ساعت صفر
I"ll Keep my fingers crossed for you
I"ll Keep my fingers crossed for you
یادم هست یکسالی برای تولدم بازی گذاشته بودم. این چند سال یا ننوشتم یا کرونا بود و یا هر چیز دیگر. اما هر سال تبریک گفتن دوستان مجازی حس دیگری دارد. یکی از این دوستان که فقط اسمش را گاهی میبینم افشین است. هیچ از او نمیدانم جز گاهی راهنماییهایی که در باب کامپیوتر کرده و البته حواس جمعش به روز تولد من. این بازی را به افتخار افشین میگذارم اینجا که دیروز اولین نفری بود که تولدم را تبریک گفت حتی زودتر از اینکه پیامکهای بانک برایم بیاید.
میخواستم ببینم هیچ وقت به این فکر کردهاید که جد غار نشین شما چه شکلی بوده یا چه کارهایی میکرده؟ الان بررسیهای ژنوم نشان داده که بشر فقط یک جد نداشته و حداقل چندتا بابا آدم و ننه هوا وجود داشته. اگر اشتباه نکنم حداقل هفت تایش شناسایی شده البته اینها فقط خردمندهایش بوده که بعضیهایشان با نئاندرتالها هم وصلت کرده اند و همه ما ژنهایی را از نئاندرتالها داریم. مثلا دیابت در برخی از انسانها میتواند مربوط به ژنوم نئاندرتالشان باشد. و ثابت شده که بسیاری از خصوصیات اخلاقی مثل شجاعت، خجالت و اعتیاد هم مربوط به ژنها است.
میخواستم دعوتتان کنم یا در کامنت ها و یا در وبلاگهای خودتان با توجه به مجموع ویژگیهای جسمی واخلاقی خودتان، پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگتان تصور کنید که جد غار نشینتان چطور بوده و چطور زندگی میکرده و چطور مرده است. میتوانید لینک وبلاگها و یا نوشتههای آپلود شدهاتان را در کامنتها بگذارید.
اول من.
جد من یک آدم با قد متوسط و عضلههای نسبتا قوی بوده که کلا با ریش و پشمش مشکل داشته و از هر فرصتی برای از بین بردن پشمهایش استفاده میکرده حتی به قیمت کز دادن آنها روی آتش. کلا یکی از دغدغه هایش که مدام فکرش را مشغول میکرده و عذابش میداده همین بوده. بالای یک کوه و نه در قله بلکه روی دامنه صخرهای آن تنهایی توی یک غار زندگی میکرده. گفتم صخرهای چون از اینکه باران ببارد و دور و بر غارش گل بشود خوشش نمیامده. خیلی اهل کار نبوده و خیلی وقتها که شکمش پر بوده همانجا و لبه غارش دراز میکشیده و منظره سرسبز زیبای پایین کوه که پر از درختهای میوه بوده و یک رودخانه از آن میگذشته را تماشا میکرده. البته یک وقتهایی هم گله زنهای لخت را دید میزده که آن پایین و لابهلای درختهای میوه زندگی میکردند و تولههایشان را بزرگ میکردند. هر چند روز یکبار میرفته شکار و یک گوسفند احمق را شکار میکرده. کلا گوسفندها خیلی نادان بودند و راحت شکار میشدند. نه اینکه فکر کنید جد بزرگم تنبل و بی حال و یا قوی نبوده. اتفاقا اگر قرار بود که یک آهو یا غزال را دنبال کند به لطف عضلات قویش از آن ها هم سریع تر میدویده و یا اگر قرار بوده یک بز را شکار کند از آن هم سریع تر از صخره بالا میرفته. خیلی اهل شکار پرنده نبوده چون هم غذای یک وعدهاش بوده و هم به خوشمزگی گوسفند نبود. گوسفند را شکار می کرده که گوشتش را در چند روز مصرف کند. چون بعد از خوردن یک قسمت آن، بقیه را ته غارش که مثل یخچال بوده نگه میداشته. اما چون دوست نداشته خیلی غذا توی یخچالش انبار کند گاو و گوساله شکار نمیکرده. البته چون آدم سرمایی هم بوده گوسفند از این نظر هم بیشتر به دردش میخورده. یک رختخواب از پوست گوسفند داشته که تابستان و زمستان توی آن میخوابیده و حال میکرده. یک عالمه هم پالتو از همین جنس داشته. کلا به خیاطی و دوختن لباس برای خودش علاقه داشته.
