گرگ خیابون!

میگن الهی همسر بد نصیب گرگ بیابون نشه. اونوقت برای من سئواله که پس چی باید نصیب گرگ بیابون بشه؟ یه همسر خوب؟ آخه این به نظر شما منطقیه؟ طبیعیه که گرگ بیابون نماد وحشیگری و سبعیته٬ پس چرا نباید یکی مثل خودش به تیرش بخوره؟

اینا رو گفتم که بگم این خانمی که کنارم نشسته بود یه جورایی نصیب گرگ شد. البته از نوع خیابونی نه بیابونی! یعنی ساعت دو نصفه شب پشت چراغ قرمز ایستاده بود که یه غولتشن بدون اجازه وارد ماشینش شد. هاج و واج داشت بهش نگاه میکرد که این از کجا پیداش شده و چه آشنایی باهاش داره. اما خیلی زود فهمید که طرف اصلن نسبتی باهاش نداره و درگیر یه پروژه زورگیری شده. اولین تجربه زورگیریش با این مختصات بوده. قبلن فوقش مداد پاک کن و خودنویس ازش کش میرفتن اما ایندفعه قضیه خیلی جدی تر بود و ابعاد فاجعه نامعلوم!

چراغ سبز شد و گرگ خیابونی چاقو بدست دستور حرکت داد. اما زن مخالفت کرد و شروع کرد به فریاد زدن. اما کو گوش شنوا؟ افراد زیادی اون نزدیکی نبودن. تیزی چاقو رو که زیر گلوش حس کرد ساکت شد. قبول کرد که حرکت کنه. مرد ازش خواست که بپیچه داخل کوچه. اونم قبول کرد و به سمت کوچه رفت. اما در یک لحظه پاشو روی گاز فشار داد و با سرعت زیاد به سمت میدون حرکت کرد. به این امید که اونجا کسی به دادش برسه. مرد صورت زنو محکم به فرمون ماشین چسبوند تا جایی رو نبینه. زن اما مهم نبود براش که جایی رو ببینه یا نبینه٬ مقصدش جدول کنار خیابون و بعد هم بالای درخت بود. گاهی اوقات که چارچشمی میبینن هم سر از اونجا در میارن!

گرگ خیابونی با سر میره تو شیشه و شیشه هم به قالب سرش قوس برمیداره و میشکنه. آه از نهاد هردو همینجور داشت برمیخاست٬ این واسه خاطر ماشینش و اون به خاطر اندوخته ی ناچیزی که توی کله ی پوکش داشت. به زحمت از ماشین پیاده میشه و از درخت پایین میاد. با سرگیجه به طرف دوستش میره که سوار موتور منتظرش بود. بعد هم هردو با سرگیجه بسرعت دور میشن. این بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود و اونم بخاطر اینکه دست خالی داشت برمیگشت خونه.

معدود ملتی که دور میدون بودن تجمع میکنن. یدک کش وارد عمل میشه و ماشینی رو که متفکرانه به درخت تکیه داده بود٬ به وضع عادی درمیاره. البته قبلش خانم راننده رو که به فرمون چسبیده بود٬ طی اقدامات امداد و نجات فرود میارن. بعد هم سروکله ی پلیس پیدا میشه. معلوم نیست واسه چی! اول به خانمه گیر میدن که حتمن بدمستی کردی که پر پرواز بدست آوردی٬ یالا بریم کلانتری! اما چند نفر توضیح دادن که قضیه جدی تر از این حرفاست و بحث آدم ربایی و سوءقصد و اینا درکار بوده. خب پس بفرمایید بریم کلانتری! درهر حال مقصد کلانتریه اما خب لحنش خیلی فرق میکنه.

مطمئنم خیلی از شما تاحالا پاتون به پاسگاه و کلانتری باز نشده! امیدوارم هیچوقت این اتفاق نیافته. چون دقیقن با ورود به این اماکن هست که ساختارهای ذهنیتون از هم میپاشه و دچار یاس فلسفی میشین. مثل همین خانم که فکر میکرد با اتفاقی که براش افتاده الان نیروی انتظامی واسه همه ی نیروهای تحت امر آماده باش میزنه٬ نیروهای ذخیره فراخونده میشن٬ ورودی و خروجی شهر بسته میشه٬ خونه به خونه جستجو میشه تا متجاوزین دستگیر بشن. اما زهی خیال باطل! اولین سئوالی که افسر نگهبان مطرح کرد این بود که این وقت شب تنهایی بیرون چیکار میکردی؟

خب راست میگفت. راستش منم میخواستم همینو ازش بپرسم. اما واقعیت این بود که هیچ سئوالی به اندازه ی این سئوال عصبانیش نمیکرد. البته به این اعتقاد دارم که امنیت به گونه ای باید در سطح شهر و حتا خارج شهر برقرار باشه که هر شهروندی فارغ از جنسیتش در هر ساعت شبانه روز بتونه تردد کنه. این چیزیه که در سطح کلان باید بهش توجه بشه. اما به عنوان یه فرد در جامعه هیچوقت نمیشه به این سطح از امنیت دل خوش کرد. وقتی ما مردها چنین امنیتی رو حس نمکنیم شعار دادن دردی رو دوا نمیکنه. وقتی قویترین مرد ایران روز روشن وسط خیابون همراه رفقاش خفت میشه اونوقت یه زن تنها نصفه شب پشت چراغ قرمز چطور میتونه احساس امنیت کنه؟

اما اینا دلیل نمیشه ارگانی که مسئول حفظ امنیت جامعه است از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه و انگشت اتهام رو به سمت شهروندان نشونه بره. اما خب میره٬ چه میشه کرد! خانم راننده شدیدن عصبانی میشه و به افسر نگهبان میگه که ممکنه دفعه ی بعد این اتفاق برای خونواده ی خودت بیافته پس زیاد خوشحال نباش. افسر نگهبان هم عصبانی تر میشه و مدعیه که من هیچوقت اجازه نمیدم همسرم نصفه شب از خونه بیرون بره و اینا.

خب وقتی هر کی شرح وظایف خودشو فراموش کنه اینجور آش شله قلمکار میشه که برخوردهای سلیقه ای و شخصی صورت میگیره. یکی نیست که به اون افسر بگه باباجان شما وظیفه ی خودتو انجام بده و وارد معقولات نشو! البته کار زیادی هم از دستشون برنمیاد مگه اینکه پرونده سازی کنن و یه مدت دیگه که نیروهای خودجوش مردمی متجاوزین رو حین ارتکاب جرم دستگیر کردن٬ از روی شباهت اقدامات مجرمانه پی به ماجرا ببرن. من که فکر میکنم یه نرم افزار ارزان قیمت خیلی بهتر این کارو انجام میده!

خانم راننده اما خودش وارد عمل میشه. به سراغ بانکی که اون نزدیکی بود میره تا از تصاویر ضبط شده ی دوربین مداربسته سرنخ جمع کنه. اما مدیران بانک مدعی میشن که دوربین ها خاموش بود! (آدرس و مشخصات بانک مذکور جهت هرگونه اقدام مقتضی توسط سارقان محترم بانک موجود میباشد). پلیس آگاهی اما امکانات بیشتری داره. میتونه چهره نگاری کنه. خانم راننده به سراغ اونا میره. اما موقع بازیافت محفوظات مغزی٬ ادعا میکنه از بس شوکه شده بود که اصلن قیافه طرف یادش نمیاد! بعد با این سئوال اساسی از طرف مامور آگاهی مواجه میشه که پس واسه چی اومدی اینجا؟ ضمن اینکه ساعت دو نصفه شب تنهایی بیرون چیکار میکردی!

خانم راننده عصبانی تر از قبل برای گرفتن گواهی به سراغ ما میاد. تا لااقل بتونه اثبات کنه که برخوردی اتفاق افتاده. همه ی داستانو برام تعریف میکنه. خیلی دلم میخواست بپرسم نصفه شب تنهایی بیرون چیکار میکرد. اما دیگه جرات نمیکردم٬ خب حتمن برای خودش دلایلی داشت دیگه. شاید کشیک بوده یا شیفت شب کار میکرده! چه ارتباطی به ما داره! اما چالش عمده آثار و علایمی بود که نشون میداد. چون همه ناشی از اثر کمربند ایمنی و درخت نوردی و اینا بود. دریغ از یه جای چاقو یا قمه! یعنی ممکنه همه ی این داستان یه ترفند برای توجیه بالا رفتن از درخت باشه؟ یعنی ممکنه از نظر حیثیتی این قضیه براش اونقدر سنگین بوده که مجبور به خلق این داستان شده باشه؟ اونوقت سئوالی که مطرح میشه اینه که نصفه شبی تنها بیرون چیکار میکرد!

ماجراهای من و بیمه!

سلام دوستان.

فکر کنم غیبتم طولانی شد. البته توجیهی براش ندارم غیر از اینکه یه مدت درگیر مسایل حاشیه ای و استرس آور بودم. حالا هم که برگشتم فهمیدم یه جورایی نوشتن از خاطرم رفته. دارم سعی میکنم دوباره شروع کنم و فکر میکنم یک کمی زمان میبره که برام روتین بشه. از نوشته های کوتاه شروع میکنم و امیدوارم اگه به نظرتون چیپ اومد منو ببخشید و بهم فرصت بدید. خصوصن اینکه ظاهرن کمتر از دو ماه دیگه در کسوت پزشک قانونی هستم و باید مسیر زندگی خودمو عوض کنم. نه اینکه فکر کنید پزشک غیرقانونی میشم٬ بلکه چون باید ادامه تحصیل بدم. اینکه چه رشته ای قبول میشم هنوز نمیدونم و باید صبر کنم تا نتیجه امتحان دستیاری بیاد. تا اون زمان من کماکان قانونمند هستم.

٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬

مشغول کارشناسی یه پرونده تصادف هستم. البته نه از اون کارشناسی ها که تعیین کنیم کی مقصر بوده و بعد مقصر حادثه اعتراض کنه. اونوقت هیات پنج نفره کارشناسی تشکیل بشه و رای گروه اول رو نقض کنه و بگه اون یکی بابا مقصره. بعدش اون یکی بابا اعتراض کنه و هیات هفت نفره بیاد و بگه نه این نه اون٬ اصلن پنجاه پنجاه هر دو خیرشو ببینین! در نهایت جوری میشه که هر دو طرف تصادف کارشناسان رو به ائمه اطهار واگذار میکنن کلهم اجمعین و چوب دوسر طلایی درست میشه که بیا و ببین!

کارشناسی ما طور دیگه ست و نیازی به بازبینی برگه های بازجویی نیست اما گاهی اوقات که حس فضولی بره تو جلدمون٬ بدمون نمیاد غوری در صفحات پرونده بکنیم. از جمله همین خانم راننده که ثابت کرد با یه ماتیز ریزه میزه هم میشه حماسه ای خلق کرد که نیسان آبی انگشت به دهن بمونه! چی فکر کردین واقعن؟ به سن و سال نیست٬ به جثه هم نیست٬ مهم اینه که از جایی به جایی بکوبی که حداکثر خسارت به بار بیاد.

براساس بازجویی از خانم راننده ایشان طبق معمول داشت تو مسیر خودش میرفت که یه پیرمرد لاابالی با دوچرخه از سمت راست ازش سبقت گرفت و بعدش لایی کشید و پیچید جلوش و خانم راننده هم هول شد و چاره ای نداشت جز اینکه بکوبه به دوچرخه تا درس عبرتی بشه واسه کل صنف دوچرخه سواران و دوچرخه سازان!

اونوقت سئوال بعدی بازجو اینه که اون پژو ۴۰۵ رو چطور نفله کردی؟ اینجاست که اون خانم سکوت پیشه میکنه و در سطر سطر پرونده این سکوت به گوش میرسه.

اما داستان از زبان شاهدان عینی جالبتره. اینکه خانم راننده به طرز فجیعی داشت رانندگی میکرد و حاشیه راست جاده رو عرصه ی تاخت و تاز خودش قرار داده بود. در یکی از این سبقتهای ازسمت راست٬ به پیرمرد دوچرخه سوار میرسه و قبل اینکه بتونه ماشینو کنترل کنه از بغل میکوبه به دوچرخه و پخش زمینش میکنه. بعد ترجیح میده از طریق آینه بغل شاهد گلی باشه که کاشته. خیالش که از زمینگیر شدن پیرمرد راحت میشه٬ پاشو تا آخر روی پدال گاز فشار میده تا صحنه رو ترک کنه درحالیکه کماکان مشغول تماشای آینه بوده. غافل از اینکه جلوش ترافیکه و نمیشه دررفت. محکمتر ازقبل برخورد میکنه به یه پژو ۴۰۵ بخت برگشته و خودشو و بقیه رو لته پار میکنه.

یه بابایی توصیه میکرد: هیچوقت حین رانندگی فحش ندین و درنرین٬ ما یه بار اینکارو کردیم برخوردیم به ترافیک!

حالا هم باید گفت ترک کردن صحنه ی حادثه کار خیلی زشتیه اما اگه قصد اینکارو داشتین لااقل ازباز بودن مسیر فرار مطمئن باشین. درخصوص این حادثه باید به عرض برسونم کسی فوت نکرد و آسیبها در حد جراحات سطحی و کوفتگی بود.

رابین شوت!

قبلن یه بار گفته بودم که ما پزشکان قانونی نمیتونیم زیاد با مسئولین شهری٬ حشر و نشر داشته باشیم. چون تا با یکی گرم بگیریم خیلی زود پسرخاله میشه و بلافاصله تقاضاهای بیشرمانه مطرح میکنه. اونوقت یا باید باهاشون کنار بیایم که درواقع شروع تموم شدنمونه، یا باید جلوشون بایستیم که باعث تیرگی روابط میشه. بنابراین من ترجیح میدم که روابط از اول تیره باشه تا اینکه بخواد صاف باشه و بعد کمی تا قسمتی ابری و در نهایت همون هفت بیجاری بشه که گزارشگر هواشناسی اعلام میکنه!

مثلا وقتی که می خواستیم بنای مرکز فعلی رو بخریم، باید کارشناس شهرداری میومد و خیرسرش کارشناسی میکرد. اونا هم که اصولن همه ی ما رو بشکل چک پول میبینن. لاجرم رییس امور اداری مالی ما مثل یه خناس وسوسه گر رفت توی جلدم و ازم خواست که با کارشناس شهرداری تماس بگیرم و بهش بگم که با هم همکاریم و تخفیفی رو در تعرفه منظور کنین. آخه چرا باید واسه پنج دقیقه کارشناسی صدوپنجاه هزار تومان بگیرن؟ تازه اونم با دلار هزار تومانی اون دوران! البته هنوز بعد این مدت نفهمیدم که ما با کارمند شهرداری چه جور همکاری محسوب میشیم؟

درنهایت اون بابا از ما تعرفه نگرفت و سخت مایه ی شرمندگی شد. این شرمندگی اما کمتر از یک هفته طول کشید چون همکار شهرداری چی ما یه روز صبح خیلی زود تلفنی تماس گرفت و بعد از احوالپرسی مختصر از ما و ساختمون، خیلی زود رفت سر اصل مطلب. اینکه شوهر خواهرش درگیر یه پروژه کتک کاری شده و یه بابایی رو لته پار کرده. اون بابا هم اومده پیش ما و گواهی سنگینی گرفته. حالا هم التماس دعا داشت و به صراحت ازم خواست که شوهر خواهرمو میفرستم پیشت یه گواهی براش صادر کن که جریان دادرسی به نفعش تموم بشه!

جمع کردن فکم از روی میز کار آسونی نبود. یعنی اگه میز مانع نمیشد باید از کف زمین جمعش میکردم. این اولین بار بود که یکی با این صراحت ازم میخواست گواهی خلاف صادر کنم. البته من همونجا پشت تلفن از خجالتش در اومدم. چون کار کارشناسی ساختمون ما انجام شده بود و دیگه نمیتونست اونو نقض کنه. کار دیگه ای هم باهاش نداشتیم٬ حالا کو تا ساختمون بعدی! بعد هم زنگ زدم به رییس امور اداری مالی و از خجالتش دراومدم که واسه چندرغاز پول سیاه باعث شد که اغیار درخصوص ما افکار پلید بسرشون بزنه. اونم عذرخواهی کرد و مدعی شد که اوضاع مالی اداره وخیمه و آه در بساط نداریم و مجبوریم دست به این تدابیر انقباضی بزنیم و ...

اشک از دیدگان ما جاری شد و بعد از کلی دلداری دادن به اون فلکزده٬ خداحافظی کردم تا حالم بیشتر از این بد نشه. حالا اینکه اغیار راجع به ما چی فکر میکنن زیاد مهم نیست٬ مهم اینه که نهادهای مرتبط با ما هم گاهی قیقاج میرن و باعث سردرگمی خودشون میشن. مثالش همین رئیس اداره آگاهی ناآگاه ما هست که چندماه قبل حین اعتراف گیری تخصصی یه بابایی رو نفله کرد. طرف شکایت کرد و مورد از بازرسی نیروی انتظامی به ما ارجاع شد. ما هم بی هیچ ملاحظه ای یه گواهی به دستش دادیم. البته هر دو دستش فلج شده بود و مجبور شدیم نامه رو زیربغلش بدیم بره.

رئیس آگاهی باهام تماس گرفت و بعد از کلی صغرا کبرا گفت:

ــ چقدر شما بی ملاحظه این!

ــ همینه که هست٬ هرچی میخوای اسمشو بذار.

ــ بالاخره ما باهم همکاریم سروکارمون بهم میافته!

آخ که چقدر به این لغت "همکار" فوبیا پیدا کردم٬ یاد اون همکار شهرداری میافتم. مثلن چه اتفاقی باید بیافته که ما بهشون نیاز پیدا کنیم؟ همش که اینا بهمون آویزونن. درنهایت این جریان باعث شد که سطح روابط دیپلماتیک بین ما و اداره ی آگاهی تا حد "سرباز صفر" کاهش پیدا کنه!

اما طبق معمول آسایش ما دیری نپایید. چون چندروز پیش سر یه صحنه ای با رئیس آگاهی چشم تو چشم شدیم. چاق سلامتی گرمی کرد و من حدس زدم سلام گوسفند بی طمع نیست. حدسم درست بود.

ــ دکترجان این پسره چندروز دیگه واسه بستن پرونده میاد پیشت!

ــ کدوم پسره؟

ــ همونی که الکی ادعا میکنه دستاش فلج شده!

ــ واسه چی این بلا رو سرش آوردین؟

ــ آقای دکتر! سلامتی دست خداست ما فقط وسیله ایم!

ــ شما لازم نیست بفکر سلامتی ملت باشین همینکه باعث دردسر نشین خودش کلیه!

ــ دیگه با خودم عهد بستم اینکارو نکنم فقط این مورد اگه ختم بخیر بشه ازت ممنونم.

ــ اگه نشه چی؟

ــ بازپرس میگه باید حداقل بیست میلیون تومان بهش خسارت بدیم.

ــ مگه همدست هم داشتی؟

ــ آره دونفر بودیم.

ــ خب پس میشه نفری ده میلیون!

ــ یعنی باید ماشینمو بفروشم!

ــ خریدارم!

ــ ماشینمو اگه ته دره بفرستم به شما نمیفروشم!

ــ پس بچرخ تا بچرخیم...

البته الان دو هفته ای میشه که من دارم میچرخم و خبری از اونا نیست. فکر کنم با مصدوم تماس گرفتن و تطمیعش کردن یا تهدیدش کردن یا حالا بماند. شایدم چند روز دیگه آفتابی بشه. اما موردی که اخیرن پیش اومده تامل برانگیزه! یه پدر رنج کشیده که با کلی کانال زدن بالاخره به من رسید٬ یه جورایی میشه گفت به کاهدون زد. اما چون نه کاه مال خودش بود و نه کاهدون٬ بنابراین تصمیم گرفت شانس خودشو امتحان کنه.

یکی از دوستان قدیمی باهام تماس گرفت. اونقدر قدیمی که حتا شماره همراهمو نداشت و با شماره ی مرکز تماس گرفت. بعد از کلی چاق سلامتی و گفتگوی غیرمرتبط رفت سر اصل مطلب و مطلب غیرمرتبط تری رو مطرح کرد. ماجرای دو نفر راکب موتورسوار رو تعریف کرد که تصادف کرده بودن و بعد دو سال بیمه هنوز پولشونو پرداخت نکرده. به هر دری زدن به دیوار خوردن تا اینکه آوازه عدالت محوری ما به گوششون خورد و تصمیم گرفتن با واسطه وارد معامله با ما بشن!

خیال رفیقمو راحت کردم که اهل اینجور روابط نیستم اما اگه واقعن در حق این دو نفر اجحاف شده بیان پیشم تا راه و چاه رو بهشون نشون بدم. رفیق ما هم با قسم و آیه بهم فهموند که اینا از مردمان نیک روزگارن و دوز و کلک در کارشون نیست و ...

داشتم به قیافه ی پدر دردکشیده نگاه میکردم. اونم داشت ماجرا رو از دیدگاه خودش تعریف میکرد. اینکه پسرش به اتفاق یکی دیگه با موتور داشتن توی راه خودشون میرفتن که یه بابایی پیچید جلوشون... جالبترین قسمت این داستانا اینه که تقریبن همه مدعین طرف یا اطراف مقابلشون تو حال خودشون نبودن٬ مست بودن یا شیشه زده بودن و اینا. خلاصه اینکه طرف مقابلشون خیلی نفوذ داشت و کاری کرد که بیمه یه پول سیاه هم بهشون نداد.

خیلی متاسف شدم. یعنی روز روشن اینجور حق و حقوق مردمو هپلی میکنن؟ حس و حال رابین هود بهم دست داد. تصمیم گرفتم برم اداره بیمه و اونجا رو زیرورو کنم. اما چون مسیر یک کمی طولانی بود تصمیم گرفتم یه ورژن جدید و آپ تودیت از رابین هودو فعال کنم. سازگار با محیط و شرایط جسمی خودمون. گوشی تلفنو بدست گرفتم و وارد مجادله ی چالش برانگیزی با رئیس بیمه شدم...

رئیس بیمه اما زوایای پنهانی ازقضیه رو برام فاش کرد که تا اون لحظه مکشوف نبود. اینکه این دو نفر خودشون مقصر حادثه بودن. بعد تصادف هم دوتایی افتادن به جون راننده مقابل و کتکش زدن. در مرحله بعدی شرارت جای موتور خودشون و ماشین طرفو عوض کردن و از شاهدین عینی خواستن که صداشون درنیاد! دیگه اینکه موتورسوار اصلی گواهینامه نداشت بنابراین رفیقش مدعی شد که پشت فرمون موتور نشسته بود. بعدن مشخص شد که موتور سرقتی بود و شماره ی شاسی با بیمه نامه همخونی نداشت و اینا. خلاصه اینکه من موندم اگه اینا مردمان نیک دوروبر ما هستن پس اون غیرنیکا چه شکلین!

گوشی رو با شرمندگی پایین گذاشتم و به پدر دردکشیده خیره شدم. از صحبتهای من و رئیس بیمه فهمیده بود که همه چی دستم اومده. این بود که قبل نطق کردنم گفت: ما میدونستیم این پرونده از مسیر قانونی به جایی نمیرسه گفتیم شما یه سفارشی بکنی شاید یه گشایشی بشه!

راه خروج رو بهش نشون دادم و بفکر فرو رفتم. یاد حرف استاد روانپزشکی خودمون افتادم که میگفت هروقت با افراد سفارش شده مواجه شدین بدونین که یه ریگی به کفششون هست حتا اگه خلافش ثبت بشه! حالا هم دارم دنبال شماره تلفن اون دوست قدیمی میگردم که یه حالی ازش بپرسم!

!powered by UK

چند سال پیش جایی که زندگی میکردیم یه کوچه آروم و کم تردد بود. از در و دیوار اگه صدا درمیومد از همسایه ها نمیومد غیر از ما. انتهای کوچه به یه پارک ختم میشد٬ همونجا که صبح زود میرفتم واسه ورزش صبحگاهی. یه صبح یادمه وقتی پاورچین به طرف پارک میرفتم که ریا نشه٬ از داخل خونه همسایه صدای بلند نیایش شنیدم. ماشالا به حنجره! اما الان چه وقتش بود؟ نه شب جمعه بود٬ نه صبح جمعه، نه عید فطر بود و ... اول فکر کردم یکی به سرش زده. رم ریدر شده و داره مکنونات قلبی خودشو با صدای بلند مرور میکنه، اما چند ثانیه بعد که صدای نیایش دسته جمعی یه عده رو شنیدم به این نتیجه رسیدم که احتمالن یه عده ی کثیر به سرشون زده و رم ریدر شدن.

 روانپزشک معروفی اعتقاد داشت علت اینکه ما٬ بیماران شیزوفرنی رو بستری میکنیم اینه که تعداد ما بیشتره! به این معنی که اگه یه روز برسه که تعداد اونا بیشتر بشه، قطعن ما رو بستری میکنن، آمفتامین و هالوسینوژن به نافمون میبندن که مثل خودشون دچار توهم بشیم. حالا هم در برخورد با این همسایه ها باید محتاطانه اظهارنظر میکردم، چون از تعدادشون خبر نداشتم. ولی کماکان این سئوال برام مطرح بود که این همه آدم٬ کله سحر اینجا چیکار میکردن؟ خونه زندگی نداشتن؟

هیچ توجیهی نداشتم٬ اصلن علاقه ای هم به دونستن نداشتم. اما چندبار دیگه هم شاهد این صداهای عجیب بودم. بالاخره یه رابطه کشف کردم٬ صبحهای چهارشنبه این جماعت معرکه میگرفتن. البته مدتی طول کشید بفهمم که همسایه خجسته دل ما بهایی تشریف دارن. اولش احساس عجیبی داشتم که داخل کوچه ما پیروی از پیروان بهاییت زندگی میکنن. هیچوقت اینقدر بهشون نزدیک نشده بودم. بعد فهمیدم که همسایه این دست ما هم بهاییه. این یعنی اون احساس عجیب دو برابر شد. بالاخره یه صبح چهارشنبه که شاهد قشون کشی یه عده به داخل آپارتمان خودمون و برپایی مراسم درست بالای سرمون بودیم٬ به این نتیجه رسیدم که اونجا کوچه بهایی ها بود و فقط ما بهایی نبودیم. حالا دیگه کاملن درک میکردم که همسایه ها از بودن ما تو اون کوچه٬ چه حس عجیبی داشتن!

