خاطر خیطر شریفتان که هست قصه ای گفتم شاید نیمه تمام از دهه شصت و جبهه و ..
بعد از مدتها که کمی از شدت درگیری در خط مقدم کاسته شد نگاهی در ایینه شکسته گوشه سنگر انداختم.باور بفرمایید اصلن شبیه امیر کیهانی که من می شناختم نبود.صورت سوخته لبهای داغمه بسته.موهای سرو ریش ژولیده.ما که خودمان را تالی ارنستو چکوارا می دانستیم چیزی شبیه انسان عصر ناندرتال که سهله
لباسها مندرس پوتینها پاره و پاها تاول زده .چی بگم که خودم از قیافه ام وحشت کردم.
تصمیم گرفتم برم کرمانشاه هم سر و صورتی صفا بدم و هم حمامی و کفشهامو بدم پینه دوز و اگر شد یک دست لباس خاکی رنگ سربازی هم بخرم.چونکه ان لبهاسها بنظرم دیگر به درد پاک کردن کف زمین هم نمی خوردند.
باری یک تویوتای سوسماری برداشتم و رفتم.
به قول ناصر خسرو قبادیانی به گرمابه شدم و شوخ از بدن و موی از سر و صورت و زهار بزدودم!!!
شهر نیز دست کمی از جبهه نداشت و نیمه خالی به دلیل بمبارانهای پیا پی.
باری چند دست لباس زیر و دو دست لباس سربازی خریدم و پوتینهام که که کفه از رویه شان جدا شده بود را دادم دوختندشکمی هم از یک چلوکبابی در همان نزدیک بازار سنتی در اوردم.اولین غذای گرمی بود که بعد از چهل روز می خوردم.
هنوز نصف روز فرصت داشتم.ماشین را گوشه ای پارک کردم .در محله های قدیمی شهر شروع به پرسه زدن کردم.
کوچه های باریک و پر پیچ و خم.با درب و کلونهای قدیمی.
ناگهان در نزدیک به انتهای یک کوچه باریک و بن بست چشمم به سر در ساختمان نیمه مخروبه ای افتاد.با خطی عجیب عباراتی بر سردرش گچ بری شده بود.
خوب که دقت کردم خطوط به حروف عبری نوشته شده بودند.
در بسته بود.فقط پیر مردی تکیه به دیوار مقابل روبروی در نشسته و ژولیده تر من چند ساعت پیش در حال سیگار کشیدن.
سلام کردم.می خواستم هر طور شده سر صحبت را باز کنم. و از ان ساختمان و نو شته بپرسم .سیگاری از جیب در اوردم و خواهش کردم کبریتش را بده تا سیگارمو روشن کنم.
بدون اینکه سرشو بلند کنه همچنان خیره بر زمین کبریت خرد و خاک شیر شده ای بدستم داد.سیگار را روشن کردم.گفتم اجازه هست روی همین سکو بشینم و سیکارمو بکشم.بدون کلام سری به علامت رضایت تکان داد.
دنبال کسی می گشتم که جریان ان نوشته نشسته بر طاق در را برام بگه که هیچ رهگذری نبود و انگار تنها ساکن آن کوچه بن بست با ان خانه های قدیمی و نیمه مخروبه همان شخص بود و بس.
سیگار دوم را روشن کردم و یکی هم به او تعارف کردم.گرفت.همچنان خیره به زمین گفت؛در این دیار غریبی؟
گفتم بله غریبم.اما الان که با تو حرف میزنم دیکه احساس غربت نمی کنم.
کفت از جنگ امدی؟لهجه اش برایم کمی عجیب بود.کردی کرمانشاهی بود و نبود!
راستش کنجکاو شدم اما به روی خودم نیاوردم.ترسیدم دیگه حرف نزنه.
گفتم بله چند ساعتی آمدم مرخصی و باید برگردم.
گفت کسی را اینحا داری؟گفتم راستش نه تنها اینجا کسی را ندارم بلکه در ایران هیچ فامیل نزدیک یا حتا دوری که بشناسم هم ندارم!.
برای اولین بار سرش را بلند کرد .چهره به چهره شدیم.با چنان دقتی نگاهم کرد که انگار دنبال گم شده اش در چهره من می گشت.
بنظرم شصت ساله مردی با بینی عقابی و چشمانی نافذ و سبیلهای زرد شده از دود سیگار اما دندانها ی پیشین همچنان سالمو بدنی نیرومند و ستبر.
گفت سربازی؟گفتم بله.گفت اما بنظرم سواد داری.
گفتم چطور فهمیدی؟گفت از اینکه خیلی با دقت وتوجه و کنحکاوی به نوشته روی طاق در خیره شده بودی!جطور شد گذرت به این کوجه بن بست خورد؟
گفتم تا سرنوشت با تو اشنام کنه!
لبخند تلخی زد.و زیر لب کفت غریب ب ب ب!!!و اضافه کرد؛شکسته استخوان داند بهای مومیایی را!"
تشنه نیستی پسرم؟که بودم و گفتم اگر زحمت نیست.
بلند شد.انگار که پاهایش خواب رفته باشند.به سختی و با طماتینه قدم بر می داشت.با فشار لنگه در را باز کرد.و با صدایی نرم و بسیار یواش گفت اگر وقت داری بیا داخل.من هم از خدا خواسته به دنبالش رفتم.
