شوهرم طلاق بگیرم.مرد کر و لال بود.از حرف های زنش چیزی نمی فهمید.بنده خدا خودش هم نمیدانست زنش دادخواست طلاقش را هم داده.وقتی علت را جویا شدم زن گفت مرد بیماری قند دارد و به خودش نمیرسد و بدنش شده پر از زخم.و از نظر بهداشتی طاقت تحمل او را ندارد.کمی زن را نصیحت کردم به این که مرد را به نزد پزشک ببرد و صورت مساله را پاک نکند.

همه این ها از فقر نشات میگیرد.

گاهی وقت ها دوست دارم ثروت بابک زنجانی را داشته و ان را این گونه به باد دهم.

بعد از ظهر هم دانشگاه  و این بار دانشجویان ترم پنج.وقتی از روی ماده های قانون میخوانند باید خودت را کنترل کنی که نخندی.روی حساب شوخی وقتی کلمه ای از قانون را اشتباه میخوانند می گویم الله.مثل قاریان قرآن.ان ها هم با هم فکری هم اصلاحش می کنند.

یکی از مواد قانون جدید نوشته بود به فلان ضربه شلاق درجه شش محکوم می شود.تحلیل یکی از ان ها از شلاق درجه شش جالب بود.می گفت درجه شش یعنی محکم تر از درجه پنج بزنند.گفتم مگر مامور اجرای احکام ماشین لباسشویی است که او را روی درجه شش بگذاری تا محکم بزند.این تغییر قانون هم برای این بندگان خدا معضلی شده.

نوشته ششم:بیست دو دوم مهر ماه نود ودو

امکروز خدو را با حسرت تسویفی که به آن دچارم شروع کردم.انگار ساعات عمرم بی برکت شده باشد به هیچ کای نمی رسم.صبح که بیدار میشوم از خودم می رسم پس من دیشب چکار می کردم.

کار هم خبری نبود.پرونده های معمولی.خاص ترین موردش تهدید شوهر خاله دختری بود به پخش کردن عکس هایی که از ان دختر در گوشی خاله هاش برداشته بود و در قبال ان رابطه نامشروع از دخترک میخواست.با شگردهای خودم توانستم گوشی اش را به دست بیاورم و مچش را بگیرم.و الان هم در زندان در حال آب خنک خوردن است.خانم مخاطب حواست به عکس هایت باشد.

امار زندانی های این ماه بیستو پنج نفر.خیلی زیاد است.نمیدانم من روحیه ام خشن شده این ماه یا پرونده اه اقتضا دارد.فکر می کنم بخشی از آن اقتضای پورنده ها باشد.کم پیش می اید قرارم بازداشت موقت باشد ولی این ماه پنج نفر را با قرار بازداشت موقت روانه زندان کردم.

جلسه تودیع و معارفه  را هم رفتم.استاندار و فرماندار و نماینده مجلس و همه مسئولین شهری که در ان خدمت می کنم هم بودند.

فردا روز عرفه میگویند اگر شب قدر پاک نشدی این روز اخرین فرصت توست در سال.از همه التماس دعا دارم.