مدرسه که میرفتیم یه همکلاسی بهایی داشتیم٬ اسمش فربد بود. اون موقع اطلاعات زیادی از این فرقه نداشتم. فکر میکردم یه چیزی تو مایه های زرتشتی یا ارمنی هستن. یه روز اما معلم تعلیمات دینی (یا یه چیزی معادل این) سرکلاس به فربد گیر داد. الان که فکر میکنم با خودم میگم این بشر ساعت دینی و قرآن واسه چی قاطی ما بود؟ بعد به خودم جواب میدم که حتمن چاره ای نداشت٬ وگرنه علاقه ای هم نشون نمیداد٬ البته تمایلی به دروس دیگه بجز ورزش نداشت.

خلاصه اینکه معلم ازش میخواد بخشی از اوراد یا شایدم قسمتی از نماز خودشونو بخونه. اونم از اینکه تابلو شده و همه دارن بهش توجه میکنن اشکش دراومد٬ شروع به خوندن کرد اونم به زبان عربی. بعد نوبت معلم بود که رشته ی سخن رو در دست بگیره و درخصوص تاریخ تولید این فرقه٬ کشور سازنده و مشخصات فنی دیگه توضیح بده! در ادامه ازش خواست که بیشتر تحقیق کنه تا به حقیقت برسه وگرنه ممکنه دیر بشه. فربد قبول کرد و شب به سراغ پدرش رفت تا حقیقت رو کشف کنه. اما با اولین پس گردنی که دریافت کرد فهمید حقیقت چیز تلخیه! حداقل اینکه دردناکه٬ این بود که راسختر از پیش در اعتقاداتش برگشت.

چندسال بعد که برای کنکور آماده میشدیم تحرکی از فربد نمیدیدم٬ وقتی ازش سئوال کردم فهمیدم که محدودیت هایی براشون وجود داره. بهش پیشنهاد دادم حداقل برای شرکت در آزمون هم شده یه چند صباحی به حقیقت بپیونده و بعد دوباره بره به سراغ اصل خودش! اما با خنده جواب داد: نه! ارزششو نداره.

البته درسش تعریفی نداشت و اگه هم در کنکور شرکت میکرد بعید بود که قبول بشه. اونم زمانی که فقط حدود بیست درصد شرکت کننده ها از سد کنکور رد میشدن٬ آزاد و غیرآزاد! حالا لااقل یه بهانه ایدئولوژیک برای ناکامی خودش داشت. نتیجه گوش نکردن به حرفم این شد که فربد رفت به سراغ تجارت شیشه عینک و الان برای خودش کارتلی محسوب میشه خیر سرمون!

پیرزن در حال ناله و مویه بسر میبره. چندتا از خانمهای همسایه دوروبرشو گرفتن و مددکاری میکنن. باتفاق بازپرس و رئیس آگاهی وارد صحنه میشیم. یه منزل ویلایی قدیمی. پیرمرد منزل اما خودشو حلق آویز کرده. داخل منزل. یه میله بارفیکس بین چارچوب در بود که پیرمرد باهاش عضلات نحیفشو تقویت میکرد. اما حالا شده بود چوبه ی دارش. طناب بهش بسته بود . سر دیگه طناب دور گردنش بود. درحالیکه زانوهاش روی زمین بود.

شاید شما هم مثل کارآموزهای اداره آگاهی اعتقاد داشته باشید وقتی پای طرف به زمین میرسه دیگه نمیتونه خودکشی باشه و حتمن دست یک قاتل به خون پیرمرد آغشته است. اما باید به عرضتون برسونم پیرمرد در اثر انسداد راه هوایی کشته شده و اصولن خونی ازش روی زمین نریخته! نکته ی انحرافی رو داشتین؟ چی میخواستم بگم؟ آهان یادم اومد چیز مهمتری که میخواستم به عرض برسونم این بود که اگه پای طرف به زمین برسه منافاتی با خودکشی نداره. حتا دیدم یه بابایی رو که نشسته خودشو حلق آویز کرده بود. نه اینکه فکر کنید حوصله ی ایستادن نداشت بلکه چون خیر سرشون میرن جایی که سقفش کوتاهه٬ یا دستاویزی روی سقف نیست که طنابو بهش ببندن. اونوقت مجبور میشن با امکانات موجود کلک خودشونو بکنن. حالا دیگه بیشتر توصیف نمیکنم که یه وقت به سرتون بزنه که خودتونو به بوته ی آزمایش بسپرین. البته قطعن هیچ بوته ی آزمایشگاهی نمیتونه مارو در بربگیره و ظرف بزرگتری مورد نیازه.

از لابلای حرفای پیرزن شنیدم که میگفت قرار بود بزودی کار اقامتشون در کانادا درست بشه و اونا هم به فرزندانشون ملحق بشن. اما چون درب سفارت کانادا تخته شده بود و لاجرم مراجعان باید به کشور دوست و همسایه یعنی ترکیه مراجعه کنن٬ در کار ترانسفر اختلال ایجاد شده بود. چون پیرمرد تنگی نفس داشت و در همین حد نفس داشت که تا سفارت بره٬ نه اینکه بخواد تا یه کشور دیگه بره.

با رئیس آگاهی مشغول تماشای در و دیوار هستیم. کلی عکس های رنگارنگ اونجا بود. از جوونی هاشون٬ از بچه ها و نوه هاشون٬ از گل و گیاه و طبیعت و اینا. اما عکس یه بابایی بود که من نتونستم بشناسم. البته هدف ما اصلن فضولی نبود٬ بلکه داشتیم مدارک سرصحنه رو مرور میکردیم خیر سرمون. رئیس آگاهی اما صاحب عکسو میشناسه. آروم زیرگوشم گفت این خانواده بهایی هستن و این بابا هم مرشدشون محسوب میشه.

حس عجیبی دوباره بهم دست داد. قبلن هیچوقت اینقدر به عمق استراتژیک منزلشون نزدیک نشده بودم. حالا بهتر میتونستم درک کنم که چرا در این سن و سال بفکر مهاجرت بودن. رئیس آگاهی یه تابلو دیگه رو بهم نشون میده. یه تابلو قدیمی منقش به لفظ جلاله "الله". بعد با هیجان بهم میگه: دکتر! میدونستی اینا به خدا اعتقاد دارن؟ تازه پیامبرهای دیگه رو هم تایید میکنن اما میگن پیامبر اسلام آخرین پیامبر نبوده و مال ما بعدش اومده.

البته اینارو از قبل میدونستم و چیزهای دیگه ای هم میدونستم از جمله اینکه احتمالن ائمه ی ما رو هم قبول دارن وگرنه "علی محمد باب" ادعا نمیکرد که نائب امام زمان هست. حالا اینا به کنار٬ تکلیف ما با این پیرمرد چی بود؟ خب تکلیف روشن بود: دست به خودکشی زد دیگه. اما بذارین حرف آخرو بزنم. چون تقریبن مطمئنم پیروان بهاییت اینجارو نمیخونن٬ راحتتر حرف میزنم. اینکه چطور اینقدر مطمئنم برمیگرده به اینکه تا حالا هیچکدوم ابراز وجود نکردن. اما از اونجا که خیلی بدشانسم تقریبن مطمئنم به گوششون میرسه و خفت منو میگیرن. البته خفت گیری مجازی عیب نداره مهم اینه که نمیدونن من کجام.

راستش اعتقاد من اینه که بهاییت یه آیین ساختگیه٬ میشه گفت یه جورایی powered by UK. اگه همه ی شواهد و قرائن رو نادیده بگیریم٬ همون عکسی که عباس افندی رو در حال گرفتن لقب "Sir" از سفیر انگلستان نشون میده و مجیزگویی های بهاییان برای جرج پنجم اونم در کتاب مقدسشون٬ برای اثبات این مدعا کافیه. در حالیکه این بابا در کشور خودش هم امپراطور خوشنامی نبود. البته حرف من چیز دیگه ای بود. اینکه آیا این دلیل کافی برای این نوع برخورد ما با پیروان بهاییت هست؟ اگه هدف هدایت یه عده باشه که قطعن این راهش نیست چون وقتی اقلیتی رو محصور و محدود کنید مکانیسم های دفاعی در اونا فعال میشه و درصدد اثبات خودشون برمیان و نتیجه٬ شاخص شدن اون گروهه. اگه هم هدف اذیت و آزار باشه که بدون توجه به جامعه ی هدف٬ کار پسندیده ای نیست.

حالا دیگه بیشتر قضیه رو باز نمیکنم چون میدونم میدونید که چی میخوام بگم.

خبرچین!

  نظرتون راجع به مقوله ی "خبرچینی" چیه؟ چی؟ موافقین؟ چشمم روشن! خب حالا اگه پیه یه خبرچین به تنتون بخوره چه احساسی دارین؟

طبیعیه دیگه٬ انتظار دیگه ای نداشتم. درست مثل مقوله ی دروغ میمونه که همه ی ما ازش بدمون میاد٬ اما نه از گفتنش بلکه از شنیدنش! حالا بیاید از یه منظر جدید به این صفت خبرچینی نگاه کنیم که جذابیت خودشو برای اون گروه اندک از مردم که متاسفانه اکثریت قابل توجهی رو شامل میشه٬ از دست بده!

طبق متون تاریخی برای اولین بار یکی از ملائکه ی بریتانیا بود که قبل از به قدرت رسیدن یه عده خبرچین اجیر کرده بود. این جماعت صبح به صبح لابلای ملت تاب میخوردن و شب به شب اطلاعات موثقی رو برای اون خانم قدرت طلب میبردن. بعد از به قدرت رسیدن٬ خانم ملکه به اون مجموعه خبرچین ها انسجام داد و سرویس اطلاعاتی مخوفی تدارک دید که اخلاف ناصالح اونا الان ام آی ۵ و ۶ و بخشی از اسکاتلندیارد رو در چنبره قدرت خودشون دارن. اما با غوری که اینجانب در کتب تاریخی کردم فهمیدم که ابناء بشر از خیلی قبلتر و حتا در دوران هابیل و قابیل با این صفت رذیله دست به گریبان بودن.

حالا کاری به سبقه ی تاریخی خبرچینی نداریم اما تفاوتی که در سالهای اخیر کرده اینه که عنوانش عوض شده٬ در زمینه فرهنگی جوامع تئوریزه شده و اسم و رسمی واسه خودش پیدا کرده. مثلن دیگه بهشون نمیگن خبرچین بلکه میگن"مخبر".

تا حالا شده قبل از ظهر برگردین خونه و سرکوچه با موادفروش شریف محله مواجه بشین که همچون پوستی که روی استخوان کشیده شده دم در وایستاده؟ در حالیکه ملبس به یک تیکه پارچه مندرس به نام زیرپوش و پارچه نمای دیگه ای به نام پیژامه هست و سیگار بدست با نگاه تعجب آمیزی داره به شما نگاه میکنه! شما هم در این اندیشه هستید که این بابا با این وضع تابلو چرا به جای حضور در کمپ ترک اعتیاد٬ آزاد و آشکار داره تناسب اندام خودشو به رخ رهگذران میکشه و دلبری میکنه! هر دوی شما در اندیشه هستید اما این کجا و آن کجا! اندیشه ی شما از اونجا نشات میگیره که حس کنجکاوی شروع به قلقلک دادنتون میکنه٬ اما اندیشه اون از سر انجام وظیفه است و اینکه باید به مقامات بالا گزارش کار بده که احیانن شما چه نقشه ی خفنی در سر دارین که امنیت کوچه استحفاظی اونو به مخاطره بندازین. در قبال این خدماتی که ارائه میکنه٬ یحتمل مجوز فعالیت سالم اقتصادی کسب کرده و مشغول رتق و فتق اموره.

حالا که با دسته ی اول این انسانهای خدوم آشنا شدین دقت کنید که باعث تکدر خاطر این عزیزان نشین و سربسرشون نذارین و به فکر لو دادنشون نباشین که تیشه به ریشه ی خودتون زدین.

اما دسته ی دوم این انسانهای ستمدیده٬ همانا منتسبین به اتحادیه ی صنف نصابان هستن. البته احتمالن متوجه شدید که منظورم نصاب پرده کرکره یا نصاب ژنراتور سد کارون چهار نیست! همون نصاب های معروف که کار فرهنگی میکنن و ...

یعنی اگه از ده سال پیش یه بابایی بهتون شماره داده و هنوزم وقتی یه تک زنگ بهش میزنین سیم ثانیه بعد مثل غول چراغ جادو سرمیرسه بدونید که با یک مخبر اصل و نسب دار سروکار دارین و خودتون خبر ندارین! چون اصولن نصابی که به کسوت مخبرین درنیاد٬ اصلن نمیتونه وجود خارجی داشته باشه و مثل عناصر رادیواکتیو شدیدن ناپایداره و به عناصر سنگین بی خاصیت دیگه تبدیل میشه. حالا شاید به جواب این سئوال ها رسیده باشین که چرا وقتی یه نصاب برای بار اول میاد به منزلتون اصرار عجیبی داره که اسم و رسم و محل کارتونو بدونه٬ یا چرا همینکه تمام ساکنان یک مجتمع مسکونی منصوب شدن٬ ناگهان از زمین و هوا برادران تکاور جوشش میگیرن و رفع نصب میکنن. بالاخره چرخ زندگی نصابان باید بچرخه این درست نیست که شما با یک پروسه ی نصب پنج سال منصوب باشین. حالا تا کی باید منتظر باشه تا بادی بوزد و طوفانی بیاید و شاید که شما دست به جیب بشین. آخه زن و بچه ش چه گناهی کردن!

به خاطر چنین ملاحظاتی بود که ما به اتفاق دوستان٬ تکنولوژی نصب توربین های بادی! رو بومی کردیم و از این نصاب نماها بی نیاز شدیم. به نظرم شما هم بهتره یا روش نصب رو یاد بگیرین یا بیخیال "حریم اون بابا" بشین!

حالا اینایی که گفتم از تراوشات ذهنی یه نهادیه که هشتاد درصد بار کاری اون بر دوش سربازان وظیفه ست. پونزده درصد دیگه هم به عهده ی ارباب رجوعه و پنج درصد ناقابل که شامل گیر دادن و سوتی دادنه به عهده ی پرسنل خدوم این سازمانه. اینکه بچه های بالا از چه شیوه هایی استفاده میکنن دیگه بماند و الان جای گفتن نیست.

اما ماجرای مرتبط با ما از اونجا شروع شد که خانواده فرهیخته ای در منزل خودشون جشن عروسی گرفتن و بساط لهو و لعب و شیش و هشت و اینا راه انداختن. صدای دوبس دوبس چهل تا خونه اونورتر رو مستفیض کرده بود و بدتر از اون انکرالاصواتی بود که معلوم نبود کدوم تشکل موسیقیایی بهش مجوز خوانندگی داده! خلاصه اینکه ترکیب نامیمون صوت و صدا٬ دروهمسایه رو به این نتیجه رسونده بود که آواز دهل حتا از دور هم خیلی ضایع است! اینجا بود که یه شیرپاکسار خورده تلفنو برمیداره و خبر از آلودگی صوتی در اون حوالی میده. پرسنل جان برکف نیروی انتظامی هم که در این مقوله جات کم نمیذارن و ورود به هرگونه آلودگی رو به جان میخرن.

خانواده ی فرهیخته اما میتونن حدس بزنن که این حماسه رو کی خلق کرده. دست بکار میشن و فردا صبح دسته جمعی جهت احوالپرسی به منزل فردی میرن که اشتهار به مخبریت در اون منطقه داشته. مراسم احوالپرسی به زدوخورد خفنی منتهی میشه و لاجرم برادران انتظامی سرمیرسن. خانواده فرهیخته که هوا رو پس میبینن و میدونن که نه تنها به حریم خصوصی طرف تجاوز کردن بلکه به طرز فجیعی بندگان خدا رو کتک زدن٬ حالا تغییر رنگ میدن و خطاب به برادران انتظامی مدعی میشن که اصلن معلوم نیست این زن و مرد با هم چه نسبتی دارن که زیر یه سقف زندگی میکنن!

طبیعیه که این مقوله جذابیت بیشتری برای پیگیری داره لذا برادران ما به جای پرداختن به اصل موضوع و اینکه اصلن کی باهاشون تماس گرفته و دادخواهی کرده٬ خفت زن و مرد رو میگیرن و به کلانتری میبرن. البته خیلی زود و با حضور بموقع قاضی کشیک٬ رابطه ی زوجیت ثابت میشه و هرکی برمیگرده سر خونه زندگی خودش تا فردا صبح که ما وارد عمل بشیم و حق صاحب حق رو کف دستش بذاریم. ماموران خاطی هم توبیخ میشن که من بعد وظایف خودشونو انجام بدن و در پی جذابیت سنجی نباشن!

راستش مقوله خبرچینی جا واسه حرف زیاد داره که شاید در پستهای بعدی بهش بپردازم و موارد مثبت و سازنده اونو هم معرفی کنم.

Thanksgiving

سلام دوستان. بعد از یکی دو ماه سلام منو پذیرا باشید. بالاخره این ماراتن امتحانی تمام شد و زندگی عادی رو از سرگرفتیم. اما زیاد از امتحان راضی نیستم. بقیه دوستان و اطرافیان هم مثل من فکر میکنن. شاید چون اونطور که فکر میکردیم نتیجه نگرفتیم. به نظرم سطح نمرات نسبت به سال قبل پنجاه نمره ای پایینتره. یعنی امیدوارم اینطور باشه در غیر اینصورت کلاهمون پس معرکه ست.

اما خب این امتحان واسه من یه خاصیت داشت و اونم اینکه پنج کیلو وزن کم کردم و کاملن فیت شدم. چندسال بود که آرزوم شده بود به وزن هفتاد و دو کیلو برسم. هربار که اراده میکردم دو کیلو اضافه وزن پیدا میکردم. اما حالا بدون اینکه اراده ای در این زمینه داشته باشم به هدفم رسیدم و به شما هم وصیت میکنم که واسه هیچ کاری اراده نکنید و درپی جذب از کائنات و اینا نباشید که چهار ستونش رو سرتون آوار میشه. روی شعور کائنات هم حساب باز نکنید که اگه شعور داشت کائنات نمیشد، مثل ما آدم میشد. خلاصه اینکه اومدم بگم من کارمو شروع کردم و کما فی السابق در خدمت دوستان هستم. دارم پست جدیدمو آماده میکنم و به محض آماده شدن آپ میکنم. این دو پاراگراف هم از باب احوالپرسی بود.

...please

سلام دوستان. باید زودتر از اینا میومدم و اطلاع رسانی میکردم٬ اما افسوس که چند روز اصلن اینترنت شده بود بسان دیوار برلین که نمشید ازش رد شد. بعدش که میشد ازش رد شد بلاگفا دروازه رو بسته بود و از اون بیرون بهمون میخندید. خنده ش که تموم شد مصادف شد با تموم شدن اکانت اینترنت ما و من به این می اندیشیدم که اینا اصلن حرام و حلال سرشون میشه؟ ماهانه داریم شارژ میدیم که رو اعصابمون تخته شلنگ بزنن؟تکلیف این همه گیگ که رو دستمون مونده چی میشه؟ شیطونه داشت میگفت که اصلن بساط رو بهم بریزم و برم به سراغ تلگراف و چاپار و اینا و منت هیچ صاحب منصبی رو نکشم. اما مثل اینکه دوباره راه افتاد٬ اگرچه سرعتش به دایال آپ ده سال پیش هم نمیرسه اما در این وانفسا٬ از گوسفند یه کرک کندن غنیمته!

خلاصه اینکه باید به شما عزیزان زودتر اطلاع میدادم که مدتیه به مرخصی رفتم تا خودمو برای امتحان دستیاری آماده کنم. البته بزرگان سازمان که مرخصی نمیدادن و درخواست اونو چیزی درحد محاربه با امام زمان میدونستن. اما اینجانب با ترفندهای پیچیده بالاخره تونستم اینکارو بکنم٬ محاربه با امام زمانو نمیگم منظورم گرفتن مرخصی بود. با گفتن این جمله به مدیرکل که" من نمیام هرکار دوست دارید بکنید!"

ترفند پیچیده ای بود مگه نه؟ حالا از شما هم درخواست میکنم تا با مرخصی مجازی اینجانب تا پنجم اردیبهشت ماه جلالی موافقت بفرمایید. قول میدم بعد این تاریخ با دستانی پر برگردم. بازم قول میدم که دیگه امسال آرمان گرایی نکنم و هر رشته ای شد بزنم و برم. پیشاپیش سال نو رو به همه ایرانی های عزیز تبریک میگم و فقط آرزوی روزهای معمولی و بی دغدغه رو برای همه دارم تا متهم به داشتن آرزوهای دست نیافتنی نباشم.

چپ اندر قیچی!

بعد این همه سال هنوز خوب یادمه٬ اولین باری که تنهایی رفتم مغازه برای خرید. احتمالن یه روز پاییزی بود. از مادرم پول گرفتم و کلی هم سفارش شدم. اینکه چه کارهایی باید انجام بدم و نباید انجام بدم. با اضطراب حرکت کردم و تا سرکوچه رفتم. حالا باید از عرض خیابون رد میشدم٬ اول باید به سمت چپ نگاه میکردم و تا وسط خیابون میرفتم و بعد هم به سمت راست. اون موقع نمیدونستم علت اتخاذ این استراتژی چیه٬ الان هم نمیدونم آیا با این وضع قاراشمیش خیابون ها این استراتژی جواب میده یا نه! موتورهایی که خلاف جهت ویراژ میدن٬ ماشینهایی که برای صرفه جویی در وقت دنده عقب حرکت میکنن تا به بریدگی برسن. بدتر از اون راننده های بی مغزی که حتا داخل کوچه٬ حق سبقت گرفتن رو برای خودشون محفوظ میدونن.

اما اون موقع خیابون ها خیلی خلوت بود. هر سی ثانیه یه ماشین رد میشد٬ مثل حالا نبود که هر ثانیه سی تا ماشین رد بشه! به مغازه لوازم التحریر فروشی رسیدم. چونه ام به زحمت به پیشخوان میرسید٬ خوب نمیتونستم به داخل ویترین نگاه کنم. مغازه دار هم به زحمت منو میدید. اصلن خیلی چیزها بود که اون موقع دیده نمیشد. بعد که میتونستیم ببینیم دیگه نبود! یه مداد قرمز خریدم و برگشتم. چون خانم معلم گفته بود حروف جدید رو با مداد قرمز بنویسید. مداد رنگی هم حساب نبود. نمیدونم چرا! شاید چون شوهرش وارد کننده مداد قرمز بود یا سازنده ی اونا٬ شایدم به قول سهراب: "کلاس درس عرصه ی جولان سادیسم آموزشی او بود." مطمئنم علت دیگه ای نمیتونست داشته باشه. ضمن اینکه شوهر نداشت و مجرد بود! بی دلیل نبود که ازش خوشم نمیومد٬ کسی که به من خوندن و نوشتن یاد داد. از همون روزای اول بهم پیله کرده بود که چرا با دست چپ مینویسم. بعد هم تلاش بی وقفه ای به خرج داد که این نقیصه رو برطرف کنه. به هر قیمتی! یکی هم نبود که ازش بپرسه آخه به چه قیمتی؟

خوشحال بودم که داخل خونه کسی نبود مجبورم کنه تا با دست راست بنویسم. شروع به نوشتن کردم٬ با دست چپ٬ کاری که ازش لذت میبردم. درست خاطرم نیست کدوم درس بود. اما به نظرم یه مرد بود که زیر باران آمد! یا اون پسر که نون بربری تو دستش بود و اینا. زیاد فرقی نمیکرد٬ اما یه جای کار ایراد داشت. اینو وقتی حس کردم که خط اولو نوشتم. ولی نفهمیدم ایراد کار کجاست٬ حتا وقتی خط آخرو نوشتم. چندبار مرور کردم٬ با کتاب مقایسه کردم اما ظاهرن همه چی درست بود. پس این حس لعنتی چی میگفت؟

از خانم معلم می ترسیدیم. دست به تنبیهش حرف نداشت. حتا از همون روزای اول. بیچاره نیما که کنارم نشسته بود. اونروز که اولین املاء رو نوشتیم بدون اینکه خانم معلم قبلش توضیح بده قواعد املاء چیه! نیمای بیچاره وقتی جایی گیر کرد٬ کتاب فارسی رو از کیفش درآورد و شروع به رونویسی کرد. خیلی علنی و بی پروا! با لبخندی حاکی از رضایتمندی و ابراز تاسفی عمیق برای ما که چرا به فکرمون نمیرسه اینکارو بکنیم و داریم به مغزمون فشار میاریم!

اما خانم معلم دید. به طرفش رفت٬ با مهربونی گفت: به به آقانیما! بعد هم دوتا سیلی محکم به صورتش زد. اونقدر محکم که ما دردمون اومد. کتابشو به یه گوشه انداخت و دفتر املاء رو پاره کرد. طفلک نیما که تا ساعت آخر داشت اشک میریخت. "نیما مهرنوش" یار صمیمی دبستانی من بود که خیلی وقته ازش بیخبرم. دارم به این فکر میکنم که اگه الان یه معلم٬ با دانش آموز شش ساله اینکارو بکنه و پای چوبه ی دار ببرنش تعجب نمیکنم.