خلاصه که برای خودش آن بالا حال میکرده و از تنهایی و آرامش و سکوت کوهستان لذت میبرده. از آنجایی هم که آدم بیآزار و مهربانی بوده از غذای خودش به بقیه حیوانات مثل روباه و سگ و گربه هم میداده. گربه ها تنها حیوانهایی بودند که اجازه داشتند به غارش رفت و آمد کنند چون هم تمیز بودند و بو نمیدادند و هم ریزههای غذا را میخوردند و مورچه توی غارش جمع نمیشده. زمستانها هم دور و برش میخوابیدند و خرخر میکردند و گرمش می کردند. از صدای خر خر کردنشان هم خوشش میامد و همیشه خدا هم یک گله گربه دور و برش بودند که خودشان را برای جد من لوس میکردهاند. جد بزرگوار باران و برف را هم دوست داشته موقع باریدن باران میرفته زیرش و برای خودش بپر بپر میکرده و رقص انسان اولیه میکرده. احتمالا در چنین مواقعی گربهها عاقل اندر سفیه نگاهش می کردهاند. موقع باریدن برف هم پوستین هایش را می پوشیده و کنار آتش لبه غارش مینشسته و در حالی که به دانههای رقصان برف نگاه میکرده به کاینات و آفرینش و من کی بودم و برای چه آمدهام و از این طور خزعبلات فکر میکرده اما چون عقلش به این چیزها نمیرسیده خیلی زود خسته میشده و توی دلش میگفته : بیخیال بابا! و کباب را بچسب که خوش است و ران گوسفند را به دندان میکشیده. البته این افکار فلسفی شبهای تابستان که آسمان پر از ستاره بوده و جد بزرگ روی پوستینها دراز کشیده بوده و محو کهکشان راه شیری و یا نور مهتاب بوده، هم به سراغش میآمدند اما چون باز هم عقلش نمیرسیده همان طور دراز کش یک لنگش را کمی میآورده بالا و بادی از خودش در میکرده و به پهلو میچرخیده و میخوابیده.
خلاصه جد بزرگ برای خودش به خوشی زندگی میکرده اما یک وقتهایی هم میشده مثلا سالی یکبار حوصلهاش سر میرفته و یا سرو صدای زنهای لخت پایین کوه کنجکاوش میکرده که یعنی اینها از چی حرف میزنند که تموم نمیشه. الان شیش ماهه که اون درخت اون گوشه خشک شده و اینها دورش جمع شدن و یکریز دارن ور ور میکنن. خلاصه به یکی از این دلایل از صخرهاش میامده پایین و از دور میایستاده به تماشای زنهای لابه لای درختها .در حاالی که اکثر زنها در گیر موضوعی بودند یک زن حواس جمع پیدا میشده و یواشکی به جد بزرگ اشاره میکرده که برود آن وری. اما جد بزرگ اینقدرها ساده نبوده . وقتی میدیده دستهای زن خالی است و یا پشمش زیاد است اصلا محل سگ نمیگذاشته. اما وای از آن وقتی که یکی از زنها توی دستهایش زردالویی، گیلاسی و یا گرمکی بوده و کلا هم پشم نداشته، دیگه هیچ چیز نمیدیده و مثل بچه ادم میرفته آن وری. و در حالی که مشغول زردالو و یا گیلاس خوردن بوده حالی به هولی و قس علی هذا.
