شب تنهایی

تنــ ــها

گفتم چند روز اول عید میمونم تهران. ساعت ۱۱ ظهر روز اول فروردین بود، پیام اومد خانم فاطمه ... خدمات درخواستی شما ارائه گردید. زنگ زدم مامان، در دسترس نبود. یه ساعت بعد پیام اومد خدمات تصویربرداری شما ارائه گردید، بیمارستان بوعلی.

زنگ زدم بابا، گفت رفتن ساری بیمارستان، گفتن مامانو بستریش میکنن، تو گریه زنگ زدم فهیمه گفتم میشه زودتر بریم شمال؟ مامانو بستری کردن، همون روز ساعت ۴ بلیط گرفت و اومد تهران. ۱۲ رسید. من چمدونمو جمع کردم و رفتم ترمینال دنبالش، که ازونجا یه راست بریم شمال، بریم بیمارستان ساری. از جاده فیروزکوه رفتیم. ساعتهای ۲ بود رسیدیم گردنه گدوک، برف ریز دیدمو گرفته بود، مه بود. دیدم خیلیا زدن کنار، شیشه رو میتراشن. سرعتمو کم کردم. که برم تو شونه خاکی جاده. دید نداشتم مجبور بودم. ماشین رو برفا سر خورد، رسید به یه تپه که از خاک و برف بود برگشت رو سقف... لبه ی پرتگاه... اگه سرعتم بالا بود .... خدارو شکر هیچی نشدیم. نه خواهرزلده و خواهرم، نه من. در ماشین سمت راننده باز شد، اول خواهرزاده مو دادم بغل یه آقایی که اونجا دیدم، بعد خودمو کشیدم بیرون و بعد خواهرم اومد بیرون. مردم نگه داشته بودن و کمکمون کردن. فهیمه و کیانو با چمدونا بردن تا ساری، من موندم پیش ماشین. ساعت ۳:۳۰ شده بود. ماشینو ول کردم و رفتم تو کابین جنگلبانی نشستم تا صبح بشه. افسر پلیس گفت باید صبر کنم تا ۷ صبح که خاور جک دار بیاد. و الان شبه و دید نداره و موجب تصادف بیشتری ممکنه بشه. تا صبح بیدار نشستم. ۷:۳۰ بود که خاور یدک کش اومد و باهاش رفتم تا ماشینم......... هوا از دیشبم بدتر شده بود.

چهارم فروردین با ماشین داداشم مامانو آوردیم تهران بیمارستان. بستریش کردن، هنوزم بستریه. تمام تنش باد کرده. آب میان بافتی از جای آنژیوکت قبلیش میریزه بیرون. فراموشی گرفته. هیچی یادش نمیاد. یه چشمم خونه یه چشمم اشک. بدون ماشین رفت و آمد برامون سخت تر هم شده. هر روز بعد کلاسهام میرم بیمارستان و با حسرت و بغض برمیگردم خونه. تو خونه با وجود خواهرزاده م کلاسهام برگزار میشه و به چالش میکشه منو... زندگی روی خوششو هنوز نشونم نداده تو سال جدید....

البته چرا...! میتونستیم تو اون تصادف مرده باشیم. میتونست هر اتفاقی بیفته....

خدا با منه....

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۱ساعت 0:26  توسط مر مر 

بهار

صدای قدمهاش میاد، و من از شدت ذوق بی خواب شدم، هرچند هنوز وقت خواب نیست، ولی سابقه داشتم ساعت ۷ هم خوابیدم 😂

دلخوشیم اینه سال تحویل کنارشم. ترجیح داده جای دیگه نباشه و کنار من ولی باشه. شاید به نظر خنده دار بیاد ولی همین چیزهای کوچیک ازم دریغ شده بودن...

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۰ساعت 20:29  توسط مر مر 

شیراز

هنوزم داغ اردیبهشت شیراز رو دلمه. بارها پیش اومد برم، ولی دلم راضی نشد که نشد.

اصولا اومدم بگم

هیچی

ولش کن

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۰ساعت 20:26  توسط مر مر 

مست بودم وهایده می خوند....

ای که تویی همه کسم... اگه تورو داشته باشم....

چشامو بستم و دو تا تصویر تو ذهنم اومد... گیج شدم و سرمو تکون دادم و چشامو باز کردم...

سخته...

کارگر ساعت ۵:۳۰ عصر اومده، ازون موقع چای دم کرده، دو تا سیگار کشیده و یه چای خورده، و نهار، الانم سیگار سومشو روشن کرده و از تو گوشیش خواهرزاده هاشو نشون میده، منم شرابمو مینوشم و مینویسم...

هر دو هم خوشحالیم....

+ نوشته شده در  سه شنبه دهم اسفند ۱۴۰۰ساعت 20:3  توسط مر مر 

لذت زندگی

وقتی می‌گی حالت خوب نیست، سوپ نداری، و سوپ می‌پزه و میاره، ظرفهاتو میشوره، ازت مراقبت می‌کنه و میره. دوباره شب میاد ازت مراقبت می‌کنه و نصفه شب که با سرفه بیدارش میکنی پا میشه و به قفسه سینه و پشتت ویسک میماله تا راحت بخوابی و صبح برات سوپ گرم می‌کنه و تمام ظرفهارو تا دونه آخر میشوره و هشت نشده میره. اینها تجربه های تازه‌ایه. وقتی یکی رو میخوای و اون باشه. حضور تجربه‌ی جدیدیه. و من خوشبختم. خودش بهم اومیکرون داده. هرچه از دوست رسد نیکوست. و من بدون ترس استوری میکنم که دوست پسرم پیشم بوده! بدون واهمه ای از برادرها و فامیل و .... اینها تجربه‌های نویی هستن برام....!

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۰ساعت 8:23  توسط مر مر 

اومیکرون

ده روز دیگه هم قرنطینه

+ نوشته شده در  دوشنبه دوم اسفند ۱۴۰۰ساعت 9:40  توسط مر مر 

میگن خوشبختی‌تو قایم کن، بعضی‌ها چشم دیدن خوشی دیگرانو ندارن. ولی من معتقدم خوشبختی نوره، کسی نمیتونه تاریکش کنه.

بهم میگه دوست دارم به همه نشونت بدم، چه فایده ای داره الماس داشته باشی و قایمش کنی؟ و من دلم براش قنج میره.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۰ساعت 7:36  توسط مر مر 

در شهری که دخترانش را سر می‌برند، عصیان‌گر بودن بزرگترین ریسک است...

بهایش هر شب کابوس و هر لحظه تن‌لرزه‌ست....

منی که همیشه خودم و انتخابهایم برچسب یاغی‌گری خورده‌اند.

لعنت به قانونی که از پدران و برادرانمان قاتل میسازد....

لعنت

+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۰ساعت 23:45  توسط مر مر 

مطالب قدیمی‌تر