همین ترس بود که باعث شد چندبار مشق اونروز خودمو بازبینی کنم اما هر دفعه ایرادی پیدا نمیکردم. ای کاش به مادرم نشون میدادم. ولی اینکارو نکردم و به مدرسه رفتم. نگاه حیرت زده ی خانم معلم به مشقم خیره شد٬ دهنش باز موند. با اون مقنعه چونه دار قیافه ش دیدنی بود. سرشو بالا آورد و پرسید: با دست چپ نوشتی؟ جوابی ندادم و سرمو به نشانه تاسف پایین آوردم. باز پرسید: دیگه چرا از سمت چپ نوشتی؟ خنده ش گرفت. اما اعتباری به خنده هاش هم نبود. گاهی حین خنده تنبیه میکرد٬ اصلن موجود عجیبی بود. اما به خیر گذشت. فقط با خودکار قرمز زیر مشقم چند خط یادداشت برای مادرم گذاشت و ازم خواست بهش برسونم. ای کاش نمیرسوندم٬ چون با دست خودم باعث شدم که همه ی راه ها از خونه تا مدرسه برای نوشتن با دست چپ به روی من بسته بشه. و بدینسان بود که به راه راست هدایت شدم! البته فقط برای نوشتن.

اونروز مشق من یه تصویر آیینه ای از کتاب بود. همه ی کلمات و جملات معکوس بود. از چپ به راست! تازه حروف جدید رو با مداد قرمز نوشته بودم. عمرن اگه شما بتونید یک خط مشق معکوس بنویسید٬ چه برسه به یک صفحه!

حالا این آقایی که کنارم نشسته بود باعث شد یاد این خاطره بیافتم. چهارماه پیش در اثر حادثه ی کار دچار شکستگی استخوان زنداعلای ساعد چپ شده بود. جراحی و تعبیه اورتز انجام شد و حالا پیش ما بود تا پرونده رو جمع کنیم که به پولش برسه. چون چهارماه میشد که بیکار بود و درآمدی نداشت. اصرار عجیبی داشت که دچار نقص عضو شده و باید براش حساب کنم. با تعجب پرسیدم:

ــ مگه شما میدونی نقص عضو چیه؟

ــ آره٬ یعنی این دست دیگه برام دست نمیشه!

راست میگفت٬ معادل همین تعریفه. نمیدونم اینا از کجا به این مفاهیم تخصصی پی بردن. طرف از سر جالیز پا میشه و به سراغ ما میاد. سواد خوندن و نوشتن نداره٬ اونوقت در خصوص مسائل پیچیده حقوقی دست به چالش ما میزنه! تازه متقاعد کردن اینا تقریبن غیرممکنه٬ چون پلتفرم اعتقادی اینا شیب داره و بکس باد میکنیم!

دستهاشو به سمتم دراز کرد تا با هم مقایسه کنم. میگفت دست چپم کوچکتر شده و قدرت نداره. بهش گفتم بی حرکتی طولانی دست باعث تحلیل عضلانی شده و به تدریج برطرف میشه. اما ول کن ماجرا نبود و وقتی فهمید نمیتونه در خصوص تعیین نقص عضوی اغفالم کنه٬ دست به تحریک احساساتم زد.

ــ دکترجان من چپولم! اینو درنظر داشته باش.

ــ چی هستی؟

ــ یعنی چپ دستم. الان دیگه نمیتونم با این دست کار کنم و خرج خانواده رو درآرم.

نمیدونم این اصطلاح رو از کجا آورد. ریشه ی اون چیه؟ با چی ترکیب شده که این شده؟ چپاول بود که الف اون افتاد٬ یا چپ بود که بتدریج لول شد! اما بهم برخورد. به عنوان یه چپ دست غیور نمیتونستم تحمل کنم که چنین اصطلاحات خفیفی در خصوص ما باب بشه.

مرد اما ادامه داد. میگفت پدرش مادرزادی ناشنوا بود. اما وقتی فهمید من چپ دستم انگار دنیا رو سرش خراب شد. تمام تلاش خودشو به خرج داد تا این لکه ی ننگ رو از چهره فامیل پاک کنه اما موفق نشد. بالاخره کار به اعمال خشونت فیزیکی و ایراد ضرب و جرح کشید. تا اینکه چندتا از بزرگان فامیل وارد عمل شدن و پدر رو نصیحت کردن که اینقدر حساسیت به خرج نده. البته با ایماء و اشاره نصیحتش کردن. اما گوش پدر بدهکار نبود٬ طبیعیه٬ چون ناشنوا بود. در نهایت بزرگان قوم به پدر گفتن حتا ولیعهد هم چپ دسته! اگه چپ دست بودن ایراد داشت که طرف ولیعهد نمیشد. اینجا بود که پدر متقاعد شد و دست از سر پسرش برداشت تا چپ دست بمونه!

ما اما در دوران خودمون ولیعهد نداشتیم. یه قائم مقام رهبری داشتیم که البته چپ دست نبود اما در دام گروه های چپ افتاد و تا آخر عمر هم به راه راست هدایت نشد. درنهایت هم خسرالدنیا شد!

البته درخصوص این مصدوم شکستن دست غالبش تاثیری در میزان خسارت نداشت. اما گاهی اوقات این موضوع تاثیرگذاره. مثلن فردی که در اثر ضربه ی مغزی دچار فلج نسبی اندام ها میشه. اینجا اگه اندام های غالب فرد درگیر باشن خسارت بیشتری بهشون تعلق میگیره. البته برای تعیین غالب بودن اندام٬ به بیاناتشون اکتفا نمیکنیم و دست به راستی آزمایی میزنیم. طبق این قانون که نیمه غالب بدن افراد از نیمه ی غیرغالب کمی پهنتره. البته اونقدر کمه که اصلن به چشم نمیاد. اما وقتی ناخن انگشت کوچک دوتا دستو مقایسه میکنیم٬ متوجه این تفاوت پهنا میشیم. شما هم اگه هنوز در خصوص نیمه ی غالب بدنتون به نتیجه قطعی نرسیدید٬ میتونید اینکارو بکنید. با این توضیح که این جریان هیچ ارتباطی به نیمه ی گمشده و اینا نداره!

اما شاید لازم باشه که بگم افراد چپ دست از هوش سیالتری برخوردارن و در عوض حافظه ی ضعیفتری دارن. البته منظور حافظه ی دور نیست٬ بلکه حافظه ی اخیر و فوری رو شامل میشه و بیشتر به شکل حواس پرتی نمود داره. مثلن صبح شنبه اصلن یادشون میره باید پست جدید بذارن٬ یا وقتی ماشینو یه جایی پارک میکنن و بعد چند دقیقه برمیگردن٬ باید از پارکبان کمک بگیرن که ماشینمو کجا پارک کردم! البته این مسائل درخصوص من اصلن مصداق نداره و دارم در مورد مردم حرف میزنم!

افراد چپ دست حس استقلال طلبی دارن و به راحتی با محیط و شرایط جدید سازگار میشن. مقاومت بیشتری در برابر ناملایمات نشون میدن٬ چون در دنیایی زندگی میکنن که همه ی ابزارها برای راست دستها طراحی و ساخته شده و این اولین و مهمترین چالش زندگیشون محسوب میشه که تا همیشه ادامه داره. برای پی بردن به گوشه ای از این سختیها٬ یکبار سعی کنید قیچی یا کارد میوه خوری رو با دست چپتون بگیرید و باهاش کار کنید. به همین دلیل آمار تصادفات و سوانح کاری برای این افراد بیشتره.

ویژگی دیگه در این افراد که به شدت تایید میکنم٬ توانایی انجام دو کار به طور همزمانه. مثل خودم که حین نوشتن یه متن میتونم با اطرافیان گپ بزنم و اظهارنظر تخصصی کنم٬ یا حین رانندگی پیامک بدم و ایمیل چک کنم. اما نکته ای که از همه مهمتره٬ اینکه هیچوقت نباید کودک چپ دست رو مجبور به راست دست شدن کرد٬ چون ممکنه باعث لکنت زبان یا اختلال در تکلم و گفتار کودک بشه!

آش نخورده!

گاهی ممکنه یه اشتباه٬ کوچیک به نظر بیاد اما تبعات اون کلی از آدما رو درگیر خودش میکنه. همون مثال معروف سنگی که یه جاهل داخل چاه میندازه و معلوم نیست چرا صدتا آدم عاقل باید برای درآوردنش تلاش کنن! خب این سنگ نشد یه سنگ دیگه٬ چیزی که توی این مملکت زیاد پیدا میشه سنگه و پای لنگ!

اما راجع به همه ی لنگها نمیشه با دید ترحم آمیز حرف زد. گنده لاتشون تیمورلنگ بود که اصلن هم جای ترحم نداشت. یا خودمون که هفته ای دو روز بعد فوتسال لنگ موقت میشیم. همینطور لنگ هایی که فقط داخل مرکز ما لنگ هستن و بیرون مرکز٬ بارها اونارو حین تکچرخ زدن با موتورسیکلت دیتکت کردیم٬ بدون اینکه اثری از لنگی در چهره شون ببینیم. البته ممکنه بگید تکچرخ زدن منافاتی با لنگ بودن نداره٬ همونطور که ممکنه طرف کچل باشه و زیر ماشین بره! اما خب یک کم خجالت چیز بدی نیست.

آخرین لنگی که دیدم یادم نمیاد کدوم بود٬ فکر کنم خودم بودم هفته ی قبل! اما آخرین ماجرای مرتبط با لنگش چند روز پیش پرونده ش دوباره رو شد. خانم جوانی که خودروی خودشو تحویل سپرساز میده تا اونارو بالانس کنه٬ بس که سپرشو با در و دیوار آشنا کرده بود. اصرار داشت که کار ماشینش سرپایی انجام بشه. اما سپرساز معتقد بود زهی خیال باطل! اوضاع سپر خیلی وخیمه و باید بستری بشه٬ کار یکروز و دو روز نیست. از این اصرار و از اون انکار٬ بالاخره خانم محترمه رضایت میده ماشینش شب اونجا بمونه. صحنه ی وداع خانم با ماشینش باید تاثربرانگیز بوده باشه!

اما سپرساز افکار شومی در سر داشت. شب که میشه ماشین خانمو برمیداره و با یه عده اوباش و اراذل میرن ولگردی. پای راستش مادرزادی یک کمی کوتاهتر بود٬ واسه همین رانندگی براش سخت بود. شاید به همین خاطر بود که در آرزوی داشتن ماشین و رانندگی مونده بود. اما اون شب یه شب تاریخی بود براش. چون جاده یخبندان بود و سر پیچ بجای ترمز٬ پدال گازو فشار داد. با جاده خداحافظی کرد و راهی حاشیه شد. خودش که درجا فوت کرد اما رفقاش زخمی شدن و آه از نهاد همه همینطور برمیخاست. خیلی بده که آدم اینجوری بمیره و چوب دوسر طلا بشه.

یکی میگفت آرزوم اینه که مثل پدرم در خواب و با آرامش کامل بمیرم نه مثل مسافراش با سروصدا و داد و فریاد! حالا هم این بابا در میان هیاهوی جمع٬ به آرامش ابدی رسیده بود. کلی آدمو به جون همدیگه انداخت و با قلبی امیدوار به دیدار یار رفته بود. اول از همه رفیقان شفیقش بودن که از طرف شکایت کردن. مبنی بر اینکه ما داشتیم زندگیمونو میکردیم که این بابای خدابیامرز پیداش شد و آتیش به خرمن زندگی ما انداخت. البته چون دیگه اثری از طرف نبود شکایت معطوف به خانواده طرف شد.

خانواده اما خودشون مشکلات خاصی داشتن. همسر متوفی تا دیروز پاشنه ی در دادگاه خانواده رو کنده بود که از مرد سپرسازش جدا شه٬ اما چون باردار بود قرار شد تا تولد بچه صبر کنن. حالا با مرگ شوهرش مدعی شده بود که این یه توطئه کثیف از سوی ایادی اون زن صاحب ماشین بود! ماشینو دستکاری کردن تا شوهرش بمیره. کسی نمی فهمید این چی میگه٬ حتا خودش هم نمی فهمید. آخه مگه شوهرش کی بود که چنین نقشه ی پیچیده ای براش بکشن؟ صرفن برای خالی نبودن عریضه یه چیز میگفت. کسی جدی نگرفت.

بیچاره تر از همه صاحب ماشین بود که هم مالش داغون شده بود و هم نمیدونست از کی باید شاکی بشه! بدتر اینکه خانواده مرد سپرساز ازش میخواستن که موافقت کنه تا از بیمه ماشینش استفاده بشه. اونم مرامی قبول کرد که شب حادثه با طیب خاطر ماشین خودشو به یه عده اجنبی داد که خوش بگذرونن! با همیاری و همکاری که فقط بین ایرانی های غیور میشه پیدا کرد کروکی جعل شد و به سلامتی همه به حق خودشون رسیدن! حالا مهم نیست اون دنیا چطور بابت دروغهایی که گفتن و شهودی که ردیف کردن و دخل و تصرفی که شده٬ یه چیزایی رو از حلقومشون بیرون میکشن.

البته خانواده مرام به خرج دادن و به صاحب ماشین قول دادن همینکه دیه بچه شونو گرفتن خسارت ماشینو کامل پرداخت کنن. اما نمیدونم چی شد که همسر مرد سپرساز دیه رو گرفت و واسه خودش خونه خرید. بعد هم که موقع تولد بچه شد به بیمارستان رفت و زایمان کرد و نوزاد مثل دسته ی گل رو تحویل اجداد پدری داد و خداحافظ شما!

آش نخورده و دهان سوخته! بعد این همه حق و ناحق کردن٬ یه دو ریالی گیرشون نیومد. بدتر اینکه صاحب ماشین ول کن نبود و حق خودشو میخواست. بعد اون همه استفاده ای که از بیمه ماشینش شده بود٬ حالا سر خودش بی کلاه مونده بود. نمیدونم چرا هرکی سرش بی کلاه میمونه به سراغ ما میاد! ما اگه نمدی داشتیم٬ برای خودمون کلاهی می ساختیم!

خانم محترمه اول از ما خواست یک برگ کپی جواز دفن متوفی رو براش برابر اصل کنیم چون لازم داشت. ما هم گفتیم خود متوفی باید اینجا حاضر باشه تا تحویل خودش بدیم وگرنه هیچی! فکر کنم شرط سختی جلوی پاش گذاشتیم چون عصبانی شد و مدعی شد که اگه شما علت فوت رو تصادف اعلام نمیکردین الان اینجوری نمیشد. ما هم گفتیم که علت فوت رو هیچوقت تصادف اعلام نمیکنیم و مثلن برای همین مورد خاص صدمات متعدد اعلام کردیم. اما واقعن انتظار داشت ما چی اعلام کنیم؟ برق گرفتگی؟ بیماری بدخیم پیشرفته؟ ماده نظافت؟ یا اعلام میکردیم حین رانندگی دچار مرگ طبیعی شده؟ اونوقت دوستاش هم بطور همزمان دچار سانحه طبیعی شدن و لته پار! مثلن رانش زمین.

البته رای دادگاه به نفعش شده بود و حالا باید از اولیاء دم خسارت ماشین و چیزهای دیگه رو میگرفت. اما اون بیچاره ها یه پاپاسی هم نداشتن چه برسه که بخوان بیست میلیون خسارت بدن.

12/12/12

یه روزهایی در تقویم وجود داره که به نوعی نقطه عطف محسوب میشه. ممکنه هر چند سال٬ یا هر چند ده سال یکبار تکرار بشه. مثلن آخرین روز قرن بیستم یادمه که من و دوستم پشت پنجره ایستاده بودیم و منتظر غروب خورشید بودیم. اگه اشتباه نکنم ماه مبارک بود. خورشید داشت به آرامی به رشته کوههای افق غربی نزدیک میشد و ما با هیجان منتظر این لحظه تاریخی بودیم. به این فکر میکردیم که آیا برای اجداد گذشته ما٬ لحظات مشابه این اهمیت داشت یا نه؟ برای نسلهای بعدی ما چطور؟ حسابی توی حس بودیم که صدای ناهنجاری صدامون کرد. همسایه مجتمع روبرویی بود که روی تراس ایستاده بود و از اون پایین بهمون زل زده بود. آفتاب توی چشممون بود و خوب نمیتونستیم ببینیمش. ترجیح دادیم بهش توجه نکنیم.

ــ مگه خودتون ناموس ندارین که زل زدین تو خونه ی مردم؟!!

چی باید بهش میگفتیم؟ رو اعصابمون داشت راه میرفت. وقت نداشتیم جوابشو بدیم. اما ول کن نبود.

ــ یه جو غیرت اگه داشتین اینجور عاطل و باطل پشت پنجره نبودین!

ــ خودت واسه چی روی تراسی؟

ــ من اومدم هوا بخورم!

ــ خب ما هم داریم هوا میخوریم!

ــ با دوربین لنزدار میاین هواخوری؟

راست میگفت٬ تو اون یخ و سرما کی رغبت میکرد بره واسه هواخوری٬ اونم با دوربین عکاسی! خورشید داشت به کوهها نزدیک میشد و فرصت بگو مگو نداشتیم. سعی کردیم فراموش کنیم و دوباره حس بگیریم. از یکسال و نیم قبلش با بچه ها قرار گذاشته بودیم که این ساعت دور هم باشیم. اما همه امتحانات رو بهانه کردن و نیومدن. بهتر شد٬ چون پشت پنجره فقط دو نفر جا میشدیم.

ــ خوبیت نداره٬ برین به درس و مشقتون برسین!

بر خرمگس معرکه لعنت! اگه این دم آخر بذاره به زندگیمون برسیم! دوستم گفت واسش توضیح بدیم داریم چیکار میکنیم. اما موافق نبودم چون در خصوص سلامت عقل ما دچار تردید میشد و ممکن بود به جای پلیس ۱۱۰ پای ایادی تیمارستان رو به اونجا باز کنه.

ــ شما که مجردی و تنها زندگی میکنی دیگه نگران ناموس کی هستی؟

این توجیه رفیقم بود که یه نموره آشنایی دور باهاش داشت.

ــ چه فرقی میکنه؟ همه اهالی ساختمون ناموس من هستن!

آخ که کفری شده بودیم. دیگه داشت اون روی مارو بالا میاورد. کم کم تون صداش بالاتر میرفت و نگران شدیم که نکنه پای بقیه همسایه های ناموس پرست به غایله باز بشه. اونوقت چطور باید براشون ثابت میکردیم که داریم از خورشید عکس میگیریم نه از مهتاب و مهسا و ماهرخ و نرگس و اینا! تصمیم گرفتیم طرفو در نطفه خفه کنیم! بهش اشاره کردیم بیاد پایین توی کوچه کار داریم باهاش.

با عجله راه پایینو در پیش گرفتیم. وقت زیادی نداشتیم. دوستم مضطرب شد که درست نیست تو در و همسایه دعوا کنیم. بهش اطمینان خاطر دادم که دعوا درست نمیکنم و فقط میخوام بزنمش! مدعی بود طرف یه آدم شر و معتادیه و سروصدا درست میکنه و آبروریزی میشه! گفتم که نگران نباشه کاری میکنم که تا یکساعت صداش درنیاد و بعدش اگه دراومد ما دیگه خیلی وقته صحنه رو ترک کردیم. اونوقت همسایه خیال میکنن طرف خل و چل شده و داره ونگ میزنه!

رسیدیم دم در و هی زنگ زدیم. بعد چند دقیقه با تیریپ بچه مثبتا اومد بیرون. قبل اینکه حرفی بزنیم یا کاری کنیم شروع کرد به پند و اندرز دادن به ما که من واسه خودتون میگم و ... دوستم که سعی داشت قائله رو ختم کنه واسش توضیح داد که امروز چه روزیه و ما مشغول چه کاری هستیم. وانمود کرد که قضیه براش جالب شده. ازش خواستم که به جای ایستادن روی تراس پشتی و چوب زدن زاغ سیاه ما٬ بره روی تراس جلویی و شاهد این غروب تاریخی باشه.

با عجله برگشتیم بالا. اما حیف که خورشید غروب کرده بود و دیگه اثری ازش نبود. درحد مرگ عصبانی شده بودیم. ببین چطور یه آسمون جل پابرهنه اومد وسط احساسات ما! دوباره یه شبحی روی تراس همسایه ظاهر شد. احتمالن در اون تاریکی اونم نمیتونست قیافه عصبانی و لبریز از تنفر ما رو ببینه. واسه همین با اشتیاق گفت:

ــ خورشید که دیگه نیست میگم وایستیم آخرین غروب ماهو ببینیم ...

ــ خیلی پررویی ...

داشتیم فکر میکردم که این غروب دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. اما دوباره فرداش تکرار شد و هیچ فرقی هم نداشت. چون واقعیت اینه که اون روز با روزهای دیگه هیچ تفاوتی نداشت٬ مثل همه روزها و غروبهایی که در طول تاریخ تکرار شده بود و این ما بودیم که در ذهن خودمون روزها رو منتسب به اعداد کردیم.

از قبل شنیده بودم که خیلیها در روز دوازدهم دسامبر تصمیم دارن خودکشی کنن. احتمالن شگون داشت٬ شایدم نمیخواستن با مصایب ۲۱ دسامبر مواجه بشن. اما این هم از اون ردیف شدن های تاریخی بود که هر صد سال یکبار تکرار میشه: ۱۲/۱۲/۱۲. اگه از دست میدادنش باید یک قرن صبر میکردن. اونوقت از کجا معلوم که این انگیزه لاکردار هنوز باقی بمونه٬ یا اصلن نایی بمونه که بخوان اون انگیزه رو به منصه ی ظهور برسونن!

هرچی که بود اسباب اینو فراهم کرد که اینجانب با نیشخندی شیطنت آمیز٬ پیشاپیش برای پزشکان قانونی سراسر اروپا و آمریکای شمالی و بخشی از آسیا و قسمتی از اقیانوسیه٬ طلب صبر جزیل کنم. چون احتمالن با انبوهی از پرونده های این چنینی روبرو میشدن. اما غربزدگی که حدومرز نداره٬ ظاهرن هموطنان ما نخود هر آشی هستن که در هر گوشه ی این پهنه خاکی پخته بشه! اصلن هم براشون مهم نیست که نخود جزء مواد اولیه لازم برای تهیه اون آش باشه یا نباشه. در نتیجه به جای اینکه به تقویم خودمون رجوع کنن و دنبال یه نقطه عطف تاریخی برای مقاصد پلید خودشون بگردن٬ با بی شرمی چشم خودشونو سپردن به بوقهای تبلیغاتی ایادی یاوه سرای استکبار جهانی.

در راستای همین پروژه٬ ساعت شش صبح روز موعود٬ گوشیم زنگ خورد. طبق معمول اینجور موارد دو تا تماس اول رو به خیال اینکه زنگ آلارم گوشیه٬ رد تماس کردم. اما بین خواب و بیداری یادم اومد من که اصلن آلارم کوک نکرده بودم پس چرا این گوشی توهم زده؟ بالاخره اما زنگ سوم گوشی٬ پایانی بود بر ابهام ها و تردیدها. جواب دادم٬ رییس آگاهی بود. دندوناش از سرما بهم میخورد. اون موقع هایی که دندوناش بهم نمیخورد هم از بس صدای کلفتی داشت و جویده جویده حرف میزد٬ چیز زیادی از حرفاش سردرنمی آوردم. پیش خودتون بمونه٬ بیشتر حدس میزدم که چی داره میگه! الان که دیگه حتا نمیتونست جویده حرف بزنه طفلی! طبیعی بود که هیچ ایده ای از چیزهایی که قصد داشت بگه در ذهن نداشتم.

کمی که در بیخبری گذشت ازش خواستم یه پیامک بفرسته ببینم چی میخواد بگه. پیامکی که اومد هم سرشار بود از لغاتی که حرفهاشو جاانداخته بود! در مجموع فکر کنم با ظرفیت پایه ای مغز و حداقل رزولوشن ممکن داشت کار میکرد. اما چیزی که میشد سردرآورد این بود که یه خودکشی مشکوک به دگرکشی اتفاق افتاد و لاجرم باید شل و کلاه کنم.

همینکارو کردم. مدیون باشید اگه فکر کنید زیر لب داشتم به بخت بد خودم و وقت نشناسی "عامل خودکش" بدوبیراه میگفتم. بالاخره به سرصحنه رسیدم. این خواب آلودترین صحنه ای بود که در عمرم تجربه کرده بودم. یه بنای نیمه کاره و یه بابایی که خودشو به سقف حلق آویز کرده بود. چندتا بلوک سیمانی که زیر پاش ولو شده بود و از ترتیب قرارگیری اونا معلوم بود که نقش پایه ی دار رو بازی کردن. چندتا کارآموز اداره آگاهی با اشتیاق خاصی مشغول اندازه گیری بودن. هرچی که میشد اندازه گرفت٬ از قد قربانی تا اندازه بلوک های سیمانی و ابعاد اتاق و طول طناب دار و ...

اما چیزی که مشکوک برانگیز بود بسته بودن دستهای قربانی بود! مچ دستهاش کاملن از جلو بهم جفت شده بود و با یک رشته سیم سفید برق٬ محکم بسته بود. تازه دوتا گره سفت خورده بود. اولین چیزی که به نظر میرسه اینه که طرف قربانی یک توطئه قتل شده! چون ظاهرن امکان نداره کسی بتونه دست خودشو به این شیوه ببنده و بعد بتونه طناب دار به گردن خودش بندازه و بقیه ماجرا. اما خب اینجاست که شم پلیسی یک پزشک قانونی باید وارد عمل بشه و اجازه نده ماجراجویی یه آدم بی تعهد باعث دردسر برای بقیه بشه.