کلا میان زنها رفتن را برای میوه خوردن دوست داشته البته توی همین گاهگاه رفتن میان زنها با یکسری هایشان آشنا شده که تحسینش را برانگیخته بودند. مثلا یکی از زنها با گوشت گوسفندی که جد بزرگ برایش پیشکش کرده بود غذای خیلی خوبی درست کرده بود. یا آن یکی توانسته بود با پشمهایی که بازهم جد به او پیشکش کرده بود نخ درست کند. اما جد بزرگ فقط عاشق یک زن شده بود آنهم زنی که کلاه و جوراب میبافت. و بعد از آشنایی با او سالی یکبار از صخره میامد پایین فقط به عشق دیدن آن زن تا از او جوراب بگیرد. خلاصه که جد بزرگ با کلی از زنهای بی پشم توله درست کرده بود اما بیشترین توله هایش مربوط به زن جورابباف بود. هر چند جد بزرگ علاقهای به بچههایش نداشت و کلا نه تنها او بلکه رسم زمانهاش این بود که مردها بگویند: بچه؟ بچه چیه دیگه. زنها هم انتظاری نداشتند و میگفتند گور بابای بچه!
خلاصه که جد بزرگ بعد از چند روز از زنها و سروصدایشان هم حوصلهاش هم سر میرفته و دوباره بر میگشته بالای صخره و به شکار و گربه و افکار فلسفی و باد درکردن و خوابیدن ادامه میداده.
اما در یکی از دیدارهایش زن بی پشم جوراب باف او را میبرد سمت رودخانه و حمام کردن را یادش میدهد. جد بزرگ از این هم خیلی خوشش میاد و این میشود که بعد از آن هر روز از صخره میامده پایین و توی رودخانه خودش را میشسته و حالش را میبرده. کم کم متوجه میشود که ای بابا دنیا همین غار همین باغ زردالو و گیلاس و جالیز گرمک نیست و شاید جاهای جالبتر و غذاهای خوشمزه تری هم باشد که بتوان با رفتن به آنجا فلسفه وجودیم را هم پیدا کنم. البته دروغ میگفت کلا فلسفه و جهان بینی خیلی هم برایش جذاب نبود و بیشتر دنبال خوردنیهای خوشمزه بود و شاید هم یک زن سفیدتر و بی پشم تر. این میشود که پایش را میگذارد آن ور رودخانه و شروع میکند به گشت و گذار و میرسد به یک بوته وانیل و عجب بویی. بعد از آن هر روز از صخره میامده پایین یک سر به زن جوراب باف و بعدش آب تنی در رودخانه و بعد هم بوته وانیل. بله جد بزرگ ژن اعتیاد هم داشته. و همین ژن کار دستش می دهد و بالاخره هم پای همان بوته از بس بویش می کند اوردوز می کند و می میرد.
اما اینکه چطور شد که ژن این جد به من رسید رویایی پر تکرار را میبینم. غروبها که میروم خانه و کتری را میگذارم روی گاز یک چرت کوچک میزنم. بیشتر وقتها زمان این چرت و در خلسه، مهاجرانی را میبینم که از سمت شمال شرق وارد فلات ایران میشوند. چندان متمول نیستند که شتر داشته باشند. بار و بندیلشان روی الاغ است و زنی روی یکی از آن الاغ ها نشسته و به زبانی حرف میزند که برای من نامفهوم است. زن همان طور که سوار الاغ است، اثاثیه اندکش را مرتب میکند که بار الاغ است و حواسش به مرغ و خروسی است که همراهش دارد. زنی با قامتی متوسط، موهایی سیاه که تا روی کتفهایش بلند است و زیر آفتاب کدر شدهاند و پشت سر آنها را بسته. با چشمانی کوچک و تا حدودی بادامی، با روحیهای آهنین. زنی که بلد است از هیچ برای خودش زندگی بسازد. زنی مستقل که نه وابسته فرزندانش و نه شوهرش است. زنی که در زندگی محقرانه خود خدایی میکند. همین و دیگر هیچ.
شما هم از این خلسهها دارید؟ تجربههایتان را به عنوان کادو میخواهم.
ببین کجای کاریم. یک آتش بازی راه میندازیم که یکیش به یه جای درست نمیخوره. انوقت طرف میاد از فاصله 700 کیلومتری اونهم با هواپیما و نه از یک سکوی ثابت روی زمین! یک دیش را میزند که حداکثر قطر آن چند متر است. آنهم چه چیزی را زده؟ دقیقا همان چیزی که وجود همین موشکی که داشته میامده را باید شناسایی میکرده.