ساختمانی بزرگ با حیاط و باغچه ای و حوض ابی بسیار تمیز ومشخص بود که شخصی دلسوز هر روز به این باغچه و گلها و چندین درختچه گل رز و درخت مو و چندین درخت دیگر که در ان فرصت کوتاه نشناختمشان رسیدگی می کند.
روی یک صندلی زنگ زده با مارک ارج در گوشه حیاط نشستم.
رفت داخل ساختمان بعد از چند لحظه با پارجی اب یخ و دو لیوان کریستال بسیار زیبا و نظیف برگشت.
لیوانی از ان اب خنک و گوارا نوشیدم.لذتی که مدتها بود از آن محروم بودمآب خنک و یخ بلور و لیوان کریستال...
گفت چرا در کوچه ها سرگردان می چرخی؟بار دوم بود این سوال را می پرسید.انگار جواب اولم را شوخی پنداشته بود.
گفتم می خواستم از این فرصت کوتاهی که دارم استفاده کنم.شاید اخرین باری باشد که این شهر را می بینم.
گفت کار بسیار خوبی می کنی.
گفت اگر زمان داری تا یه چایی هم بار بزارم؟!
گفتم مزاحم نیستم؟گفت نه من تنها هستم تنهای تنها در این کنیسه!!
گفتم کنیسه؟!
گفت بله کنیسه.مگه نوشته های عبری را ندیدی؟!
حالا دیگه دلم می خواست بیشتر بمانم هم هردو کمی تنهایی مان را با هم قسمت کنیم و هم دلم می خواست درون کنیسه را ببینم.البته اگر اجازه می داد که داد.
ساختمانی همانند بناهای دوران قاجار.زیبا و اصیل.با گج بری ها و نوشته هایی عبری که ایرج گفت آیاتی از عهد عتیق هستند.خودش البته گفت که اسمش ایرج است.و من هم گفتم کیهان و برای اولین بار دستش را به طرفم دراز کرد و البته با تردید از طرف او و دست هم را فشردیم.
گفت کیهان؟!گفتم بله گفت همین؟!گفتم یه امیریری هم پیشوند دارد!!
تبسمی کرد!
و گفت مشخص بود.گفتم از کجا؟!گفت از رفتار و شیوه حرکت و گفتارت.
به سالن نمازخانه و عبادتگاه رفتیم رف و طاقچه ها پر از کتاب و طومار ها و کاغذ های خاک گرفته بود.طومار بزرگی برداشت کمی بازش کرد و گفت یکی از قدیمی ترین طومارهای عهد!!
و اضافه کرد که دیگر پیر شدم و به تنهایی از عهده تعمیر و نگهداری و رفت و روب اینجا بر نمیام و دلم هم نمی خواد اینحا را ول کنم به امان خدا که تبدیل به مزبله دان و مخروبه بشه!
و انگار که منتظر فرصتی بود تا همه تنهایی هایش را فراموش کند و شروع به حرف زدن کرد.
اینحا روزگاری پر از جمعیت می شد و چندین خاخام اینحا موعظه می کردند و عهد را برای مردم می خواندند.
بیش از پانصد خانوار در این شهر زندگی و کار می کردند و تجار یهودی در این شهر معتبر بودند.هنوز هم بازار یهودی های این شهر موجوده و به همان نام یعنی بازار یهودی ها نامیده می شه.
اما امروز بجز من دیکر کسی از انها در این شهر باقی نمانده.مردم با ما مهربان بودند و هنوز هم هستند.همسایه های مسلمان هر روز و هر شب شام و نهار را از سفره خودشان برام میارن.اما زیاد با من دمخور نمی شن.مرا که می بینند نگران از کنارم رد می شن بدون کلامی.گاه در می زنند و ظرف غذا را کنار در می گذارند و میرن.سعی می کنند کمتر با من رو در رو بشن.انکار که از چیزی می ترسند.از اینکه با یک جود همکلام بشن و انگ ارتباط با یهودیها به انها زده بشه.
ومن فقط شنونده بودم و گاهی سری تکان میدادم.
از جا بلند شد.کفت من پیرمرد حراف سرتو درد اوردم چایی را هم رو چراغ گذاشتم که یادم رفت ...
به سرعت دو چایی در استکان نعلبکی های زیبا و بر روی سینی نقره با قندانی پر از شکر پنیر(نوعی)شیرینی محلی)و قندانی با قند هایی که بوی گلاب می داد رو برویم گذاشت.
هوا تاریک شده بود و من باید می رفتم.لحظه ای به هم نگاه کردیم و همدیگر را در اغوش گرفتیم.انگار سالها بود که همدیگر را میشناختیم.موقع وداع انگار که عزیز ترین کس اش داره خدا حافظی می کنه وقطره ای اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و بر روی ریش جوگندمی اش جاری.
دم در از وپشت سر صدایم زد؛امیر زاده؟!
بر گشتم انگار که برای اخرین با ر عزیزی را می بیند.خوب بر اندازم کرد و گفت اگر گذرت به اینجا خورد به دیدارم بیا؟!گفتم چشم حتمن .اگر زنده بر گشتم.
سرش را انداخت پایین و برگشت وارد کنیسه شد.من به پشت سرم نگاه نکردم تا اشکهای منو نبینه و پیرمرد دلشکسته تر نشود.با قدمهای آهسته دور شدم اما مطمین بودم که در را نبسته و داره از گوشه در دور شدن منو نظاره می کنه
شهریور ۱۳۶۵
بابت قولی که به تو عزیز ندیده ام دام.
برچسبها:
خاطره