تا حالا چندین بار با این پدیده مواجه بودم. اینکه تلاش میکنن قبل اقدام به خودکشی دست خودشونو ببندن. دقیق نمیدونم انگیزه ی اونا برای اینکار چیه. شاید نمیخوان در حین جان کندن پشیمون بشن و برای نجات خودشون اقدام کنن٬ یا قصد دارن برای انتقام گیری قضیه رو قتل جلوه بدن و پای اطرافیان رو گیر بندازن. اما معمولن خیلی ناشیانه اقدام به بستن طناب یا رشته میکنن. بیشتر اوقات فقط چند دور طناب دور دستشون پیچ خورده و هیچ گره ای نداره. اما این اولین مورد بود که خیلی تمیز و شیک با دوتا گره محکم دستاش بهم بسته شده بود. یعنی ممکنه یه قتل اتفاق افتاده باشه؟

من اینطور فکر نمیکردم٬ چون در کنار توجه به جزییات صحنه٬ یه تصویر کلی هم از ماجرا برای خودم ترسیم و بر اساس اون استنتاج میکنم. از نظر من غیر از فرم بسته شدن دستها٬ هیچ دلیل دیگه ای برای دگرکشی وجود نداشت. مامورای آگاهی هم باهام هم عقیده بودن. اما جناب بازپرس ما تازه کار بود و زیربار نمیرفت. این یعنی باید در قالب پرونده قتل به قضیه نگاه میکردیم. من اصلن این قالبو دوست ندارم. اونم یه صبح سرد خیلی زود!

طبق یه قانون مجرم همیشه به سرصحنه جرم برمیگرده٬ حالا هم سر صحنه من بودم و بازپرس و مامورای آگاهی. حدس میزدم کار خودمون باشه! اما نه٬ کلی از ملت بیرون صحنه تجمع کرده بودن و سربازا اجازه نمیدادن وارد بشن٬ وگرنه از سرصحنه چیزی جز نام باقی نمیموند! میتونست کار اونا باشه٬ پس همه بایست دستگیر و بازجویی میشدن. اما اینکار ممکن نبود. پس باید فکر بهتری میکردیم. فکر بهتر ما این بود که گره از اسرار اون دوتا گره باز کنیم! مامورای آگاهی دست بکار شدن. رشته سیم برق تهیه کردن و تلاش کردن اونو دور دست خودشون ببندن. کار ساده ای نبود. اما با مدد گیری از دندانها و کمی صرف وقت تونستن دوتا گره شیک بزنن. مهمتر اینکه غلاف قسمتی از سیم دور دست قربانی کنده شده و چین خورده بود. یعنی تونستیم جای دندان قربانی رو روی سیم پیدا کنیم. به این ترتیب تونستیم تا حدی بازپرس دیرباور رو متقاعد کنیم. اما نه کامل. چون بعدن وقت زیادی رو صرف بازجویی از اطرافیان کرد.

حالا شما با اون رشته سیمی که انشالا از جلسه قبل فراهم کردین سعی کنید مچ دست خودتونو ببندین و گره بزنین. اگه تونستین بهم اطلاع بدین که خیالم جمع بشه اشتباه نکردم. البته جوگیر نشین که بقیه ماجرا رو هم ادامه بدین٬ خوبیت نداره. ضمنن درسته که ممکنه بتونید دستتونو ببندین اما احتمالن دیگه نمیتونید به تنهایی بازش کنید٬ پس اکیدن توصیه میکنم در تنهایی و یا حتا در حضور یکی که چندان ازتون خوشش نمیاد٬ یا شما ازش خوشتون نمیاد٬ دست به اینکار نزنین. چون بعدن باید دست به التماسش بزنین تا براتون باز کنه!

چند ساعت بعد برادر قربانی و صاحبکارش اومدن پیشم. میگفتن خیلی وقت بود که اعتیاد داشت و اون شب هم با خانواده درگیر شد و از منزل خارج شد. از برادرش راجع به علت همزمانی اقدام قربانی با دوازده دسامبر پرسیدم. شاید عجیبترین سئوال تاریخ عمرش بود. هاج و واج نگاهم کرد. این یعنی قربانی اصلن نمیدونست امروز چندشنبه ست چه برسه که بخواد چنین نقشه پیچیده گاهنامه ای طراحی کنه. خب! مهم نیست فقط یه همزمانی اتفاقی بود٬ زندگی کماکان جریان داره.

11/11/11

گفته میشه هیچ سازمانی به اندازه فراماسونری ریشه در تاریخ نداره. از همون زمان که روحانیون قوم یهود راهو به اشتباه رفتن٬ این جنبش شکل گرفت. از اونجایی که روحانیون قوم یهود حتی در حضور حضرت موسی هم راهو به اشتباه میرفتن٬ بنابراین قدمت این نهاد مخوف رو فقط میشه با دوران مختلف زمین شناسی مقایسه کرد.

بازم گفته شده از ویژگی های این سازمان اینه که برنامه ریزی های درازمدتی دارن که اجرای اونا٬ به عمر خودشون که خوبه٬ به عمر نوه و نتیجه و نبیره و ندیده خودشون هم قد نمیده! مثلن برای چهارصد سال آینده برنامه ریزی میکنن و مرحله به مرحله پیش میبرن. اونوقت چه فصل مشترکی وجود داره که پیوستگی و استحکام این ابربرنامه رو حفظ میکنه؟ یا در افراد متعلق به نسل های متمادی این انگیزه رو ایجاد میکنه که پیگیر افکار مغشوش هفت جد اونطرفتر خودشون باشن؟

خودشون جوابی به این سئوال نمیدن اما یه عده معتقدن که نیروهای اهریمنی باعث چنین انسجامی میشن. به خاطر همین هر از چندگاهی مراسم آیینی خاصی رو برگزار میکنن تا با پرستش شیطان و نیرو گرفتن از اون به مسیر خودشون ادامه بدن. راست و دروغ این نظریه پای ماسونرها و منتقدان اونا!

اما آیا تا حالا چیزی راجع به "کابالا" شنیدید؟ در واقع تصوف برخاسته از آیین یهود کابالا اسم گرفته. اجازه بدید کمی توضیح بدم. کاهنان مصر باستان در دربار فراعنه خدایی میکردن. امکانات وسیعی در اختیارشون قرار گرفته بود تا علوم غریبه ای که به طور فوق محرمانه ازش حفاظت میشد٬ تکوین پیدا کنه. مثلن طرح توجیهی تدوین میکردن برای ساخت دارویی که بتونه مرده رو زنده کنه. اونوقت بودجه پژوهشی و یه تعداد برده زنده در اختیارشون قرار میگرفت تا به تحقیقاتشون بپردازن. محدودیتی ازنظر مواد اولیه مصرفی نداشتن و برچسب اموال نمیخوردن. به پیشرفت هایی هم رسیده بودن اما هیچوقت کسی از اسرارشون آگاه نشد. پروپوزال یا مقاله ای هم ازشون نمونده٬ تنها شاهدی که بر این مدعا بود همون برده های بخت برگشته ای بودن که در انتظار سپرده شدن به بوته ی آزمایش بودن. اما قیام حضرت موسی پایانی بود بر یک دوره ی سیاه تحقیقات تجربی و آزاد شدن این موجودات آزمایشگاهی.

بعدها که روحانیون قوم یهود قدرت گرفتن به سراغ این برده ها رفتن و اطلاعاتی در خصوص طرحهای تفضیلی و روش تحقیق کاهنان کسب کردن و دست بکار شدن. نتیجه ملغمه ای بود از اعتقادات خرافی مبتنی بر شیطان پرستی کاهنان مصر باستان و تصوف برگرفته از آموزه های تورات عهد عتیق. مسلکی که بهش کابالا میگن و هنوز هم طرفداران زیادی داره. اشتباه نکنید! پیروان این فرقه موحد نیستن. اما برای رسیدن به اهدافشون به هر کیش و آیینی درمیان. از کجا معلوم! شاید الان بین ما هم باشن.

ویژگی های منحصربه فردی دارن و کارهای عجیبی ازشون سرمیزنه٬ مثلن تعدادی کودک درخودمانده یا اوتیستیک (Autistic) رو یه جا جمع کردن و ازشون مراقبت میکنن. طبیعیه این بچه ها خیلی کم حرف میزنن٬ اگه هم حرفی بزنن چیزی غیر از پرت و پلا نیست بطوریکه آدم ترجیح میده همینجور ساکت باشن! اونوقت کابالیستهای علاف ساعتها فالگوش وا می ایستن تا ببینن اینا چی افاضه میکنن. بعد میشینن و روزها درخصوص اراجیف گفته شده بحث و تبادل نظر میکنن و از روی پرت و پلاهای ایراد شده دست به پیشگویی های در مورد آینده میزنن.

ویژگی دیگه پیروان این فرقه اعتقاد عجیب به علم اعداد و پیشگویی بر اساس اونه. از نظر اونا عددها مفهوم خاصی دارن و توالی اونا اتفاقی نیست. با همین توجیه نیت میکنن و کتاب مقدس رو باز میکنن٬ اونوقت از یه جایی شروع میکنن به شمردن حروف. مثلن از هر هفت حرف یکی رو انتخاب میکنن و کنار هم میذارن. مجموعه ای که به دست میاد لاطائلاتی بیش نیست. اما از رو نمیرن٬ سرته میکنن جذر میگیرن مشتق حساب میکنن و بالاخره از بین اون همه خزئبلات٬ یه جمله معنی دار پیدا میکنن. همین چندسال پیش بود که با همین روش پیشگویی کردن در سال ۲۰۱۱ زلزله سهمگینی لس آنجلس رو با خاک یکسان میکنه! از ویژگی های دیگه اینا که خودم کشف کردم اینه که احتمالن اعضای این فرقه یه نسبت خویشاوندی نزدیک با سنگ پای قزوین دارن!

اما اتفاقی که قرار بود در یازده نوامبر ۲۰۱۱ یا همون تاریخ معروف ۱۱/۱۱/۱۱ بیافته برای کابالیستها جنبه حیاتی داشت. از نظر اونا اعداد ۹ ٬ ۱۱ ٬ ۳۳ مقدس هستن. مثلن حرف k که در ابتدای کابالا وجود داره حرف یازدهم الفبا هست. ضمنن دو تا ۱ که کنار هم باشن نماد دو ستون معبد سلیمان و دروازه ورود شیاطین به دنیای انسانهاست. به این ترتیب وقتی سه جفت ۱ کنار هم ردیف بشن یعنی سه دروازه به آسمان باز شده و همه چی مهیاست تا شیاطین و جن به عرصه زندگی بشر وارد بشن و کابالیست های زرنگ هم بسان سلیمان نبی کنترل اونا رو به دست بگیرن و بر تمامی زمین حکمروایی کنن!

اما لازم بود مراسم آیینی خاصی در کنار بزرگترین نماد شیطان پرستی دنیای باستان یعنی اهرام ثلاثه مصر برگزار٬ تا مقدمات ورود نامیمون اجنه فراهم بشه. کاری بود که از بیست سال پیش شروع کرده بودن و خیر سرشون هی پشت هم دروازه باز میکردن. اما سال گذشته بزرگترین فراخوان کابالایی صورت میگیره و صدها نفر از دهها کشور دنیا به جیزه میرن تا در روز و ساعت مقرر٬ دروازه های نهایی رو طی مراسمی باز کنن!

اما در آخرین دقایق بود که جوانان غیور مصری وارد عمل شدن و تعقیب و گریز تاریخی رو شروع کردن. هر کی ردای سفید تنش بود کتک خورد و به طرز فجیعی متواری شد. به این ترتیب فقط طی چند دقیقه آفتابه گرفتن به چندصد سال برنامه ریزی منسجم قوم کابال! ضایع بازی مصری ها به حدی بود که نه تنها دروازه ای باز نشد که اون دروازه های قبلی هم چفت و بست شدن. در نتیجه اون عده اجنه ای که اومده بودن دیگه راه برگشت ندارن! رییس این فرقه که درصحنه حاضر بود با تاسف گفت: ما از هشتصد سال پیش منتظر چنین روزی بودیم و برای اجرای این مراسم سفارش شدیم ...

اینارو گفتم که بدونید خیلی از این پیشگویی های خرافی از کجا آب میخوره و چه فلسفه ی کودکانه ای پشت سرش است. اونقدر مسخره که حتا کودک درون آدم خنده ش میگیره! من که هیچوقت ارزش و اعتبار و منطق استدلالی خودمو با گوش دادن به این خرافات زیر سئوال نمیبرم.

البته قضیه یازده نوامبر که به ما دخلی نداشت و مصری ها زحمتشو کشیدن. اما قضیه 12/12/12 جریانش فرق میکرد و ترکش اون مستقیم خورد توی ملاجمون.

ببینید دوستان! اصلن هدف اصلیم تعریف همین جریان 12/12/12 بود. ولی مقدمه خیلی طول کشید. حالا اینو داشته باشین تا سر فرصت اونو برای شما تعریف کنم. چون باید عکسشو بذارم و از شما هم نظر بخوام. پس برای کارگاه بعدی لطفن نیم متر سیم سفید برق تهیه کنید و منتظر باشید تا خاطره رو تعریف کنم. چون باید یه کاری با اون سیم بکنید که اون بابا کرد.

یار دبستانی من!

یه پدیده که چندسالی میشه با ما دست به گریبانه٬ کاهش سن مراجعان به پزشکی قانونی است. بذارید یه جور دیگه بگم: افزایش مراجعات دانش آموزی به پزشکی قانونی! وحشتناکه٬ مگه نه؟ در نظر بگیرید یه عده دانش آموز نیم وجبی توی حیاط مدرسه کتک کاری میکنن و به جای اینکه دست به دامان معلم و ناظم و مدیر مدرسه بشن٬ راه کلانتری محل رو در پیش میگیرن. بدینسان در عنفوان طفولیت پاشون به دادگاه و پزشکی قانونی باز میشه!

شاید اعتقاد داشته باشید این حادثه پیش آگهی خوبی نداره٬ اما من طور دیگه ای فکر میکنم. نه اینکه فکر کنید دربند افزایش آمار مراجعان به مرکز خودم باشم که اصلن اینطور نیست. خیلی تلاش میکنم دفعات مراجعه افراد رو به حداقل برسونم. اصولن پولی که ملت واریز میکنن به حساب دارایی و خزانه دولت میره و به ما دخلی نداره. ما هم چون ارادت ویژه ای به دولتمردان مملکت داریم٬ نمیخوایم زیاد آه و نفرین مردم حین واریز تعرفه به ملاج دولتیان برخورد کنه! اما چه کنیم که برخورد میکنه و در عجبم که چرا اثر نمیکنه! شایدم اثر کرده که اینطور گیج میزنن!

اما راستش این موضوع شبیه افزایش آمار طلاق در جامعه است. خیلیها اعتقاد دارن این افزایش یه زنگ خطر محسوب میشه٬ اما من فکر میکنم لااقل یه نکته مثبت درش نهفته است. اینکه چه مردها و چه زنها بیشتر به حقوق خودشون آگاه شدن و دیگه حاضر نیستن به هر بهایی شرایط تحمیل شده و رفتارهای bizarre یک به اصطلاح شریک زندگی رو تحمل کنن. درسته که درحال حاضر چهره هولناک این پدیده نمود داره اما مطمئنم به تدریج این تنش٬ به انگیزه و وسواس در خانواده ها تبدیل میشه تا با چشمان بازتر و دقت نظر بیشتر دست به انتخاب بزنن.

اما در مراجعه یک دانش آموز دوره ابتدایی به مرکز ما چه نکته ی مثبتی میتونه نهفته باشه؟ به نظرم باید هزینه اعمال خشونت در سطوح مختلف بالا بره و ریشه اون از سن پایین خشک بشه. مهم نیست این خشونت از جانب کی اعمال میشه: والدین٬ معلم٬ ناظم مدرسه یا حتا یه دانش آموز دیگه. اما برخورد جدی با مظاهر خشونت میتونه دورنمای یک جامعه سالم رو ترسیم کنه. چیزی که ما در گذشته ازش محروم بودیم. یادمه اون سالها اینکه در جوامع غربی یه فرزند میتونه به علت خشونت اعمال شده از سوی والدینش با پلیس تماس بگیره٬ در رسانه ملی ما به عنوان یک فاجعه در غرب تلقی میشد. نمادی از هتک حرمت نسبت به والدین! در حالیکه چندسال بعد همون رسانه ملی از ضرورت برقراری خط تلفن کودک در کشور٬ برای گزارش موارد کودک آزاری دم میزد!

آخرین مورد از این دست که داشتیم٬ یه دانش آموز سیزده ساله بود. داخل حیاط مدرسه رو به دیوار ایستاده بود و با دوستان گپ میزد. ناگهان یه دانش آموز دیگه معلوم نبود با چه نیتی جفت پا پرید توی کمرش! قبل اینکه فرصت کنه دستاشو از جیب دربیاره و تعادلشو حفظ کنه٬ با صورت رفت توی دیوار! طبیعیه که اولین نقطه برخورد با دیوار بینی بود. شکست! اما خونریزی نکرد. شاید همین باعث شد که کسی قضیه رو جدی نگیره. ولی تا غروب اونروز به شدت ورم کرد و دردناک شد. والدین طرف با والدین اونطرف تماس میگیرن و شاکی میشن که بچه شما بچه ما رو ناقص کرده. والدین اونطرف هم سراسیمه میان که ببینن چی شده! بعد قرار بر این شد که والدین اونطرف به اتفاق طرف برن پیش دکتر تا ببینن جریان چیه.

دکتر اما نمیدونه که اینا پدر و مادر واقعی بچه نیستن٬ چون کسی بهش نگفته. اون پدرنما هم از این موقعیت سوءاستفاده میکنه. درگوشی به دکتر میگه که اگه مشکلی هست به من بگو٬ پیش همسرم نگو چون مشکل قلبی داره و حالش بد میشه!

حالا وقتی من بهتون میگم این نژاد ایرانی ختم روزگاره و چه فرصتهایی رو که به تهدید تبدیل نمیکنه٬ شما میگید عینک بدبینی به چشم داری و نبوغ ایرانی ها رو ندیده میگیری! آخه در طول تاریخ تمدن بشر٬ کجا مردمانی رو سراغ دارید که ظرف سیم ثانیه چنین نقشه های اهریمنی به سرشون بزنه که مجموعه قضایی و سیستم پویایی مثل پزشکی قانونی رو همینجور مچل نگه دارن؟

خلاصه اینکه دکتر بهش میگه بینی بچه شکسته و هماتوم سپتوم که عارضه خطرناکی محسوب میشه ایجاد شد. یعنی خون بین نسج نرم و استخوان بینی تجمع کرده و اگه ادامه پیدا کنه میتونه باعث سیاه شدن غضروف بینی و بدشکلی اون بشه. واسه همینه که میگن شکستگی بینی با خونریزی خطرش کمتر از شکستگی بدون خونریزیه.

اما وقتی دکتر میره پیش بچه و اون مادرنما٬ وانمود میکنه مشکل خاصی نیست و جای نگرانی اصلن وجود نداره! الان واقعن من نمیتونم در خصوص رفتار اون پزشک بر اساس موازین اخلاق پزشکی اظهارنظر کنم. البته مطمئنم اشتباه کرده اما اینکه یه اشتباه کوچیک بوده یا یه فاجعه کم عمق یا حتا یه فاجعه با عمق زیاد٬ دیگه باید بزرگان اظهارنظر کنن. حداقل ازش انتظار میرفت اقدام به تخلیه هماتوم و تامپون گذاری کنه. اما به توصیه درگوشی پدر اکتفا کرد و به امان خدا!

پدرنما و مادرنما٬ بچه رو تحویل والدین واقعی میدن و ادعا میکنن که دکتر گفت چیزی نیست. ادعایی که پسرشون هم تایید کرد. اما به تدریج درد و تورم افزایش یافت. پسر متوجه شد که یه جای کار ایراد داره٬ هم ساختار بینی بهم خورده بود و هم گرفتگی بینی بدتر شده بود. تصمیم میگیرن به یه پزشک دیگه مراجعه کنن. اونجا پی به واقعیت تکان دهنده ای میبرن٬ اینکه اوضاع بینی قمردرعقربه! با صرف هزینه قابل توجه کارهای درمانی انجام میشه. بعد پدر و پسر و ... سراسیمه به مطب پزشک اول میرن و شاکی میشن که چرا بهشون اطمینان خاطر الکی داد. اونم با حیرت بهشون نگاه میکنه و در غور عمیقی فرو میره که مگه یه بچه چند دست پدرومادر میتونه داشته باشه!

میتونم حدس بزنم اون پزشک چه حسی داشت٬ حس وقتی که یه بچه از آدم میخواد زنگ در خونه ای رو واسش بزنی و همینکه اینکارو کردی پا به فرار میذاره! حالا شما میمونی و صاحبخونه و داستانی که نمیتونی اثبات کنی!

نتیجه اینکه پدر و مادر واقعی نه تنها از پسر شکایت کردن بلکه از پدرنما و پزشک اول هم شاکی شدن که جریان رو به انحراف کشوندن. درسته که استرس عمده ای به خانواده ها وارد شد اما به نظرم همین میتونه یه مانع برای جلوگیری از تکرار اقدامات خشونت آمیز در آینده باشه. اگه چنین فرایندی در گذشته هم رایج بود شاید حالا کمتر شاهد مصادیق خشونت بودیم و احساس امنیت بیشتری در جامعه داشتیم.

یادمه وقتی کلاس پنجم بودیم٬ روزای پنجشنبه هرهفته پای یه عده از دانشجویان "تربیت معلم" به مدرسه ما باز میشد. به جای معلم ها میرفتن سرکلاس و تمرین تدریس میکردن. هیچوقت نتونستم باهاشون یه رابطه صمیمانه داشته باشم٬ در نتیجه ازشون خوشم نمیومد٬ اونا هم همینطور.

اونروز اما برخلاف روزای دیگه که بسان بچه آدم میرفتم کلاس و سرجام مینشستم٬ با یکی از دوستان رفتیم روی سکوی جلوی تخته سیاه. کلاس در غیاب معلم داشت به حداکثر بی نظمی نزدیک میشد. من و دوستم شروع کردیم به نمایش حرکات رزمی. هیچکی حواسش به ما نبود٬ البته به هم ضربه نمیزدیم بلکه فقط اجرا میکردیم. دوستم یکی از سبک های کاراته کار میکرد و حرکات ترکیبی پاش دیدنی بود٬ منم که اصولن اینطور مواقع کم نمیاوردم. جو کلاس به تدریج آروم شد. ای ول! تونسته بودیم توجه افکار عمومی رو به خودمون جلب کنیم و حالا همه داشتن از دیدن حرکات ما لذت میبردن. پس با انگیزه مضاعفی به سرعت و شدت حرکات افزودیم. اما سکوت مرگبار کلاس مشکوک برانگیر بود٬ بخصوص اون آدم عینکی سبیلو که کنار سکو ایستاده بود و بهمون میخ شده بود. خب حالا بهتره بریم سرجامون بشینیم. اما زهی خیال باطل! اون آقای سبیلو کسی نبود جز معلم آزمایشی اونروز. محترمانه مارو به بیرون کلاس راهنمایی کرد و درو محکم بست!

چطور شد؟ حالا تکلیف چی بود؟ دچار استرس شده بودیم٬ عادت به این نوع برخوردهای سخیف نداشتیم. هیچوقت هم از اراذل و اوباش کلاس نپرسیدیم وقتی از کلاس اخراج میشن اوقات فراغت خودشونو چطور پرمیکنن! تصمیم گرفتیم به حیاط مدرسه بریم. یه گوشه بچه های کلاس دوم یارگیری کرده بودن و داشتن فوتبال بازی میکردن. از ما خیلی کوچیکتر بودن٬ واسه همین مجبورشون کردیم که ما هم بازی!

من شدم کاپیتان این تیم و دوستم اون تیم. طبیعی بود که همه توپها به ما ختم میشد و عملن بقیه خرس وسط شده بودن. چند دقیقه بعد یکیشون توپو با دست گرفت و به گوشه زمین رفت٬ بقیه هم به دنبالش رفتن و مظلومانه به ما خیره شدن. یه تجمع اعتراضی مسالمت آمیز بود٬ نیاز به مجوز از جایی هم نداشت. با این حرکت ناخشنودی خودشونو از حضور ما نشون دادن. خب دیگه وقت رفتن بود. نباید به زور خودمونو تحمیل میکردیم.

دوباره تنها شده بودیم٬ به طرف غروب خورشید حرکت کردیم و به اون سمت حیاط رسیدیم. یه عده کلاس پنجمی مثل خودمون داشتن بسکتبال بازی میکردن٬ دوتا هم کنار زمین وایستاده بودن. هیچوقت نفهمیدم چی باعث شد با اون دوتا درگیر شدیم٬ هر آتیشی بود از گور اون دوستم بلند شده بود که خیلی ادعاش میشد. اول کار ما دو نفر بودیم و اونا هم دو نفر٬ اما بعد نمیدونم چی شد که ما همون دو نفر موندیم و اونا شدن شونزده نفر! خب زنگ ورزش اونا بود دیگه! البته حسابی کتکشون زدیم. خوشبختانه ناظم مدرسه به دادشون رسید و مارو از زیر دست و بالشون بیرون کشید. تمام لباسام خاکی بود و دهنم پر خون. یک کمی مرتبمون کرد و باهاش به دفتر مدرسه رفتیم. دستمال کاغذی مچاله کرد و زیر لبم گذاشت. بعد یه سئوال اساسی از ما پرسید: اینکه بیرون کلاس چیکار میکنید؟

خوشبختانه من دهنم پر بود و نمیتونستم حرف بزنم اما دوستم گفت که آقای معلم از کلاس بیرونمون کرد. به اتفاق ناظم به طرف کلاس رفتیم. در زد و معلم آزمایشی اومد دم در. کاملن یادمه که ناظم بهش گفت این کلاس دوتا آدم حسابی بیشتر نداشت که اونارو اخراج کردی٬ اونوقت واسه کی داری به خودت زحمت میدی؟ قیافه معلم آزمایشی درهم شد و گفت که این دوتا بی انضباطی کردن و بعد ادامه داد که از قیافه شون معلومه که آدمای شروری هستن و آینده خوبی نخواهند داشت!

انگار داشت واسمون فال قهوه میگرفت یا اسطرلاب میکشید. کی بهش اجازه داده بود شخصیت مارو زیر سئوال ببره؟ بالاخره مجبور شد به کلاس راهمون بده. سرجام نشستم. برای بچه ها عجیب بود٬ کسی نمیدونست طی این بیست دقیقه چه اتفاقی افتاد که اینجور لته پار شده بودیم. مزه ی شور خون داخل دهنم احساس میشد. به همه چی فکر میکردم غیر از اینکه بخوام از دست کسی شکایت کنم٬ یا حتا بخوام به خانواده چیزی بگم. هرچی که بود از نظرم همونجا تموم شده بود. اما شاید اشتباه میکردم و اگه در اون زمان مکانیسم های حمایتی و حفاظتی ضدخشونت وجود داشت٬ امروز خیلی کمتر شاهد بودیم که هم نسلهای ما به این گستردگی قربانی خشونت بشن.

نقطه سرخط!

سلام دوستان! پست جدیدم نیمه کاره مونده٬ فقط اومدم بگم یه وقت فکر نکنید قهر کردم. قهرکردن ابتدایی ترین مکانیسم دفاعی محسوب میشه و مختص بچه هاست یا اونایی که قصد ندارن بزرگ شن. من که جزء هیچکدومش نیستم. هیچوقت از انتقاد کردن ناراحت نمیشم و به جرات میگم که کامنت های انتقادی رو با دقت بیشتری میخونم و درس میگیرم. اما چیزی که ناراحتم میکنه به کاربردن الفاظ نامناسب و زشت از سوی بعضی خواننده هاست. الفاظی که هیچوقت در نوشته و محاوره خودم بکار نمیبرم. اگه قصد این دسته کوچک از افراد انتقاد سازنده ست که باید به عرض برسونم این راهش نیست. اگه هم اینطور نیست به نظرم خودشون بیشتر نیاز به امر و نهی دارن. در حالی سنگ حمایت از یه حیوان رو به سینه میزنن که به راحتی حرمت و شخصیت یه انسان رو زیر سئوال میبرن و ترسی هم ندارن. دوست ندارم این مسئله بیشتر از این ادامه پیدا کنه و از همه دوستانی که کامنت دادن چه موافق و چه مخالف بجز یه عده معدود حرمت شکن تشکر میکنم.

حالا تا وقتی پست جدید آماده بشه شما به این متن ادبی که خطاب به این حقیر نوشته شده دقت کنید و اگه ایراد فنی اعم از دیکته ای و نگارشی می بینید لیست کنید تا من برگردم.

      

آردهای بیخته و تاکهای تراریخته!

خدمت که بودیم یگان ما در همسایگی مزرعه آموزشی دانشگاه آزاد بود. مزرعه که نبود یه باغ وسیع بود با انواع و اقسام درختهای میوه٬ درختهای بی میوه و بوته های تاک! خیرش البته به ما نمیرسید اما چشم نواز بود. فنسی که دورش کشیده بودن٬ ظاهرن مانع از دسترسی سربازان دلیر ما به نعمتهای خدادادی بود. اما مسئولین مزرعه دایم از دست ما شاکی بودن که سربازای شما داخل مزرعه رویت شدن! نمیدونم چرا به پادگان سپاه که کنار ما بود گیر نمیدادن. بالاخره یه روز از دستمون عاصی شدن و تصمیم گرفتن فنس ها رو بردارن و به جای اون دور مزرعه دیوار بکشن. دیواری که هیچ پنجره ای توش اسیر نبود! این یعنی دیگه اون مزرعه حتا نمیتونست چشم نواز باشه.

مرحوم مورفی معتقد بود دو عنصر در طبیعت به وفور یافت میشود: هیدروژن و حماقت! حالا هم پیمانکار بی مغز برای دیوارکشی٬ اول کل فنس ها رو از جا کند و بعد سر فرصت به آهستگی شروع کرد به دیوارکشی. شایدم مجبور بودن با پول ناشی از فروش فنس ها آجر و سیمان بخرن٬ که البته چنین پروسه ای از دانشگاه آزاد بعید بود. هر دلیلی که داشت نتیجه این بود که سربازان غیور ما مانعی سر راهشون نمیدیدن و میتونستن پیگیر کارهای تحقیقاتی و آموزشی لابلای بوته های تاک باشن. اونم وقتی که انگورهای ریز و درشت کاملن رسیده بودن.

هر شب یه جوخه به داخل باغ اعزام میشد٬ با دست پر برمیگشت و مورد استقبال سایر ایادی قرار میگرفت. تا اینکه بالاخره صدای رییس مزرعه دراومد. شاکی شد که سربازان یگان شما شب میان داخل مزرعه ما میوه میدزدن٬ تازه اینا که میوه های عادی نیست٬ میوه های تراریخته محسوب میشه که کلی هزینه شده تا تغییرات ژنتیک درشون ایجاد کنن. اندیشمندان زیادی منتظر به ثمر نشستن ثمره ی کار و تحقیقاتشون هستن! راست و دروغ حرفاش پای خودش. ظاهر انگورها که فرقی با انگورهای ترانریخته نداشت.

واسش توضیح دادن که از گلوی این سربازان مظلوم ما لقمه حلال به زور پایین میره٬ چه برسه به لقمه تراریخته! بیخودی تهمت نزن. این البته توجیه فرمانده یگان بود٬ چون هیچوقت شبها نبود که ببینه نیروهای تحت امرش چه رشادت هایی به خرج میدن و چطور آفتابه میگیرن به دورنمای تحقیقات ژنتیک دانشگاه آزاد!

رییس مزرعه اما فکر دیگه ای کرد. وقتی فهمید اعضای این یگان همه سروته یه کرباسن٬ پونزده قلاده سگ گردن کلفت خرید و به مزرعه منتقل کرد. همین که شب میشد اونا رو اطراف باغ آزاد میکرد. حالا هرکی جرات داره پا تو مزرعه آموزشی بذاره! شب اول جوخه انگوری که از همه جا بیخبر بود به ماموریت اعزام شد. بدون شناسایی منطقه و پشتیبانی لجستیکی. طی چند دقیقه به طرز فجیعی مورد هجوم سگ ها قرار گرفت و تارومار شد. چندتا زخمی داشتیم. دیگه کسی جرات نمیکرد پا داخل باغ بذاره. تا اینجا به نفع سگها و صاحبش تموم شده بود. سربازان تیزهوش اما ساعت کاری رو عوض کردن. همین که کارگرها مرخص میشدن و قبل اینکه سگها برن سر شیفت٬ دخل مزرعه رو میاوردن. رییس مزرعه ساکت نموند و از قبل غروب آفتاب سگها رو ول میکرد. نتیجه ی کل کل دو گروه این شد که امنیت کل اون ناحیه به باد رفت٬ دیگه تردد همه مختل شده بود. ملت چه گناهی کرده بودن؟ خیر سرمون مسئول حفظ امنیت منطقه بودیم. هر کی از نزدیکی باغ بی دروپیکر رد میشد٬ از سوی هنگ سگی تحت تعقیب قرار میگرفت. از نگاه اونا هر انسان دوپایی در لیست "The most wanted" بود٬ حتا من که واسه کارای دیگه ای بیرون میرفتم یا دژبانهای سپاه که بدون هیچ کاری٬ بیرون پادگان بودن.

سربازها دچار محرومیت از انگور شده بودن٬ درد استخونی به سراغشون اومده بود و دست به هر کاری میزدن. یکی از سگها رو دستگیر کردن٬ روی اون نفت ریختن و آتیش زدن و ولش کردن. سگ بیچاره با سرعت به سمت رفقاش میدوید تا حامل پیام گرم صلح و دوستی باشه! اتفاق خاصی براش نیافتاد٬ غیر اینکه رنگ پوستش تیره شد. از اون روز به بعد با انگیزه مضاعفی در ماموریت های پاچه گیری شرکت میکرد. از نفت مخلوط با آب انتظار بیشتری نمیرفت٬ بیخود نبود هیچوقت با بخاری های یگان گرم نمیشدیم!

باید کاری میکردم٬ اصلن حس خوبی نیست پونزده تا سگ ولگرد و بی اصل و نسب تعقیبت کنن و خودروهای عبوری هم فکر کنن که یه مشکلی داری حتمن! قرار شد فکرامونو رو هم بریزیم و یه تصمیم اساسی بگیریم. یه فکر بکر به ذهنمون رسید٬ خیلی محرمانه! اونقدر محرمانه که به هیچکی نگفتیم. به طور ناشناس با واحد سگ کشی شهرداری تماس گرفتیم. عباراتی قریب به این مضمون ایراد کردیم که اینجا یه تعداد سگ بی ادب٬ واسه خودشون قلمرو تعیین کردن و برای امت غیور منطقه مشکلاتی ایجاد کردن!

فکر نمیکردم اینقدر زود واکنش نشون بدن. آخر شب بود. با صدای شلیک چند تیر سکوت شب درهم شکست. اول فکر کردیم یگان ما مورد هجوم دشمن فرضی قرار گرفت! به سرعت دنبال پناهگاه میگشتیم. بعد فهمیدیم که این کار آدمای عادی محسوب میشه و به عنوان یک سرباز جان برکف٬ به جای پنهان شدن٬ باید عرصه رو بر دشمن فرضی تنگ کنیم. البته جایی هم برای پنهان شدن نداشتیم٬ این بود که رفتیم بالای برجک نگهبانی تا سروگوشی آب بدیم. صحنه باشکوهی بود. ماموران شهرداری در مدت زمان کوتاهی تعدادی از سگها رو کشتن٬ یه تعداد رو با انداختن تور به اسارت درآوردن و با خودشون بردن.

دست به سینه داشتیم تماشا میکردیم که نگهبان مزرعه با موتورسیکلت سررسید٬ مبهوت از وقایع پیش رو! هیچکی اون اطراف نبود. نگهبان به طرف ما اومد٬ حدس میزد یه سر فتنه به ما وصل باشه٬ شایدم هر دو سرش. نمیدونست چه خاکی باید به سرش کنه. با دلهره پرسید:

ــ شما تیراندازی کردید؟

شونه هامو بالا دادم و گفتم: شما دست ما تفنگ میبینی؟ نگهبان مزرعه به سرباز بغل دستیم خیره شد. منم همینطور٬ تفنگ دستش بود. این بالای برجک چیکار میکنه؟ خب طبیعی بود که این سرباز سر پست خودش بود و این ما بودیم که معلوم نبود بالای برجک چیکاره بودیم. سعی کردم براش توجیه کنم که این اسلحه ژ۳ زهوار دررفته که دست این باباست فقط برای ترسوندن دشمن فرضی استفاده میشه و کاربرد دیگه ای نداره. نگهبان حرفی نزد٬ احتمالن فرق صدای تفنگ ساچمه ای رو با اسلحه گلوله زنی میدونست. از فرصت پیش آمده استفاده کردم٬ به پادگان سپاه اشاره کردم و گفتم: ممکنه کار اینا بوده باشه٬ تفنگ هم دارن!

نگهبان رفت٬ دنیا بدون اون سگها جای بهتری برای زندگی بود. امیدوارم روح اون سگها ازم راضی باشن٬ ما فقط وسیله بودیم. رییس مزرعه از دست مامورای شهرداری شکایت کرد و اونا هم مدعی شدن در پی شکایات مردمی دست به این اقدام زدن. بالاخره نمیدونم کار به کجا کشید اما همه مثل ما نمیتونن با زیرکی اینطور نقشه ها رو پیش ببرن. مثل همین خانمی که بعد از سالها زندگی مشترک از شوهرش جدا شد. آقای خونه از مال دنیا همین یه قطعه خونه باغ رو داشت. بنابراین مجبور شد بابت مهریه ای که بر ذمه داشت٬ نصف باغ رو به اسم همسر سابقش کنه. یه کلید هم بهش داد که هروقت خواست به باغ سربزنه. زن تصمیم گرفت قطعه متعلق به خودشو بفروشه. واسه همین گهگاهی مشتری میاورد. اما مرد راضی نبود و دست به یک اقدام مذبوحانه زد.

یه قلاده سگ شیانلو خرید و داخل باغ رها کرد. یه روز غروب که زن بی هوا وارد باغ شد٬ تحت تعقیب قرار گرفت و متواری شد. با شوهر سابقش تماس گرفت که معنی این مسخره بازیها چیه؟ شوهر سابق اما مدعی شد که جای نگرانی نیست٬ این سگ بی آزاره و فقط پاچه ی آدمای بدطینت رو میگیره! خون زن به جوش اومد٬ فکر بکری میکنه و راه واحد سگ کشی شهرداری رو در پیش میگیره. یه درخواست کتبی مینویسه که یک قلاده سگ ولگرد وارد باغش شده و براش مزاحمت ایجاد کرده.

دو فروند مامور سگ کشی به همراه زن به طرف باغش میرن. کلید میندازن و وارد باغ میشن. مامور به اینکه یه ماشین دیگه داخل باغ پارک شده شک میکنه٬ اما زن واسش توضیح میده که مال باغبونشه! اونوقت چرا مدلش بالاتر از ماشین خودشه؟ این سئوالی بود که به مغز مامور هجوم آورد اما فرصت نکرد بهش فکر کنه. چون طبق معمول سگ با سروصدای زیاد به استقبال اومد. اما مامور کارشو خوب بلده و با یه حرکت سگو خفت میکنه. شوهر سابق داخل خونه بود که متوجه شد صدای غرشهای های مقتدرانه سگ تبدیل به زوزه های از سر پشیمونی شده. بیرون میاد تا ببینه جریان چیه. به به! چشماش روشن! دزدی اونم تو روز روشن؟ دو تا آدم گنده وارد باغش شدن و دارن سگشو با خودشون میبرن.

یه چماق برمیداره و با سردادن شعار آی دزد! به طرفشون حمله میکنه. مامورها با تعجب می ایستن و بهش خیره میشن٬ چه باغبون پررویی! شوهر سابق تهدید میکنه که از جاشون تکون نخورن وگرنه با چماق میکوبه تو ملاجشون. ازشون توضیح میخواد که دارن چیکار میکنن؟ مامورها توضیح میدن که به درخواست صاحب باغ اومدن تا این سگ ولگرد رو دستگیر کنن. اما کدوم صاحب باغ؟ به دوروبرشون نگاه میکنن٬ اثری از زن نیست! جوی از بهت و حیرت بر ماموران حاکم میشه٬ سگو ول میکنن اما سگ ول کن ماجرا نیست. از جوی که بر مامورها حاکم شده و غفلتشون استفاده میکنه و به طرفشون هجوم میبره. یکی از مامورها زخمی میشه و خونش به زمین میریزه.

اوضاع شیرتوشیر شد. پلیس سرمیرسه و به اتفاق جماعت به کلانتری میرن. شوهر سابق از مامورها به علت ورود غیرقانونی شکایت میکنه. زن سرو کله ش پیدا میشه و از شوهر سابق به جرم ناامن کردن باغش شکایت میکنه. مامورها هم باید از یکی شکایت کنن٬ خب از سگ که نمیشه شکایت کرد٬ از صاحبش هم که طبیعتن نمیشه. چی میتونن بگن؟ بگن رفتیم تو حریم شخصی طرف سگشو بکشیم؟ بنابراین تصمیم میگیرن از زن به جرم اغفال کردنشون شکایت کنن. همینکارو میکنن و به سراغ ما میان. طبق معمول نمیدونم عاقبت این پرونده چی میشه اما لااقل فهمیدم طراحی نقشه برای خلاص شدن از دست سگ مردم خودش یه هنره!

غازقولنگ!

میدونید چندتا شماره تلفن داخل گوشی منه که اصلن نمیدونم کی هستن؟ خب شما از کجا باید بدونید وقتی خودم آمارشو ندارم! علت اینه که برای مدت زمان طولانی وقتی شماره ای ذخیره میکردم٬ پروفایل صاحبشو پر نمیکردم. لذا فقط شماره های خام٬ گوشی به گوشی٬ برند به برند منتقل میشد. مثلن الان یکی به اسم "فرهادی" داخل لیسته که هرچی به مغزم فشار میارم نمیدونم کی و چکاره ست.

بعد تصمیم گرفتم وقتی شماره ای رو ذخیره میکنم٬ شغل یا محل کار طرفو بنویسم. مثلن آقای احمدی خدمات درمانی! اما الان اصلن خاطرم نیست این بابا کیه و کی سروکارم باهاش افتاد. به خاطر همین از دو سال پیش قرار بر این شد که از مکانیسم های کدگذاری ذهنی استفاده کنم تا دچار این فراموشی فاجعه بار نشم. مثلن یه آقایی بود که برامون گوشت گاومیش میاورد٬ شماره اونو تحت عنوان "Gavmish" ذخیره کردم. بیچاره هروقت زنگ میزد و چشمم به اسمش میافتاد خنده ام میگرفت. اونم وقتی از پشت تلفن صدای خندان منو میدید٬ اینو به حساب رضایتمندی از محصولاتش میذاشت و سیریش میشد که بازم براتون بیارم!

یا شماره ای رو که تحت لایسنس لوله کش ذخیره کردم. بعد اون آقای لوله کش بدون اطلاع امتیاز خودشو به یه کلیدساز فروخت. من هم به اون کلیدساز زنگ زدم که بیاد برامون ماشین لباسشویی نصب کنه! درسته که با این شیوه بعضی وقتا ضایع میشدم یا طرف ضایع میشد٬ اما لااقل کارم راه میافتاد. تا اینکه...

داخل گوشیم چندتا گروه تشکیل دادم. گروه اول خیل کثیری از قضات و مقامات قضایی مملکت هستن که اول اسمشون با عبارت "Ghazi" شروع میشه. هر وقت که مناسبت مذهبی یا اعیادی پیش میاد٬ یه پیامک شسته رفته آماده میکنم و سند تو آل! گروه بعدی همکاران پزشک در فرمت های مختلف هستن که به مناسبت های دیگه ای مورد تفقد قرار میگیرن. مثلن عید نوروز٬ روز ولنتاین٬ روز کوروش٬ شب یلدا و اینا! مصداق نفاق واضحتر از این سراغ دارین؟ میگن منافقین از کفار هم بدترن! واسه همین شماره معدودی از کفار رو هم دارم که با هم حشر و نشر داشته باشیم. شاید هدایت شدیم و از خط نفاق به خط کفر ارتقا پیدا کردیم!

جریان قرمز و آبی هم که داستان خودشو داره. دوتا کارگروه از اینا تشکیل دادم که در وقت مقتضی یه پیامک جانانه به طرفشون شلیک کنم. البته الان خیلی وقته که یکی از این گروه ها تار عنکبوت گرفته و پیام تبریک و تهنیتی دریافت نکرده. یکی دیگه هم به طور موقت هر هفته بلاک میشه تا مورد اصابت شلیک های کورشون قرار نگیرم. بی جنبه ها بهم میگن برو آیفون ۵ بخر که صفحه ش بزرگتره٬ میتونی تیمتو ته جدول رده بندی ببینی! البته من استدلال های قوی دارم که حرفهای پوچ اونا رو بی اثر میکنه٬ مهمترینش اینه که بالاخره ما هم خدایی داریم و وضع این شکلی نمیمونه!

اما در بین گروه مقامات قضایی یکی بود که اخیرن توجه منو به خودش جلب کرده بود. کسی که داخل گوشی با نام "قاضی گرجی" ذخیره شده بود. اما در طول این دو سال هیچوقت نشده بود که تماس بگیره یا پیامکی بفرسته٬ یا حتا به پیامک های ارسالی جواب بده. این جای تعجب داشت٬ چون در تمام شهرهایی که کار کرده بودم قاضی با این نام نداشتیم. پس این از کجا پیداش شده بود؟

تصمیم گرفتم ته و توی ماجرا رو درآرم. بهترین کار این بود که به بهانه ای بهش زنگ بزنم و اونو تخلیه اطلاعاتی کنم. این بهانه خیلی زود به دست اومد٬ اونم وقتی بود که مشغول کارشناسی برای پرونده های یک شرکت بیمه گر بودم. یه آقایی که در یک حادثه دچار شکستگی فک تحتانی شده بود. حالا باید براش تعیین خسارت میکردم. البته این شکستگی مثل خیلی از شکستگی های دیگه دیه مقدر داره و محاسبه اون بر عهده مراجع قضایی هست. اما وقتی کارشناسی بیمه انجام میدیم٬ محاسبه اون به عهده خودمونه. چون در برخی حوادث که توضیح اون از حوصله این بحث خارجه٬ ما و شرکت های بیمه گر در راستای یک نقشه هوشمندانه٬ دست به دست هم دادیم و مرجع قضایی رو از میان برداشتیم! از تولید به مصرف بدون واسطه. البته زمان زیادی نگذشت که فهمیدیم فقط خرکاریش افتاد گردن خودمون و لاغیر! اما دیگه دیر شده بود!

برای شکستگی فک تحتانی هم روایات متعدده. بعضی از قضات اونو جزو استخوان های بلند بدن در نظر میگیرن و هشت درصد خسارت تعیین میکنن. اما بعضی از بزرگان هم فک تحتانی رو معادل سایر استخوانهای سر و صورت میدونن و ده درصد خسارت برای اون میدن. پس باید با یکی از قضات محترم تماس میگرفتم و می پرسیدم که آخرین دستورالعمل در این زمینه چیه. خب چه کسی بهتر از قاضی گرجی میتونست باشه؟ با یه تیر دو هدف میتونستم بزنم.

لازم بود زنگهای زیادی بخوره تا گوشی رو برداره. حتمن سرش شلوغه. یه سلام علیک گرم میکنم و در عوض پاسخ خلاصه و سرد و از سر تردید میشنوم. احتمالن شماره من داخل گوشیش نیست و به جا نیاورده. خودمو معرفی میکنم اما تغییر چندانی در تون صداش حاصل نمیشه. صدای یه پیرمرد خسته بود که میگفت در خدمتیم! هنوز به جا نیاورده بودمش که این کدوم قاضیه. اگه ازش میپرسیدم هم خیلی ضایع بود٬ لذا تصمیم گرفتم سئوال خودمو بپرسم. شرح مفصلی از موضوع شکستگی فک تحتانی٬ نظریات ارائه شده و قبض و بسط تئوریک مسئله رو بیان کردم٬ سرآخر وقتی دهنم حسابی خشک شد رفتم سر اصل موضوع و سوال رو مطرح کردم. جواب پیرمرد اما بیش از حد خلاصه بود٬ جواب که نبود خودش یه سئوال جامع و مانع بود.

ــ چی؟

یا خدا! یعنی باید دوباره این همه مطلبو تکرار کنم؟ یادم نیست چی گفتم! لااقل ذکر میکردی از کجاش چی! از تماسم مثل چی پشیمون شده بودم٬ اما چاره ای نبود. خودمو معرفی کرده بودم و نمیتونستم تماس رو عقیم بذارم. لاجرم سئوال آخر خودمو تکرار کردم. این بار پیرمرد فعالانه تر در بحث شرکت کرد و با ته لهجه خاصی گفت:

ــ با کی کار داشتی عمو؟

این دیگه غیر قابل تحمل بود٬ مصداق آب در هاون کوبیدن! بغض کرده بودم و نمیدونستم چی بگم.

ــ با آقا یاسر کار داری؟ رفته فوتبال یکساعت دیگه میاد.

اونوقت یعنی چی؟ قاضی مملکت رفته فوتبال؟ اونم تو ساعت اداری! بعد میگن این اطاله دادرسی ها از کجا آب میخوره و خفت ما رو میگیرن. خداحافظی تلخی کردم و مشغول کارم شدم. اینم از تخلیه اطلاعاتی امروز!

حوالی ظهر بود که گوشی زنگ خورد. وای! همون قاضی گرجی بود. احتمالن یاسرشون بود. اما صبر کن ببینم اینکه قاضی گرجی نیست! چرا تا حالا دقت نکرده بودم؟ چی باعث شد که برای دو سال عبارت "Ghaz gorji" رو قاضی گرجی بخونم. حالا یادم اومد. طرف غازچرون بود٬ یه روز که به خارج از شهر رفته بودم٬ سر راهم سبز شد و ادعا کرد که غاز محلی پرورش میده. شماره خودشو بهم داد که اگه خواستم سفارش بدم تا برام غاز بیاره.

وامصیبتا از این بی دقتی که در نفس ماست! چه پیامک های جانسوزی که در این دو سال براش نفرستادم و چه بیهوده در انتظار پاسخی روزگار نگذراندم! چاره ای جز رد تماس نداشتم تا در تنهایی خود اندکی بیاندیشم و هضم این رسوایی را چاره کنم. اما مگه ول میکرد٬ غروب دوباره حرکات ایذایی رو از سر گرفت. تماس پشت تماس. عجب سیریشیه! یعنی باهام چیکار داشت؟ مطمئنن نمیخواست بهم بگه که خسارت شکستگی فک چقدره. پس دیگه حرفی واسه گفتن نداشتیم. بالاخره مجبور شدم گوشی رو بردارم تا اطرافیان بهم مشکوک نشن.

ــ بفرمایید!

ــ سلام آقا! من یاسرم٬ کاری داشتین باهام؟

ــ غاز دارین؟

ــ بعله آقا هر تعداد بخواین٬ کشته یا زنده؟

ــ زنده میخوام چیکار! چه قیمتی دارین؟

ــ چهل تومن پنجاه تومن٬ بستگی داره.

ــ چه خبره! قبلن سی تومن میدادی.

ــ اون مال قبل تحریم بود آقا.

ــ مگه غاز هم تحریم شده؟

ــ خوراک طیور گرون شده ما مقصر نیستیم.

ــ ماشالا خیلی هم بهشون خوراک طیور میدین! پس اونایی که وسط لجن غلت میخوردن گوسفنداتون بودن؟

ــ نه! اونا اردک هستن.

ــ آهان فهمیدم. مرسی آقا نمیخوام گرونه ...

این حادثه که به خیر گذشت٬ اما اگه قضات محترم بفهمن کیو با اینا کردم هفتاد میلیون٬ به قطع و یقین حکم تیر منو صادر میکنن!

عشق اهورایی!

باعث خوشحالی منه که دیگه برای ازدواج در سنین پایین موانعی ایجاد شده. البته فکر نکنم قانون خاصی در این زمینه تدوین شده باشه٬ بلکه ظاهرن مراجع محترم قضایی در این زمینه همقسم شدن. اینکه اگه با خردسالی مواجه شدن که فیلش یاد هندوستان کرده و قصد "بای پس" کردن دوران نوجوانی رو داره٬ اونو بفرستن به حضور ما. اونوقت ما خوب میدونیم چطور باید در جهت پالایش فکری اونا قدم برداریم.

اما تجربه نشون داده که این پالایشگاه ما فقط برای جماعت خردسال جواب میده و کماکان با والدین اونا مشکلات عدیده ای داریم. در واقع اگر واقع بین باشیم بهتره که بگیم اونا با ما مشکل دارن٬ یعنی این وسط ما رو عامل فتنه میدونن که اجازه نمیدیم دوتا نوگل که نمیشه گفت٬ دوتا نشای گل عاشق به هم برسن!

آخرین مورد از این دست که داشتم فکر کنم برای مدتها یادم بمونه٬ چون کم مونده بود با پدرش گلاویز بشم. یه دختربچه یازده ساله! یعنی متولد ۱۳۸۰ ! باورتون میشه؟ همین چند سال پیش. شما رو نمیدونم اما من اون موقع دانشجویی بیش نبودم. در نظر بگیرید اون نوزاد نارسی که در بخش NICU حتا رمق نداشت واسمون وق بزنه٬ حالا یکی همسن و سال اون جلوی ما قد علم کرده و شوهر میخواد. عجب دنیایی شده!

اول صبح که صدای عربده کشی از داخل پذیرش شنیدم٬ فهمیدم که روز متفاوتی رو شروع کردم. نه اسپری همراهم بود و نه شوکر! من بودم و خودم. پنجره هم که ملبس به دزدگیره. اما بیشتر از همه جلوی خروج ما رو میگیره خیر سرش! یه راه بیشتر برای فرار نبود٬ اونم از لابلای ارباب رجوع که بعضن مشغول عربده کشی بودن! اما من ترجیح دادم بمونم و تا آخرین نفس از سنگر که همون مرکزه٬ دفاع کنم. این میثاقی است که بهش پایبندم. البته برای موندنم یه دلیل دیگه هم داشتم٬ شب قبلش با دوستان رفته بودیم فوتسال و طوری از خجالتم دراومدن و چلاقم کردن که قدم از قدم نمیتونستم بردارم. اما این دلیل فرعی محسوب میشه و علت اصلی همون جریان میثاق و آرمان و ایناست!

پدر دختر نامه مرجع قضایی رو به پذیرش تحویل میده. مضمون نامه این بود که در خصوص رشد عقلی دخترش اظهارنظر کنیم. چون این پیش شرط برای ازدواج دختر محسوب میشه. نکته مثبت قضیه همینه که از این به بعد گواهی رشد قبل ازدواج خواسته میشه٬ یعنی منتظر نمیمونن تا طرف به بن بست برسه و برای طلاق مراجعه کنه٬ اونوقت ازش گواهی احراز رشد عقلی٬ برای تصمیم گیری درخصوص طلاق بخوان! این یعنی ته همون بن بست باید بمونه تا له بشه.

پدر از پرسنل میخواد در اسرع وقت کارشو ردیف کنن و جواب نامه رو بدن چون خیلی کار داشت و باید میرفت. اما ما اینجا کلی آپشن کاغذبازی داریم و اجازه نمیدیم کسی همینجور بازی نکرده خارج بشه. لذا پرسنل به عرض طرف میرسونن که باید مدارک آماده کنه و منتظر باشه تا موضوع در کمیسیون مطرح بشه. این یعنی باید چند روز در زمین ما بازی کنن!

پدر اما اظهار میکنه که برای مراسم عقد ساعت دیدن و مهمان دعوت کردن٬ اصلن یک روز هم نمیتونه صبر کنه چون آبروش در خطره! خب طبیعیه که این مسایل به ما ارتباطی نداره٬ چون در مراسم اونا دعوت نبودیم٬ پس چیزی برای از دست دادن نداشتیم. ولی پدر قصد نداره در زمین ما بازی کنه. ترجیح میده در زمین چمن گردوخاک به پا کنه! موفق هم میشه. با ایجاد سروصدای کاذب قصد داره پرسنل رو تحت تاثیر قرار بده و بین بقیه ارباب رجوع یارگیری کنه. اما پرسنل دلیر ما کم نمیارن و بقیه ارباب رجوع هم درگیر مشکلات خودشون هستن. به نتیجه که نمیرسه ازشون میخواد تا ترتیب ملاقات اونو با رییس مرکز بدن. پرسنل هم با کمال میل میپذیرن و اونو پاس میدن طرف من.

مرد به اتفاق دخترش وارد میشن. دختر روپوش مدرسه تنش است و یه جورایی بیش فعاله. شاید سرمست از یه عشق اهورایی سر از پا نمیشناسه. پدر هم گارد گرفته و کاملن مشخصه که مترصد از کوره در رفتنه! خدایا به خیر بگذرون!

ــ دخترت کلاس چندمه؟

ــ کلاس شیشم!

ــ یعنی هنوز دوره ابتدایی رو میگذرونه؟

ــ همون اول راهنماییه!

ــ حالا فرقی نمیکنه٬ به نظرت این دختر آمادگی برای زندگی مشترک داره؟

ــ بله٬ چه مشکلی داره مگه؟

ــ مشکل اینجاست که ما در این سن به کسی گواهی رشد نمیدیم!

ــ شما پشت این میز نشستی که مشکل مردمو حل کنی یا به مشکلشون اضافه کنی؟

ــ ما مسیر قانونی خودمونو طی میکنیم٬ گاهی اوقات مشکلات حل میشه و گاهی هم نمیشه.

ــ پس شما این وسط چیکاره ای؟ بود و نبودت که فرق نمیکنه!

ــ کار ما اینه که نذاریم یکی مثل تو برای دیگران مشکل ایجاد کنه!

ــ من پدرشم! یعنی میخوای بگی دلت از من بیشتر واسه دخترم میسوزه؟

حدس میزدم که حرف زدن با پدر دختر بی فایده ست. شاید فکر کنید چنین تفکراتی در بین جوامع روستایی و عقب مونده رواج داره٬ اما همیشه اینطور نیست. مثل همین خانواده که متعلق به اقشار متوسط جامعه هستن. پدری که تحصیلات دبیرستانی داره و دختری که ادعا میکنه ازدواج مانع تحصیل اون نمیشه. نمیدونم شاید حق با اونا باشه! به قول استیون هاوکینگ : "چرا ما فکر میکنیم که بهتر میدونیم؟"

در حالیکه چیزهایی که ما میدونیم و بهش عمل میکنیم٬ چیزی جز مشکلات بزرگ لاینحل به بار نیاورده. پس باید جایی بین چیزهایی که خیلی بهش اعتقاد داریم٬ یه حفره امنیتی نهفته باشه! ای کاش میشد هر چندسال یه بار سیستم عامل عرفی خودمونو دوباره نصب کنیم! یه ورژن جدیدتر٬ امن تر٬ سازگارتر با محیط! اما این توهمات باعث نمیشه که من جلوی این پدر و دختر کوتاه بیام. پدر میگه از سه سال پیش خواهرم این دخترو واسه پسرش نشون کرده! یعنی وقتی فقط هشت سالش بود٬ این یعنی یه فاجعه. میگه حالا هم ما نمیتونیم جواب منفی بهشون بدیم! این هم یعنی عمق فاجعه!

ــ نیازی به کمیسیون نیست٬ خودم جواب نامه قضایی رو میدم!

ــ خدا پدرتو بیامرزه!

ــ خدا اموات شما رو هم بیامرزه!

ــ یعنی مشکل این دختر ما حل میشه؟

ــ من مینویسم که سن عقلی دختر شما متناسب با سن شناسنامه ای اونه!

ــ این یعنی چی؟

ــ یعنی هنوز به رشد عقلی که مد نظر مرجع قضایی هست نرسیده!

ــ مسخره کردی منو؟

ــ نه! خدا نکنه.

مرد عصبانی شروع به قدم زدن میکنه. چهره اش برافروخته و سرخ شده. از همونا که میگن دود از کله شون پا میشه. عنقریب بود که هجوم بیاره طرفم٬ یعنی نمیشد روز قبلش بیاد پیشم که اوضاع جسمانی من مساعد بود؟ هر دو ساق پام متورم و دردناک بود٬ لگنم درد میکرد و شاسی شکونده بودم. راه رفتنم فل بود چه برسه که بخوام جلوی حمله دشمن فرضی رو بگیرم! اما خوشبختانه مرد تصمیم گرفت به گفتمان انتقادی خودش ادامه بده٬ البته این بار با صدایی مشابه عربده و شدت نود دسیبل!

ــ اگه اینجوره واسه چی بالای منبر میگید عایشه وقتی نه سالش بود با پیامبر ازدواج کرد؟

ــ من بالای منبر این حرفو زدم؟ شما کی منو بالای منبر دیدی؟ اصلن به قیافه من میخوره؟

ــ مگه شما مسلمون نیستی؟ چه فرقی میکنه٬ شما هم مثل اونا!

ــ پس حتمن خودت مسلمون نیستی!

ــ خیلی هم از شما دکترا مسلمون ترم!

ــ پس چرا بالای منبر این حرفا رو میزنی؟

ــ من گفتم؟ ما همیشه پای منبر نشسته بودیم و هیچوقت بالای منبر نبودیم.

ــ الان یعنی به هرچی که بالای منبر گفتن عمل کردی و همین مونده که به جای عروسک واسه دخترت شوهر ببری خونه؟

ــ ... (در اینجا بیاناتی داشتن که به خاطر متهم نشدن به تشویش افکار عمومی از بیانش معذورم)

آروم که نشد٬ حتا وقتی داشت با دخترش از اتاقم بیرون میرفت. اونم با حالت قهر و عتاب! اما آخر کار بهش گفتم الان وقت شوهر کردن دخترش نیست٬ حتا ام المومنین عایشه هم وقتی هفده سالش بود ازدواج کرد و اون جریان ازدواجش در نه سالگی صحت نداره. اما کو گوش شنوا! شاید داشت به این فکر میکرد که حالا چی جواب خواهرشو بده. ولی بهتر از اینه که در آینده بخواد به این فکر کنه چی جواب دخترشو بده!

تازیانه های سلوک!

اینجوری به نتیجه نمیرسم٬ باید دنبال یه جراح قلب دردکشیده باشم. یکی که درک کنه من چی میخوام. هر چقدر هم با این قشر مرفهین بیدردشون مکاتبه کنم جواب همینه. اما از کجا باید چنین آدم دردآشنایی پیدا کنم؟ خیلی کار سختیه!

ماجرا از اونجا شروع شد که یه آقاپسر گل با یه دخترخانم متین و نجیب و مودب طرح دوستی میریزه. ظاهرا با تیریپ ازدواج! اما بعد مدتی که با هم حشر و نشر داشتن٬ مدعی میشه "تو نیمه گمشده من نیستی و من جای دیگه یه نیمه استوک پیدا کردم."

شاید شما هم به این نیمه گمشده اعتقاد داشته باشین. نیمه ای که دقیقن منطبق با کم و کاستی های وجود یه آدمه و اگه بهش برسه میتونه یه انسان کامل درست کنه. خیلیها مدتها خودشونو معطل میکنن تا اون نیمه شون پیدا بشه و اگه نشه به زمین و زمان بد میگن که پس کجاست آن نیمه وعده داده شده؟ اما وقتی سن و سال آدما کم باشه نیازی نیست زیاد سختگیری به خرج داد تا دقیقا اون تیکه منطبق با آدم باشه. چون تا وقتی شخصیت انسان به طور کامل شکل نگرفته انعطاف پذیری در وجودش راه داره٬ میشه به تدریج سلیقه ها رو با هم منطبق کرد. اما اگه از یه سنی بگذره دیگه این امکان نیست٬ نباید تصور کرد میشه یه تحول عمده در رفتار و ظاهر فرد ایجاد کرد. اصلا از نظر من ایجاد یه تحول جزئی هم کار طاقت فرسایی محسوب میشه. بنابراین باید یه نیمه تراشکاری شده فابریک دست و پا کرد!

کاری که این پسر نکرد و به جای پیدا کردن مکمل خودش سعی کرد نیمه یکی دیگه رو به دلخواه تراش بده. حالا بعد یکماه متوجه شد که اشتباه کرده و این پروداکت مناسب روحیاتش نیست. شایدم از اول نیت ازدواج نداشت! دختر بیچاره که ازش استفاده ابزاری شده٬ همه چی خودشو از دست رفته میدونست. شرایط روحی بدی پیدا کرد. رفت تو فاز افسردگی. بالاخره خانواده دختر پی به قضیه میبرن٬ از نظر اونا این یه فاجعه محسوب میشد. برادر دختر وارد عرصه میشه و قیصروار دست به قبضه سلاح میبره. البته سلاح سرد بود. به سراغ پسر میره و با چند ضربه پیاپی قمه دخلشو تا حدی میاره.

وقتی من دیدمش یکماه از اون حادثه می گذشت. هشت ضربه کاری بهش وارد کرده بود٬ تمام ضربات به نیت کشتن! اما هنوز زنده بود. حتی ضربه ای که مستقیم به قلبش وارد شده بود و دهلیز چپ رو پاره کرد٬ نتونست اونو راهی دیار باقی کنه. چون از شانس خوبش جراح قلب به موقع سر رسید و چاره کار کرد.

بالاخره کار به محاکم قضایی رسید. برادر دختر بازداشت شد٬ برای پسر هم در خصوص رابطه نامشروع پرونده تشکیل میشه. شش ماه بعد احکام همه میاد. برادر دختر به زندان و پرداخت دیه سنگین محکوم میشه و پسر هم تبعید و شلاق نصیبش میشه. علت تبعید رو نمیدونم٬ شاید مسائل دیگه ای هم در میان بوده که ما بیخبر بودیم. ظاهرا که کار ما تموم شد٬ اما طبق معمول به این سادگی ها دست از سرمون برنمیدارن.

پسر به تبعیدگاه میره تا زندگی جدیدی رو شروع کنه. حس خوبی نیست آدم از شهر و دیارش دور بشه٬ اونم بابت یه حماقت. نمیدونم شرایط لازم برای فرستادن یکی به تبعید چیه. احتمالا افرادی که حضورشون در جامعه مخل امنیت و آسایش تلقی بشه٬ مجوز اقامت در تبعید میگیرن. حالا هم این پسر با قلب پاره پاره و جراحی شده می بایست چوب خط بکشه و با خودش زمزمه کنه:

در غربت اگر مرگ بگيرد بدن من / آيا كه دهد غسل و كه دوزد كفن من / تابوت مرا جاي بلندي بگذاريد
/ تا باد برد بوي مرا بر وطن من.

اما سخت در اشتباه بودیم٬ چون ظاهرن خانواده پسر از طریق بچه های بالا اقدام کردن و تبعید تبدیل به حبس در وطن شد. تحمل این شرایط راحت تر بود٬ هرچی باشه هوای وطن یه چیز دیگه ست.

اما خانواده به این هم راضی نبودن و یه روز دسته جمعی به سراغ من اومدن٬ با یک نامه در دست! شاید هدفشون از قشون کشی این بود که منو بترسونن. اما زهی خیال باطل! قبلا راجع به علت نترسیدنم گفتم و دیگه خودتون میدونید. محتوای نامه اما دوتا سئوال بود٬ اینکه با توجه به وضعیت جسمانی نامبرده آیا اولا تحمل شرایط حبس را دارد؟ ثانیا تحمل مجازات شلاق چطور؟

سئوالات جالبی بود. میشد روشون فکر کرد. با جراح معالج مشاوره کردم. میتونستم حدس بزنم جوابش چیه. اصولا همکاران ما خیلی جنتل با این زندانی ها برخورد میکنن و تا حد زیادی باهاشون راه میان. دوتا دلیل داره. اول اینکه از نظر خیلی از پزشک ها٬ این بابا قبل اینکه زندانی باشه یه بیماره! بنابراین طبق سوگندنامه بقراط که الان البته متنش یادم نیست٬ مجبور میشن مرام به خرج بدن! دلیل دوم همکاران ما هم اینه که طرف قبل اینکه بیمار باشه یه زندانیه! شایدم آدم خطرناکی باشه٬ ممکنه چیزی برای از دست دادن نداشته باشه و همین که از مضمون نامه مطلع بشه٬ کفش و کلاه کنه و برای احوالپرسی به مطبش بره! اونوقت ما کجاییم که از این هم قشری های آسیب پذیر دفاع کنیم؟

اما این دلیل نمیشه ما هم چشم و گوش بسته به مرقومه شریفه همکاران شریف خودمون استناد کنیم. مثل همینجا که برای پسر اعلام کردم به علت جراحات ناحیه قفسه سینه که هنوز التیام کامل نداره٬ مجازات شلاق میتونه همراه با عارضه باشه. اما مجازات حبس٬ چرا که نه؟ مگه چی از بقیه کم داشت؟ چطور من باید برم دو شب انفرادی بخوابم اما این بابا نباید بره! یه موقع فکر نکنید رو حساب بدجنسیه! اصلا خود عدالته. چه معنی میده!

حالا دوسال از اون حادثه گذشته. یه مدت پیش با نامه ای از دفتر دادستان مواجه شدیم. اتفاقا قاضی پرونده خود دادستانه. یا بهتر بگم چون پرونده مهمی بود دادستان شخصا رسیدگی اونو به عهده گرفت. مضمون نامه این بود که با توجه به اینکه مجازات شلاق با گذشت دو سال از صدور حکم مشمول مرور زمان میشه٬ از ما خواست تکلیف طرف رو روشن کنیم که بالاخره در آینده میشه یه روز این حکم در خصوصش اجرا بشه یا نه؟

وظیفه سنگینی بر دوش ما قرار گرفته بود. تا حالا شده در یک فاجعه قرار بگیرید و نتونید عمق اونو تعیین کنید؟ ما یه چنین وضعی داشتیم. شلاق ها داشت حروم میشد! باید می جنبیدیم تا از دست نرن. اما میدونستم هرچقدر هم با جراح معالج و مشاور و ... مکاتبه کنم٬ جوابشون همینه. میدونید چرا؟ چون خیلی از ما اصلا نمیدونیم این مجازات چطور اعمال میشه. راستش تا همین چند روز پیش تصور من این بود که دستهای متهم رو به یه داربست میبندن و اونقدر بهش شلاق میزنن تا خون بالا بیاره. اگه هم بالا نیاره رو زمین درازش میکنن و یه تخته سنگ گنده رو سینه ش میذارن تا حالش جا بیاد. این از تبعات تماشای فیلمهای تاریخیه دیگه!

خب طبیعیه با چنین بک گراند ذهنی خشن٬ هیچ پزشک عاقلی حاضر نمیشه کسی رو به شلاقگاه بفرسته. کسی میتونه اظهارنظر درستی داشته باشه که خودش شلاق خورده باشه و با این درد آشنا باشه. این یعنی باید دنبال یه جراح قلب مشلوق بگردم! دوستان تذکر میدن که چنین لغتی هنوز ساخته نشده. خب حالا ما ساختیم! چه ایراد داره. اسم مفعول از مصدر "شلق"٬ صیغه مبالغه اون هم میشه "شتلق".

اما پیدا کردن چنین جراحی شاید غیرممکن باشه. درست مثل اینکه بخوای در کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی٬ دنبال یه مغز متفکر بگردی! پس نباید به این آپشن فکر کنم. اما یه فکری به سرم زد. باید در خصوص نحوه انجام این مجازات بیشتر تحقیق کنم. در اولین قدم به سراغ یکی از دوستان میرم. کسی که چند سال پیش این سعادت نصیبش شد و در عین ناباوری مشتلق گرفت٬ یعنی شلاق خورد. زمانی که هنوز دانشجویی بیش نبود.

داستان از این قرار بود که یه تعداد دانشجوی از خدا بیخبر که در طبقه پایین این دوستمون زندگی میکردن٬ مراسم جشن تولد گرفتن. اونم سه روز! نمیدونم کی بوده که سه روز طول کشید تا متولد بشه! بچه فیل هم اگه بود اینقدر طول نمیکشید. یاد اون بابا افتادم که غلتک از روش رد شد و بردنش بیمارستان. دوستاش به ملاقات میرن و از پرستار شماره تخت اونو میپرسن. اونم میگه اتاق ۵ تختهای ۲۷ و ۲۸ و ۲۹.

البته جشن تولد گرفتن جرم محسوب نمیشه٬ حتی اگه سه شب باشه. اما اگه این سه شب با سه شب ایام فاطمیه تلاقی کنه دیگه حرص خیلی ها درمیاد. این بود که بالاخره شب سوم کاسه صبرشون لبریز شد و به طرز فجیعی خفتشون کردن. چند روز بازداشت بودن و در نهایت محکوم به تحمل ۹۹ ضربه شلاق تعزیری شدن. هر کدوم جداگانه!

دوستم مدعیه شلاق یه مجازات فان تلقی میشه٬ در یک محیط دوستانه و صمیمی! دردش در همون لحظه حس میشه و دو دقیقه بعد از اتمام پروسه٬ دیگه تقریبا هیچ دردی احساس نمیشه. محدودیتی از نظر لباس پوشیدن وجود نداشت و به هر تعداد که مایل بودن میتونستن لباسهای مختلف بپوشن. اما مشکل اینجا بود که هیچکی بیشتر از یک دست لباس با خودش نیاورده بود. در واقع همه یه لاقبا بودن. از گنده لاتای باسابقه زندان هم که نمیشد لباس قرض گرفت!

اما روش کار به این صورته که متهم روی یک تخت دمرو میخوابه. بعد از کف پا شروع میکنن و به تدریج به سمت بالا میان. بعد دوباره به سمت پایین میرن. بنابراین اینطور نیست که فقط به قفسه سینه ضربه بزنن. از دوستم پرسیدم که آیا درسته که ضارب باید یه کتاب زیربغلش باشه تا دستش از یه حدی بالاتر نیاد؟ یعنی با این مکانیسم شدت ضربه کنترل میشه؟ میگفت از این خبرا نیست٬ اگه هم کتابی باشه با دست چپشون نگه میدارن تا تعادل حفظ بشه و اونوقت با دست راست با تمام قدرت میزنن.

راجع به مجازات شلاق یک کمی تحقیق کردم. در کشورهای غربی در دهه های اخیر معادلی برای اون پیدا نکردم٬ اصلا یه جورایی غیرانسانی تلقی میشه. اما در کشورهای شرقی مجازات مشابهی دارن. اونم با ترکه چوبی اعمال میشه. برای جرائم کوچک مثل بی نظمی و اغتشاش و تخریب اموال عمومی و اینا. نظر خودم اینه که میتونه یه مجازات بازدارنده باشه. البته با اون فرم در ملا عامش موافق نیستم. اما خیلی بهتر از اینه که متهم زندانی بشه و با اینکار٬ یه مجازات جمعی به خانواده اعمال کنیم. یا اینکه آفتابه دور گردنش بذاریم و بین بچه محلا بچرخونیم. به این ترتیب همون یه ذره عزت نفسی که داشته رو به باد بدیم و مسیر رو برای جرائم خطرناکتر هموار کنیم.

خب برگردیم به موضوع خودمون. تا حالا متوجه شدم که با این مجازات٬ فشار قابل توجهی به قفسه سینه وارد نمیشه. اما مطمئنا حس تعلیقی که به آدم حین مراسم و قبل اون دست میده٬ به شدت آدرنالین خون رو بالا میبره. ضربان قلب و فشار خون هم به تبع اون بالا میرن. با این توصیف آیا یکی که سابقه جراحی قلب باز داشته٬ ممکنه عارضه ای براش ایجاد بشه؟ هنوز جوابی برای این سئوال پیدا نکردم. ترجیح میدم فعلا جواب نامه رو ندم تا اطلاعات بیشتری کسب کنم. تا وقتی هم که اطلاعات کسب کنم٬ فکر کنم مشمول مرور زمان شده.

سقوط آزاد!

میگن در بهشت ساخت و ساز انجام نمیشه. همه بناها پیش ساخته است و از جای دیگه به اونجا منتقل و نصب میشه. راست و دروغش پای کسایی که رفتن و دیدن. اما در حاشیه بر چنین روایاتی گفته شده علت اینه که در بهشت مهندس راه و ساختمان و سازه و اینا پیدا نمیشه٬ هر چقدر هم بگردی!

البته این مورد حداقل یه استثناء داره. یه مهندس عمران که وظیفه نظارت بر یه پروژه رو به عهده داشت. این بیچاره هم یه چند روزیه که به سفر آخرت رفت و احتمالا هنوز کارهای ترخیص و ترانسفرش انجام نشده. فکر کنم اولین مسافر بهشت از نوع خودش باشه. یادم نمیاد جایی شنیده باشم مهندسان ناظر از دفتر کارشون بیرون بیان. همینجور وایرلس بر همه چی نظارت دارن. اما این آقا یه فرق هایی داشت. نه تنها مرتب به پروژه سرمیزد بلکه به بالای ساختمان نیمه ساز هم صعود میکرد تا از کم و کیف کار آگاه بشه. وجدان کاری رو دارین؟ حیف که نسلش منقرض شد.

روز آخر به بالاترین طبقه بنا رفت و مشغول نظارت بود. متوجه شد که یکی از کارگرها در فرایند جدا کردن قالبها دچار اشتباه راهبردی شده. این بود که به سراغش رفت. نمیدونم بیل بود یا کلنگ٬ شایدم تیشه بود که از دست کارگر گرفت و به ریشه خودش زد. تصمیم داشت بهش روش درست کار رو آموزش بده. اما تعادل خودشو از دست داد و سقوط آزاد از ارتفاع بیست متری رو تجربه کرد. این آخرین تجربه عمرش بود. گذشته از همه حاشیه ها٬ مراتب تاسف و احترام عمیق خودمو نسبت به این مهندس جوان ابراز میکنم.

میگن گربه ها وقتی از ارتفاع سقوط میکنن٬ رفتار عجیبی از خودشون نشون میدن. اون ضرب المثل یادتونه که گربه رو از هرجا بندازی روی چهار دست و پا فرود میاد؟ در یک مطالعه تحقیقاتی متوجه شدن به تدریج با افزایش ارتفاع سقوط٬ آسیب وارده شدیدتر میشه. مثلا گربه هایی که از طبقه هفتم و هشتم سقوط میکنن جان سالم به در نمیبرن. اما از طبقه هشتم به بعد هرچی ارتفاع بیشتر میشه میزان آسیب به گربه ها کمتره. به طوریکه وقتی به طبقه سی ام میرسیم٬ حداقل آسیب به گربه ها ثبت شده یا اینکه اصلا آسیبی رو تجربه نکردن! عجیبه مگه نه؟ واسه همین از فرایند سقوط اونا تصویربرداری دقیق کردن و متوجه شدن که که این جانور٬ حین سقوط دست و پاشو تا حد امکان در وضعیت کشیده قرار میده. شکمشو به داخل میبره و تیریپ چتر نجات به خودش میگیره. با اینکار مقاومت در برابر جریان هوا ایجاد میکنه و از سرعت و شدت سقوط کاسته میشه. اما تا طبقه هشتم مقدمات این تیریپ فراهم نمیشه و تا بیاد شکل چتر بشه با مخ میره تو آسفالت. ولی از اون به بعد میتونه سرعت برخورد با زمین رو تعدیل کنه.

امیدوارم هیچوقت ناگزیر به تجربه سقوط آزاد نباشید. اما اگه قسمت شد٬ خواهش میکنم به این اصل علمی به عنوان یک آپشن نگاه نکنید. مثل آقایی که روی داربست مشغول بنایی بود و از ارتفاع دومتری سقوط کرد٬ به جای اینکه مثل آدمیزاد روی دو تا پا فرود بیاد٬ سعی کرد چهاردست و پا به زمین برسه. در نتیجه ساعد و ران و مهره کمرش شکست. تازه شکمشو هم داده بود تو خیر سرش! اما چه فایده؟ نوش دارو بعد دفن سهراب! البته خودش مدعی بود تعادلشو از دست داد٬ اما من فکر میکنم نظریه خودم درسته و حس گربه سانی بهش دست داده بود!

حالا اینا رو که میگم فکر نکنید خودم تجربه سقوط آزاد ندارم و همش از این و اون مینویسم. نصف دوران بچگیم روی درختهای حیاط خونه پدری گذشت. تجربه و تبحر خاصی در این امر داشتم. یه روز به بالاترین نقطه یه درخت شش هفت متری صعود کردم و داشتم به پایین نگاه میکردم. همه چی کوچکتر به نظر میرسید. به این فکر میکردم که اگه خدای نکرده از این بالا بیافتم چه اتفاقی میافته؟ احتمالا بزرگترین تیکه بدنم گوشمه. در همین افکار بودم که ناگهان تعادلمو از دست دادم. سعی کردم شاخه ها رو بگیرم٬ اما به هرچی دست میزدم کنده میشد. لاجرم سقوط آزاد از لابلای شاخه ها رو تجربه کردم. جای سالمی توی تنم نموند اما خوشبختانه آسیبها جدی نبود. حداقل فایده ش این بود که جواب سئوالمو گرفته بودم. اینکه اگه از اون بالا بیافتم چی میشه!

بیشترین ارتفاعی که تا حالا دیدم یکی سقوط کرد و زنده موند طبقه هشتم یک ساختمان در حال ساخت بود. سن زیادی نداشت. روی داربست مشغول نماکاری بود. اون البته مثل من نبود. میدونست که نباید به پایین نگاه کنه. اما تخته زیر پاش اینو نمیدونست. در هم شکست و بچه بیچاره رو میون زمین و آسمون رها کرد. چند بار سعی کرد داربست ها رو بگیره٬ اما هر بار شکست خورد. وسط راه با شکم افتاد روی یه تخته که مثل تخته شیرجه از داربست بیرون زده بود. معلوم نبود به چه نیتی! اما همین تا حد زیادی سرعتشو کم کرد٬ اگرچه باعث شد روده هاش پاره بشه. بالاخره افتاد روی یه کپه ماسه که از شانس خوبش همون پایین بود. اما از شانس بدش تخته افتاد روی سرش. شاید اگه توی ماسه فرو نمیرفت تخته کارشو میساخت٬ ظاهرا نیت کرده بود هر طور که هست دخل بچه رو بیاره.

آسیب وارده قابل توجه بود. از شکستگی لگن گرفته تا ضربه مغزی و ... اما بالاخره خوب شد و شاهد راه رفتنش بودم. خودش که میگفت شهید زنده هستم.

ــ حالا چرا شهید؟ مگه اون بالا داشتی چیکار میکردی؟

ــ دنبال روزی حلال بودم دیگه! کسی که دنبال روزی حلال باشه مثل کسی است که جهاد میکنه.

ــ آهان از این نظر! پس حیف شد٬ فیض عظیمی رو از دست دادی.

البته همیشه اینطور نیست کسی که سقوط میکنه بیشتر آسیب ببینه. مثل همون لوک خوش شانس که از بالای تراس سقوط کرد و درست آوار شد روی یه عابر بخت برگشته. عابر بیچاره فوت کرد اما خودش زنده موند. اولیاء دم اصرار عجیبی داشتن که طرف باید قصاص بشه. بس که از خوش شانسی اون کفری شده بودن. اما قاضی عقیده داشت که فقط باید دیه بده. بعد که خیلی اصرار کردن قاضی گفت پس یکی از اولیاء دم باید بره اون بالا و خودشو پرت کنه روی این بابا. طبیعی بود که چنین بی مغزی در بین اولیاء دم پیدا نمیشد. حالا از کجا معلوم دقیقا روی هدف فرود بیاد؟ از کجا معلوم اون بابا در آخرین لحظه جاخالی نده و یکبار دیگه اولیاء دم رو به اولیاء غم تبدیل نکنه؟

آخرین پیشنهاد اولیاء دم استفاده از یک بلوک سیمانی به جای خودشون بود که مورد موافقت مرجع قضایی قرار نگرفت. چه معنی میده طرف به جرم قتل غیرعمد سنگسار بشه!

افسانه سه برادر!

گوشم داشت کر میشد. یکی بیاد اینو ساکت کنه. قصد دارم پیشنهاد بدم کسی که میخواد پزشک قانونی بشه باید یه دوره مدیریت لجبازی در کودکان بگذرونه! به نظر خودم تمام معیارها رو پر کرده بود٬ حساس و زودرنج که بود. سرپیچی از قوانین که خوراکش بود و واسه همین خفت شده بود. البته هر جور نافرمانی رو نمیشه به حساب لجبازی گذاشت٬ اما اگه تداوم داشته باشه دیگه میشه لجبازی. حس انتقامجویی که از چشماش موج میزد و اگه دستبند نداشت٬ از همونجا "یکپا پرنده" میومد تو صورتم. اما یه مشکل کوچیک وجود داشت٬ اینکه طرف یه مرد گنده بود و بچه نبود!

سه تا برادر رو به هم دستبند زده بودن. بین سی تا پنجاه سال سن داشتن. ته تغاریشون وسط نشسته بود و با صدای بلند گریه میکرد. در همین حال بیقراری میکرد و بدوبیراه میگفت. معلوم نبود به کی! شاید به من میگفت که روبروشون نشسته بودم و با درماندگی بهشون خیره شده بودم. چند ثانیه ساکت میشد و ناگهان پاهاشو مثل بچه ها روی زمین میکشید و خودشو روی مبل ولو میکرد. دو تای کناری که ظاهرا دنیادیده تر بودن٬ سکوت پیشه کردن و در غور عمیقی فرو رفته بودن. شاید میخواستن وانمود کنن اصلا این بابا رو نمیشناسن! اما خب بهشون وصل بود و نمیتونستن رابطه برادری رو کتمان کنن. اما یه نکته ای وجود داره. اینکه اگه بچه ای لجباز باشه و فکری به حالش نکنن٬ ممکنه این خصلت تا بزرگسالی هم ادامه پیدا کنه. یعنی ما با یه آدم بزرگ کینه توز لجباز غیرقابل تحمل روبرو بودیم. البته این سومین بار بود که باهاش روبرو بودیم.

دفعه اول وقتی بود که کلی مواد مخدر در منزلشون پیدا کردن. جایی که با پدر و مادر پیرش زندگی میکرد. بازداشت شد و تحت الحفظ به زندان منتقل شد. اما بعد دو روز مامورای زندان با قاضی محترم تماس گرفتن و گفتن که این بابا ما رو کچل کرد٬ بس که حرکات چیپ و بچه گانه از خودش بروز داد. قاضی هم اونو ارجاع داد به ما. اقدامات تخصصی انجام دادیم و به این نتیجه رسیدیم که طرف از هفت سالگی رشد عقلیش متوقف شد و بعد اون فقط هیکل درشت کرد. اینارو به اطلاع قاضی رسوندیم و نتیجه اینکه طرف بعد مدتی از زندان آزاد شد و بهش بورسیه واسه گذروندن دوره اصلاح و تربیت دادن.

اما چه اصلاحی چه تربیتی؟ ظاهرا فقط خورد و خوابید و بعدش آزاد شد. چون یکسال بعد با همین جرم سروکله ش پیدا شد. معلوم نبود چه مرضی داشت که مواد مخدر دور خودش جمع میکرد٬ در حالیکه خودش معتاد نبود. ایندفعه که بررسی کردیم سن عقلیش کمتر هم شده بود. باز هم برای گذراندن دوره های تکمیلی روانه کانون اصلاح و تربیت شد. اما چه فایده! بازم خفت شد. البته اینبار دیگه سر مار کشف شد و قاضی دستور بازداشت اونا رو داد. دو نفر بودن. یعنی این مار دو تا سر داشت. داداش و خان داداش گرامی. آدمای هفت خطی بودن. در زمینه قاچاق مواد مخدر ید طولایی داشتن. از منزل پدری به عنوان محل نگهداری مواد استفاده میکردن و خاطرشون جمع بود که اگه لو بره٬ همه مسئولیت ها به گردن برادر شیرین عقلشون میافته و اونم که فاقد مسئولیت کیفری بود. اما اینبار کور خونده بودن. دیگه سر قاضی کلاه نرفت. بازداشت شدن و به روشهای پیچیده و تخصصی کارآگاهی به جرمشون اعتراف کردن!

البته باقیمانده خانواده تلاش پیگیری رو برای آزادسازی اونا شروع کردن. از جمله اینکه مدعی شدن این اخوی ها کلا تعطیلن و اصلا نمیفهمن چیکار میکنن. قاضی محترم هم اینارو دسته جمعی فرستاد پیش ما تا ارزیابی بشن. کار سختی در پیش نداشتیم. وسطی که تکلیفش روشن بود. باید میرفت واسه اصلاح و تربیت. اما دوتای دیگه نتونستن متقاعدمون کنن که شیرین عقل هستن. در واقع تلاش خستگی ناپذیری که در این خصوص به خرج دادن٬ از نظر ما بهترین دلیل برای سلامت عقلشون بود. اصلا یکی که خدمت سربازی رفته٬ گواهینامه رانندگی و جواز کسب داره٬ مگه میتونه در قبال رفتارش مسئول نباشه؟ مصونیت سیاسی هم که نداشتن!

این سه برادر که خیلی ضایع نقشه کشیدن. اما سه تا برادر دیگه داشتیم که فکرشون بیشتر کار میکرد. یکیشون که به جرم حمل مواد تحت تعقیب بود. دومی اینکاره نبود اما مبتلا به نوعی بیماری عصبی بود که اونو ویلچر نشین کرده بود. حالا اجازه بدید اسم بیماری رو نگم که دوستان فکر نکنن هرکی مبتلا به این بیماری باشه در نهایت ویلچرنشین میشه. برادر سوم این وسط هیچ نقشی نداشت و فقط برای اینکه دست درست بشه اونو وارد داستان کردیم!

یه شب در پی اجرای یک نقشه هوشمندانه٬ این برادر فلج٬ بدون ویلچر و دم و دستگاه به جای از پیش تعیین شده منتقل میشه. لحاف و تشک واسش پهن میکنن و وانمود میکنن که خوابیده است. بعد پیرو همون نقشه٬ برادر سوم به طور ناشناس با پلیس تماس میگیره و مدعی میشه مرد قاچاقچی که متواری هست و احتمالا برای سرش جایزه تعیین شده بود٬ در فلان منزل مخفی شده. نیروهای واکنش سریع بلافاصله به منطقه اعزام میشن و طرفو توی رختخواب خفت میکنن. کت بسته اونو کشان کشان داشتن میبردن. در همین حین فریاد میزد اگه دستم برسه به اونی که منو لو داد٬ خونشو میریزم!

نقشه خوب پیش رفت. چون این دوتا برادر شباهت زیادی به هم داشتن. اصلا مو نمیزدن! حالا باید مرحله بعدی اجرا میشد. مرد فلج مدعی شد در پی بدرفتاری ماموران واکنش سریع به کمرش آسیب رسیده و فلج شد و حالا قادر به راه رفتن نیست. اینجا بود که پای ما به ماجرا باز شد. البته درستش اینه که بگیم پای اونا به مرکز ما باز شد. حالا فرقی نمیکنه. برای ما کار سختی نبود که بفهمیم داره حرف بی ربط میزنه. چون نوع فلج در این بیماری با موردی که در اثر ضربه یا تصادف ایجاد میشه فرق میکنه.

بنابراین فرستادیمش آب خنک بخوره. فاز دوم نقشه که همون تلکه کردن نیروی انتظامی بود با شکست مواجه شد. اما حالا نوبت مرحله سوم یا همون قسمت آخر ماجرا بود. خانواده یه دادخواست به دادستان دادن و مدعی شدن جگرگوشه اونا ناتوانی شدید جسمی داره و اصلا به صلاح نیست در شرایط حبس باشه. خب راست میگفتن٬ به صلاح نبود. وکیل مرد هم با همین استدلال پیگیر ماجرا بود. دوباره به سراغ ما اومدن. راستشو بخواین اگه اوضاع همینطور پیش میرفت به هدفشون میرسیدن. اما همیشه چرخ گردون اونطور که آدما میخوان نمیچرخه.

خیلی وقته از سازمان درخواست یه نرم افزار کردیم که حین پذیرش افراد با دادن اسمشون٬ سوابق قبلی بالا بیاد. اما با وجودی که قولشو دادن هنوز خبری نیست. درحالیکه فکر میکنم چیز خیلی ساده ای باید باشه. حتی فکرشو نمیتونید بکنید چقدر این نرم افزار میتونه کمکمون کنه. بخصوص اگه تمام مراکز به یه سیستم یکپارچه متصل باشن. در اینصورت دیگه یه مصدوم بابت یه تصادف در چند مرکز پرونده تشکیل نمیده و بیمه ها رو تلکه نمیکنه. حالا وارد جزئیات چگونگی امر نمیشم که بدآموزی نداشته باشه. اما هنوز واسم سئواله که چرا خود بیمه ها واسه این امر خیر پیشقدم نمیشن و سرمایه گذاری نمیکنن؟ آیا میدونستید خیلی از این بهینه سازی جاده ها و رفع نقاط کور و حادثه خیز و نصب سرعت گیرها٬ با سرمایه گذاری شرکت های بیمه گر انجام میشه؟ نه اینکه فکر کنید دلشون واسه ما میسوزه٬ بلکه چون نمیخوان تاوان کم کاری اداره راه رو اونا پرداخت کنن.

خلاصه اینکه این بابا با ویلچر و مامور و کلی هیئت همراه وارد میشن. البته این همراهان خیلی کمتر از صدوشصت نفر بودن. پرسنل زیرک ما حین پذیرش خاطرش بود که طرف قبلا اینجا پرونده داشت. بابت همون شکایتی که از نیروی انتظامی کرد. اسمشو جستجو میکنه تا شماره پرونده رو دربیاره. اما خیلی اتفاقی در فایل مربوط به دو سال قبل جستجو کرد. چون قبل از آمدن این بابا دنبال سابقه یه نفر دیگه که مربوط به دوسال پیش بود میگشت و فایل مربوطه باز مونده بود.

چند حرف اول فامیلی رو میده و یه اسم بالا میاد. فامیلی و پسوند درست بود٬ حتی اسم پدر هم یکی بود اما اسم کوچیک فرق میکرد. پرسنل ما متوجه اشتباهش میشه و قصد داشت فایل سال جاری رو باز کنه. اما رو حساب فضولی ذاتی که در وجودش هست و کاریش هم نمیشه کرد٬ تصمیم میگیره یه نگاهی به پرونده قدیمی بندازه. چون ظاهرا مربوط به برادر این آقا بود. پرونده در خصوص از کارافتادگی بود که نظر خودمونو داده بودیم. اما عکسش خیلی شیه این بابا بود. پرسنل ما شک میکنه و هر دو پرونده رو برام میاره. عجیب بود. ظاهرا برادر این آقا هم دقیقا همین بیماری رو با همین تظاهرات داشت. در حالیکه تا اونجایی که من میدونم این بیماری تمایل ژنتیک زیادی نداره. حداقل اینکه خیلی بعیده در دو نفر از اعضای یک خانواده تظاهرات مشابه داشته باشه.

اینجا بود که حس فضولی من هم گل کرد. البته اصلا خاطرم نبود که این بابا رو قبلا دیده باشم و اگه خط و امضای خودمو پای گواهی نمیدیدم هرگونه ملاقات قبلی رو انکار میکردم. ازش راجع به برادرش پرسیدم که اینجا پرونده داشت. رنگ از رخسارش پرید. تمایلی به جواب دادن نداشت و حرفو عوض کرد. بیشتر شک کردم. مامور پرونده رو خواستم و ازش راجع به این مورد سئوال کردم. اصلا تو باغ نبود. میگفت که بهم گفتن این زندانی رو همراهی کن تا پزشکی قانونی و دوباره برگردون. خیلی ممنون بابت اطلاعات مفیدی که بهم داد.

با دادستان تماس گرفتم و گفتم که احتمالا جریان همون کاسه و نیم کاسه و ریگ و کفش و ایناست. تحقیقات قضایی انجام شد و پی به ماهیت این نقشه شیطانی بردن و دو برادر نتونستن واسه سومی قرار منع تعقیب و عدم تحمل حبس بگیرن. البته هنوزم که هنوزه متواریه و به زندگی پنهانی خودش ادامه میده.

پ ن: این هفته یکی از دوستان عزیزم که گاهی اوقات هم به این وبلاگ سرمیزد٬ از ارتفاع زیاد سقوط کرد. یعنی از بالای یه ساختمان چهار طبقه. اما به طرز معجزه آسایی آسیب جدی ندید. اینجاست که میگن مرتب ورزش کنید تا آمادگی بدنی رو حفظ کنید. شاید اگه این دوستمون ورزشکار نبود هیچوقت جرات نمیکرد بره روی سایه روشن بایسته تا مجبور به سقوط بشه! بابت سلامتیش خوشحالم و فکر کنم بهتر باشه یه پست راجع به موارد سقوط از ارتفاعی که تا حالا داشتیم بذارم.

مورفئوس!

خدمت که بودیم یه روز در کمال ناباوری آماده باش خوردیم. صدای آژیر مثل ناقوس اعظم کلیسای واتیکان در محوطه طنین انداز شد. غروب یه روز پاییزی بود. ما به عنوان واحد بهداری یگان٬ به سرعت آماده شدیم و در صدر یک هیئت نه چندان بلندپایه به منطقه اعزام شدیم. اما وسط راه همدیگه رو گم کردیم. فرمانده بالا سر ما نبود و جانشین اون کار هدایت ما رو به عهده گرفته بود. اما این جانشین٬ بچه های خودشو هم نمیتونست کنترل کنه چه برسه به یه عده درجه دار و سرباز گردن کلفت و عصیانگر! نتیجه هدایت گری این بابا هم این بود که هر خودرویی یه گوشه از منطقه سرگردون بود. بالاخره وقتی نیروها به منطقه رسیدن که ماموریت تموم شده بود. اما ماموریت چی بود؟

نیروهای یگان امداد افتاده بودن به جون یه عده مواد فروش. چون احتمال میدادن وسط کار کم بیارن٬ بیسیم زدن و دست به دامان ما شدن تا از اونا پشتیبانی کنیم. ما هم بهشون اطمینان خاطر دادیم که شما شروع کنید ما تا چند دقیقه دیگه می رسیم! اما دانسته یا ندانسته جای دیگه داشتیم اوقات خودمونو به بطالت میگذروندیم. همرزمان یگان امداد٬ به اعتبار قول ما نبرد خانمانسوزی رو شروع کردن. وقتی رسیدیم قیافه نیروها دیدنی بود. حسابی کتک کاری کرده بودن. این میتونست سرنوشت ما باشه اگه زود میرسیدیم!

توبیخ شدیم و برگشتیم به یگان خودمون. اما یه تعداد از نیروها مامور شدن تا به صورت غیر محسوس منطقه رو زیر نظر بگیرن و هرکی که به سراغ اون خونه ها میاد و زنگ در اونا رو میزد٬ خفت کنن. ولی با اون معرکه ای که یگان امداد به پا کرده بود٬ دوتا شهر اون طرفتر هم با خبر شده بودن. هیچ حشره ای رغبت نمیکرد به طرف اون خونه ها بره چه برسه به آدم! البته غیر از یه آقای جنتلمن که با ماشین گرانقیمت خودش معلوم نبود توی اون خراب آباد دنبال چی بود. واسه همین خفت شد. در بازجویی اولیه گفت که قصد داشت از ساکنین خونه آدرس بپرسه٬ اما جواب شنید که خودتی! دیگه حرفی نزد. در نهایت تست اعتیادش منفی شد و برای من همیشه سئوال بود که بالاخره این بابا اونجا چیکار داشت؟ شاید راست میگفت و دنبال آدرس بود. چون مدرکی علیه اون نداشتن فردا صبح آزاد شد. اما حالا با اتفاقاتی که افتاد شاید بتونم حدس بزنم اونجا چیکار داشت.

واقعیت اینه که آدم در طول عمرش ممکنه مجبور به خیلی از کارها بشه. کارهایی که شاید یه روزی فکرشو هم نمیکرد.

روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد                             چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد.

مثلا تا حالا به این فکر کردید که مجبور باشید از خونه بزنید بیرون و در جستجوی مواد مخدر به هر کس و ناکسی رو بندازید؟ حتما میگید این برچسب ها به ما نمیچسبه. درسته! برای خیلیها ممکنه تا آخر عمر این اتفاق نیافته٬ اما چرخ بازیگرو کاریش نمیشه کرد. خیلی بازیگوشه.

در نظر بگیرید که پدر دوست شما به یه بیماری سخت دچار بشه٬ مرض صعب العلاجی که درد شدیدی هم داشته باشه و به مسکن های معمولی جواب نده. مثلا فرض کنید سرطان پانکراس داره که فقط به مسکن های مخدر جواب میده. یه راه اینه که خانواده از طریق "واحد داروهای مخدر و الکل" دانشگاه اقدام کنه. اما این مسیر چیزی معادل هشت خوان رستم محسوب میشه و بعد مدتی آدم ترجیح میده عطای اونو به لقایش ببخشه. راه کم دردسرتر و موثرتر اینه که این مواد از بازار آزاد تهیه بشه!

حالا ماموریت شما کلید میخوره. چون دوستتون مدعیه که قیافه ش مشکوک برانگیزه و هیچکی بهش جنس نمیده. پس مرامی از شما میخواد که این مواد رو برای پدرش تهیه کنین. این یعنی قیافه شما به معتادا میخوره! حالا روی این سوءتفاهم زیاد مانور ندید. مهم اینه که صحنه تاثر برانگیزی محسوب میشه٬ یه همنوع داره زجر میکشه و شما میتونید بهش کمک کنید. پس زودتر دست بکار بشید.

نیروی انتظامی چند سال قبل اعلام کرده بود متوسط زمانی که برای خرید مواد مخدر نیازه٬ از زمانی که برای تهیه مایحتاج ضروری صرف میشه کمتره! اما شما خوشحال نباشید چون این قضیه برای شما صدق نمیکنه. همونطور که برای پرسنل شریف ما صدق نکرد. وقتی که یکی از اعضای خانواده ش به خاطر یه بیماری بدخیم زمینگیر شد و دردهای شدیدی داشت که به هیچ مسکنی جواب نمیداد. اونوقت بعد کلی جستجو و دست رد برسینه خوردن٬ مجبور شد دست به دامان صنف زحمتکش توزیع کنندگان مواد مخدر غیرصنعتی بشه! تا اینجای قضیه که ایرادی نداشت و اموراتشون پیش می رفت. اما چرخ بازیگر تاب برداشت و توزیع کننده مواد مورد اشاره با کلی مواد به دام افتاد. بعد هم محاکمه شد و به سیزده سال حبس تعزیری محکوم شد. این خبر بدی محسوب میشد٬ برای مشتریهای این بابا. از جمله همین پرسنل ما که حالا مجبور بود تحریم ها رو دور بزنه و از کانال دیگه ای مواد رو تامین کنه.

اما در حین دور زدن تحریم ها٬ بیمار نگون بخت دوام نیاورد و از دسترس خارج شد. خدا رحمتش کنه. خدا اموات شما رو هم بیامرزه. به نظر میرسید ماجرا ختم به خیر شده باشه. اما اینطور نبود. چون توزیع کننده محترم ما حالا دیگه پشتش به یکی در پزشکی قانونی گرم بود و به نوعی اونو مدیون خودش میدونست. این بود که دم به ساعت تقاضای استعلاجی میکرد و انتظارداشت که ما براش تایید کنیم. البته دو مورد اول رو تایید کردم. افت دید داشت که پزشک معالج توصیه به آنژیوگرافی فلورسئین کرده بود٬ بعد هم دو روز استراحت متعاقب آنژیو. اینا چیزهایی بود که تایید کردیم. اما به تدریج کار به گواهی های چیپ و بی ارزش کشید. دیگه کم مونده بود بنویسه حوصله زندان رو ندارم و میخوام دو هفته برم شمال هواخوری! طبیعی بود که با این درخواست های نابخردانه مخالفت کردیم. اقدامی که با واکنش پرسنل ما مواجه شد.

برام عجیب بود که چرا این بابا سنگ اون بابا رو به سینه میزنه. اینا چه ربطی به هم داشتن؟ دفعات قبل هم این پرسنل ما خیلی پیگیر کار اینا بود. اینجا بود که از روشهای تخصصی اعتراف گیری بهره بردم و پی به واقعیت تکان دهنده ای بردم. اینکه پرسنل ما داشت تبدیل به عامل دوجانبه میشد. باید ازش حمایت میکردم تا بیشتر در این باتلاق فرو نره. ترتیب یه جنگ زرگری رو با این پرسنل دادم٬ اونم در حضور خانواده زندانی! تهدیدش کردم که اگه یکبار دیگه سفارش این بابا رو بکنه٬ معرفی میشه به بچه های بالا. نقشه جواب داد. خانواده دمشونو گذاشتن روی کولشون و دور شدن. یعنی به این نتیجه رسیدن که مهره اونا در پزشکی قانونی تبدیل به یه مهره سوخته شد. ای ول به نقشه خودمون! پرسنل داغدیده ما هم خلاص شد. درسته که تا اون موقع کسی به صراحت تهدیدش نکرده بود. اما از کجا معلوم؟ شاید اگه وضع به همون منوال پیش میرفت کار به تهدید و باجگیری هم میکشید.

حالا بعد چند سال از حماسه ای که در پشتیبانی از یگان امداد خلق کردیم٬ حدس میزنم اون آقای جنتلمن با چنین نیتی به سراغ مواد فروش ها رفته بود و از بد حادثه خفت شد.

آفرودیت!

خانم ها اصولا تمایلی به کلاهبرداری ندارن. چون زمینه های جرم در خانم ها کمتره. اگه هم داشته باشن٬ احتمال موفقیت پایینه. بنابراین دیدن یه خانم کلاهبردار٬ واقعه نادری محسوب میشه که ممکنه نصیب هر کسی نشه. اما نزدیک بود که نصیب من بشه! یه خانم حدودا سی و پنج ساله که احتمالا حریف آقایون نمیشده٬ واسه همین تلاش کرد تا کلاه یه عده خانم خانه دار مثل خودشو برداره! اونم با وعده گرفتن وام کم بهره. خب هر کی باشه وسوسه میشه. از یه جمع کثیر خانم های بینوا که احتمالا مشکل مالی داشتن٬ ودیعه یک تا دو میلیونی گرفت و متواری شد.

سرجمع حساب کنیم فکر کنم پنجاه شصت میلیونی کاسبی کرد. واقعا نمیتونم تصور کنم چطور یکی میتونه پولی رو که براش زحمتی نکشید و در عوض آدمای دیگه براش جون کندن و عرق ریختن٬ به این سادگی بالا بکشه. البته نباید کار سختی باشه چون مصداق های ملموس اونو دوروبر خودمون زیاد می بینیم. نیازی نیست خیلی بالا بریم و دست بذاریم روی رئیس کل سابق بانک ملی که حجم عظیمی از پول ملت رو به دیار کفر برد. بعد هم به پلیس اینترپل رشوه داد تا اونو به کشور مسترد نکنه! احتمالا اینطوره دیگه٬ وگرنه دلیلی نداره هنوز بعد یکسال و اندی هیچ نشانه ای از بازگشت نامبرده وجود نداشته باشه. مگه اینکه اوراد و اذکار و اسراری بلد باشه که اونو از تعقیب قضایی مصون نگه میداره!

حالا بگذریم٬ حرفم اینه که متاسفانه بی توجهی به مرزهای حلال و حرام٬ تبدیل به بک گراند فرهنگ اقتصادی قشر قابل توجهی از مردم ما شده. به طوریکه هر پولی از هر طریقی به دست بیاد٬ بدون هیچ نگرانی قابلیت خرج کردن در جمع صمیمی خانواده رو داره. مگه اینکه قضیه لو بره و اون دارایی رو از حلقوم طرف و خانواده محترم بیرون بکشن که فقط در اینصورت٬ این قابلیت ازش سلب میشه! این یعنی مردم ما عوض شدن.

به عنوان مثال از دوستانم شنیدم که در دو شهر٬ دستگاه خودپرداز بانک از کنترل خارج شد و شروع به بذل و بخشش کرد. بدون اینکه مبلغ اضافه از حساب افراد کسر بشه. در هر مورد بیشتر از صد نفر از این اتفاق مبارک سود بردن. اما یه نکته خیلی عجیب وجود داره٬ اینکه در هیچکدوم از این دو شهر حتی یک نفر به بانک نرفت تا مبلغی که اضافه دریافت کرده بود رو برگردونه٬ یا لااقل اطلاع بده که مسئولین بانک یه خاکی به سرشون بریزن! در عوض حتی بعضی ها با خانواده و دوستان تماس گرفتن که زودتر خودشونو به اونجا برسونن و چندتا تار مو از خرس بکنن!

نمیدونم نظر شما چیه. ممکنه خیلیها مثل خودم فکر کنن٬ شایدم یه عده فرافکنی کنن و اعتقاد داشته باشن وقتی همه مشغول ارتزاق از شیوه های غیرمعمول هستن دیگه دلواپسی برای چی؟ اما ما هرقدر هم که زرنگ باشیم مطمئنا به "آیرم خان" وزیر نظمیه رضاخان نمیرسیم. شاید تنها کسی بود که سر پادشاه مملکت گول مالید و بعد از جمع کردن کلی مال و مکنت و ثروت از کشور فرار کرد و به اروپا رفت. منزل مجللی در لندن با پول ملت خرید و چند سالی اونجا زندگی کرد٬ اما بالاخره در جریان بمباران آلمان ها یه راکت صاف افتاد روی خونه این بابا و به درک واصل شد. البته یه عده معتقدن حین یه عمل جراحی غیرضروری در آلمان فوت کرد. حالا فرقی نمیکنه٬ در هر حال به دست نازی ها معدوم شد.

اما این خانم کلاهبردار ما داستانش فرق میکرد. یه قاعده جالب در بین ابناء بشر وجود داره. میگن تا قبل از چهل سالگی چیزی که بیشترین انگیزش رو در انسان ایجاد میکنه٬ میل جنسی است. یعنی فرد حاضره بابت رسیدن به اون از خیلی چیزها بگذره. بعد این سن و تا تقریبا شصت و پنج سالگی بیشترین انگیزش برای کسب مال و ثروت است. یعنی طرف تمام هم و غم خودشو صرف این مسئله میکنه. در دوره کهنسالی هم حس تفوق و برتری جویی و حفظ استیلای بر اطرافیان ذهن آدما رو به خودش معطوف میکنه. چه بسا برای رسیدن بهش فرد از مال و منال خودش بگذره.

من یه نتیجه اخلاقی از این قاعده میگیرم٬ اینکه اگه فردی در جوانی رفتار بی محابا و افسارگسیخته جنسی داشته باشه٬ در میانسالی هم برای کسب مال٬ چندان تابع قانون و عرف و اخلاق نیست. احتمالا خلاف این قاعده هم صدق میکنه٬ تجربه نشون داده افرادی که برای تحصیل ثروت٬ تابع قانون و قاعده ای نیستن٬ چندان دربند مسائل اخلاقی هم نبوده و نیستن. مثل همین خانم که داخل سوپرمارکت به دعوت یه آقا جواب مثبت میده و به منزلش میره. اما یه عده همسایه پیگیر و تلاشگر که اصولا از مسائل کلان مملکتی و فرامملکتی چیزی سردرنمیارن٬ اما روی ریز مکالمات اعضای چهل تا خونه اونورتر اشراف اطلاعاتی دارن٬ اینارو لو میدن.

نیروهای ویژه مخصوص اینکار وارد عمل میشن و در چشم بهم زدنی خفتشون میکنن. در دادگاه هویت این زن معلوم میشه و تازه همه میفهمن که عجب شاه ماهی صید کردن! اما نکته جالبتر اینجا بود که همسر مرد بازداشت شده هم جزو خانم های مالباخته بود. خب شهرهای کوچیک اینطوریه دیگه٬ گاهی اوقات فیلم هندی اینجا رنگ و بوی واقعیت به خودش میگیره. مرد از این فرصت استفاده میکنه و مدعی میشه که اصلا مسائل منکراتی درکار نبوده و به اتفاق همسایه ها نقشه کشیدن تا این کلاهبردارو به دام بندازن! ادعایی که از سوی همسایه ها به شدت تکذیب شد. سئوال قاضی پرونده از مرد هم خیلی واضح بود٬ اینکه چرا اونقدر عمیق در نقش خودش فرو رفته بود؟ در واقع ثابت شد که مرد نیتی جز مسائل منکراتی نداشت و همسایه ها هم پیرو همون عادت مرضی همیشگی دست به حرکات ایذایی زدن. نه هیچکدوم اون زن رو میشناختن و نه اصلا قصد خیری درکار بوده!

البته همسر این مرد ادعای شوهرشو تایید کرد. شاید تحلیل روانشناختی این تصمیم این بود که نمیخواست دو بار بوسیله یک زن داغ ببینه! هم مالشو از دست بده و هم شوهرش. احتمالا همین تصمیم باعث شد که شوهرش بدون محاکمه آزاد بشه. واقعا با دیدن چنین زنان روشنفکر و از خودگذشته ای اشک تو چشم آدم حلقه میزنه. باید الگوسازی بشه از روشون!

زن کلاهبردار به زندان میافته٬ اما چند روز بعد ظاهرا حالش بد میشه و به علت ضعف شدید به بهداری منتقل میشه. پزشک زندان هم توصیه به اقدامات درمانی تخصصی میکنه. خانواده زن٬ یه ضامن معتبر معرفی میکنن و وثیقه میذارن. قاضی هم با آزادی مشروط و موقت اون موافقت میکنه. اما زن به اتفاق ضامن معتبر متواری میشن و گره کور پرونده کورتر میشه. چند روز بعد در یه شهر دیگه زن کلاهبردار و ضامن معتبر به جرم رابطه نامشروع بازداشت میشن و تحت الحفظ به زندان منتقل میشن.

قاضی پرونده که بابت آزاد کردن زن به شدت تحت فشار افکار عمومی و غیرعمومی بود نفس راحتی میکشه. اما خیلی زود با رنجنامه زن مواجه میشه که دوباره بحث بیماری خودش و ضرورت پیگیری درمان خارج از شرایط حبس رو مطرح میکنه. اما دیگه نمیشه اونو آزاد کرد. البته خودش زیاد مهم نبود٬ مهم این بود که باز باعث دردسر واسه یه مرد دیگه میشد. بنابراین قاضی محترم مدارک بیمار رو به پزشکی قانونی شهر محل بازداشت زن و ضامن معتبر میفرسته تا راجع بهش اظهارنظر کارشناسی بشه. پزشکی قانونی هم نظر میده که زن مبتلا به بیماری پرکاری غده آدرنال یا همون بیماری کوشینگ است و حداقل سه ماه باید تحت درمان خارج از زندان باشه.

قاضی اما زیر بار این گواهی نمیره و کماکان به ادامه حبس زن اصرار داره. پدر این زن هم دست به دامان دادستان میشه و ایشون هم با من تماس میگیره که تکلیف چیه؟ ازش خواستم که خود زندانی و مدارک پزشکی رو بفرستن تا بررسی کنم. اما مدارک به همراه پدر زندانی فرستاده شدن. شانس ماست دیگه٬ چی فکر میکردیم چی شد! یه ضامن معتبر هم نشدیم! یه پیرمرد فرتوت که میگفت جانبازه و تازه گوشهاش هم سنگین بود. سنش به جنگ تحمیلی که نمیخورد٬ احتمالا در نبرد چالدران جانباز شده بود.

پیرمرد انگار که گوش من هم سنگینه با صدای بلند شروع به صحبت کرد. حرفش این بود که پرونده دخترش در پزشکی قانونی اون شهر بررسی شده و بهم توصیه کرد که پرونده رو از اونجا درخواست کنم و بر اساس اون جواب بدم. با ایماء و اشاره بهش گفتم که کارمو بلدم و نیاز نیست شما فسفر بسوزونی. بعید میدونم از حرکات من به منظورم رسیده باشه٬ چون همینجور بهم زل زده بود. لااقل اگه به جای برقراری ارتباط با کینکت٬ چیزی بهش میگفتم شاید میتونست لب خونی کنه و سردربیاره! سعی کردم بقیه حرفامو با صدای بلند به سمع و نظرش برسونم.

ــ دخترم داشت کار میکرد تا بدهکاری خودشو بده!

ــ مگه دختر شما چیکاره ست؟

ــ کار آزاد داره!

خب با این کار آزادی که ما ازش سراغ داشتیم٬ خرج دوا و درمون خودشو در نمیاورد. اما معمولا این افراد پولی که بالا کشیدن رو قایم میکنن تا آبها از آسیاب بیفته٬ فوقش چندماه زندانی بشن. بعد که از زندان بیرون اومدن با اون پول یه مدت به خوبی و خوشی زندگی میکنن تا روزی که شاید یه راکت سرگردان همه چی رو پودر کنه!

ببینید دوستان! قرار شد این بابا بره و با دخترش تحت الحفظ بیاد. اما الان چند روزه خبری نشد. یعنی در واقع ما هنوز قسمت نشد که یه خانم کلاهبردار ببینیم. حالا شما فرض کنید این مدت که آفتابی نبودم٬ به همین علت بود که ببینم سرنوشت این پرونده چی میشه! گیر ندین لطفا.

دورانداختنی ها!

یه چیزی که خیلی بد روی اعصابم راه میره٬ اینه که مراکز بزرگتر٬ به طرز بچه گانه ای سعی میکنن سرمون گول بمالن. حالا ما خودمون یه "گولمال" حرفه ای! اونوقت اینا نمیدونم چی فکر میکنن. البته این جریان فقط منحصر به سازمان ما نیست و تمام ادارات و سازمان ها به نحوی به این اخلاق قبیحه مبتلا هستن. از جمله مصداق های این رفتار٬ تعویض لوازم نو با کهنه و بعد انتقال اون لوازم کهنه به مراکز پایین دسته.

اولین بار زمانی این اتفاق افتاد که من تازه وارد سازمان شده بودم. هنوز تجربه زیادی نداشتم٬ به خاطر همین یه مرکز کوچیک بهم سپرده بودن تا سوتی هام از حد یه مرکز کوچیک فراتر نره. اما تلاشهای مستمری که  حقیر به خرج میدادم مانع از آن بود که این سیاست مذبوحانه بچه های بالا جواب بده. آوازه سوتی های بنده در سایر بلاد پیچیده بود و مدیران در انتظار تلافی لحظه شماری میکردن.

یه روز داشتم به این فکر میکردم که چرا مرکز ما دستگاه فکس نداره. واقعا چرا؟ مگه اداره ما چی کم از وزارت نفت داشت؟ تصمیم گرفتم یه درخواست بنویسم٬ همینکارو کردم. چند روز بعد در کمال ناباوری باهام تماس گرفتن و خبر از تهیه دستگاه فکس برای مرکز ما دادن. بعد هم ازم خواستن که به اداره کل برم و طی مراسمی اونو تحویل بگیرم. روز موعود که رسید با خوشحالی به اداره کل رفتم. اونجا یه پکیج شیک تحویلم دادن و ازم رسید گرفتن. یک دستگاه فکس شارپ چهارکاره. با انگیزه مضاعف راه مرکز خودمو در پیش گرفتم. کارتن به دست از جلوی ارباب رجوع رد شدم تا همه بفهمن که مرکز ما صاحب یک دستگاه فکس چهارکاره شده. اون موقع اگه کسی ازم می پرسید چهارتا کارش چی هستن نمیدونستم، اما الانم نمیدونم. حالا بگذریم.

به پرسنل گفتم پرونده نیاره تا من دستگاه رو راه اندازی و نصب کنم. اونم با عجله یه کارد میوه خوری آورد تا مراسم بازگشایی پکیج تسهیل بشه. اما نیازی بهش نبود. چون پکیج باز بود! احتمالا حین خرید بازکرده بودن تا برگه گارانتی رو مهر بزنن. دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه. با هیجان دست کردم داخل کارتن و دستگاه رو بیرون کشیدم. اما چیزی که می دیدم هیچ شباهتی به عکس روی جلد نداشت. یک دستگاه فکس گریگوری گرد گرفته و قدیمی داخلش بود. خشکم زد. یعنی با چه انگیزه ای اینکارو کرده بودن؟ حس پادشاه قوم آخایی رو داشتم وقتی فهمید چی داخل اسب تروا بود!

خوب که نگاه کردم متوجه شدم که قیافه ش برام آشناست، قبلا یه جایی دیده بودمش. آهان فهمیدم، زیر دست منشی مدیرکل بود. میشناختمش، اخلاق خاصی داشت. فکسهارو بایکوت میکرد و تا چندتا مشت تو سرش نمیخورد اونارو بیرون نمیداد. گاهی اوقات هم بدون اینکه فکسی برسه، سرخود شروع به کار میکرد و یک سری اشکال عجیب و غریب بیرون میداد. کسی سردرنمی آورد که این طفلی چی بهش الهام میشه و چی میخواد بگه! در مجموع بین دستگاه های فکس اداره این واسه خودش مرشدی محسوب میشد و احتمالا به مراتبی هم رسیده بود!

اون موقع نمیدونستم در برابر رفتارشون چه عکس العملی باید نشون بدم. این بود که یه تماس خشک و خالی گرفتم و گلایه کردم. اما اگه الان این اتفاق بیافته، بلایی سرشون میارم که از کارشون پشیمون بشن. دفعه دومی که این اتفاق افتاد سه سال پیش بود. یک دستگاه تی وی داشتیم که داخل سالن پذیرش روی دیوار نصب بود. یه جایی نزدیک درب ورودی. به سرم زد که واسه انجام کاری از مرکز بیرون برم، با شدت درب ورودی رو باز کردم و اونم با شدت به پایه تی وی برخورد کرد و چشمتون روز بد نبینه. طی کمتر از دو ثانیه، تلویزیونی که داشت با خوشحالی برنامه پخش میکرد، به تلی ازخرده شیشه و سیم و سیخ و اینا تبدیل شد. کلی دود هم درست شد و در یک زمینه مه گرفته و سکوتی که بر مرکز سایه افکنده بود، شاهد صحنه ای نوستالژیک بودیم. خودمو نباختم و مدعی شدم که احتمالا بلیه ای داشت بر سر مرکز ما فرود میومد و به خاطر اعمال خیری که ما اینجا انجام میدیم، این بلا از سر ما رفع شد و سر این تی وی بخت برگشته اومد! البته کسی حرفمو باور نکرد٬ بخصوص اون قسمت اعمال خیر. مهم نبود، مهم این بود در اون فضای ملتهب یه چیزی گفته باشم!

باید کاری میکردم. یه درخواست نوشتم و تقاضای یک دستگاه تی وی کردم. اما اونا زیر بار نرفتن و گفتن شما که تلویزیون دارین، یکی دیگه برای چی میخواین؟ اصولا به اونا ربطی نداشت که ما یه تی وی دیگه برای چی میخوایم! واسه همین بهشون گفتم شما ثابت کنید ما تی وی داشتیم منم درخواست خودمو پس میگیرم. هیچوقت نتونستن اینکارو بکنن، چون اون تی وی اهدایی فرمانداری بود و برچسب اموال نخورده بود. در نتیجه به درخواست ما تن در دادن!

وقتی داشتم به برند "پاناسونیک" روی کارتن نگاه میکردم، بوی خیانت به مشامم رسید. یه کاسه ای باید زیر نیم کاسه باشه که این بو رو حس کردم. تی وی رو درآوردیم و با مارک "اسنوا" مواجه شدیم. تازه تمام کانالهاش ردیف شده بود. خونم به جوش اومد. سریع تی وی رو برگردوندم توی کارتن و یه آژانس خبر کردم. بار زدیم و به مقصد اداره کل فرستادیم. به راننده هم گفتیم که کرایه رو از مقصد بگیره. داغی بهشون زدیم اسیدی. تماس گرفتن و عذرخواهی کردن که اشتباه شده. یعنی چطور ممکنه تی وی اسنوا از اتاق رئیس اداری مالی، اشتباهی بره توی کارتن و عوضش اون پاناسونیک بره و توی اتاق آقای رئیس جا خوش کنه؟ نتیجه اینکه یک دستگاه تلویزیون آکبند تحویل ما دادن.

نمیدونم دفعه سوم دیگه چرا مرتکب اشتباه مشابه شدن. اونم وقتی بود که سازمان سه دستگاه خودرو جدید به اداره کل ما داده بود. ازم خواستن که برم و یک دستگاه خودرو تحویل بگیرم. آخ که چقدر خوشحال بودم. به این فکر میکردم که بین این همه مرکز بزرگ، چی شد که قرعه به نام ما افتاد؟ من به این اعتقاد دارم که ماه برای همیشه پشت ابر نمیمونه! احتمالا به قابلیت های ما پی برده بودن و قصد داشتن بدینوسیله از ما قدردانی کنن. اما خیلی زود فهمیدم که سه تا خودرو همونجا داخل اداره کل تقسیم شد و سهم ما یک دستگاه پیکان اسقاطی اوراقی زهوار دررفته ست. عصبانی شدم و با حالت قهر برگشتم. اما خودشون خودرو پیکان رو به یه راننده دادن تا بیاره و به زور تحویلمون بده. آخه با اومدن خودروهای جدید دیگه جا برای پارک اینا نداشتن و همینجوری کنار خیابون ولو بودن.

با خشم داشتم به پیکان نگاه میکردم. حدود سیصدهزارتا کار کرده بود! میدونید یعنی چی؟ برای تقریب ذهنتون میگم، مثل این بود که تقریبا هشت بار دور کره زمین چرخیده باشه، یا فرض کنید فاصله بین کره زمین و ماه رو طی کرده باشه. اونوقت چی از یه پیکان میمونه؟ واسه خودش یه اپراتور داشت که اخلاقشو به بقیه راننده ها آموزش می داد! مثلا اگه موتور استارت کار نمیکرد، باید با یه چکش به موتور استارت ضربه میزدیم تا گیرش برطرف بشه.

با عصبانیت سوار پیکان شدم و راه اداره کل رو در پیش گرفتم. باید بهشون میفهموندم که با یه هالو طرف نیستن. اما بین راه به واقعیتی پی بردم. اینکه همه راننده ها توی جاده از این پیکان میترسن. چون چیزی برای از دست دادن نداشت. وقتی به طرف بریدگی میرفتم، کسی جرات نداشت جلوم بپیچه، چراغ که میدادم همه کنار میرفتن و خلاصه اینکه میشد باهاش پادشاهی کرد. پس دیگه چه دلیلی داشت که اونو پس بدم؟ هیچ دلیلی واقعا!

 

                                      «خداوند و فرشتگانش بر پيامبر (ص) درود مى‏فرستند،

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد بر او درود بفرستيد

و سلام بگوئيد و در برابر فرمانش تسليم باشيد»

!Driving psychology

همه چی از یه چراغ دادن شروع شد. چون ماشین جلویی خط سبقتو پر کرده بود و بهش راه نمیداد. بعدش چندتا بوق زد و وقتی طرف اعتنایی نکرد٬ تصمیم گرفت از سمت راستش سبقت بگیره. همین کارو کرد اما وقتی داشت از کنار ماشین جلویی رد میشد شیشه رو پایین داد و چندتا فحش آبدار نثارش کرد!

همه ما شاهد اینطور صحنه ها یا مشابه اون بودیم. شایدم در نقش بازیگر این صحنه های نازیبا! هیچکی نمیتونه انکار کنه چقدر فرهنگ رانندگی ما از فرهنگ جاری در جامعه تاثیر گرفته. سن و سال هم نداره و از هر سنی رفتارهای نامناسب ساطع میشه. احترام کسی هم حفظ نمیشه٬ حالا میخواد یه خانم محترم باشه که در منزل و محل کار٬ بالاتر از گل بهش نمیگن یا پیرمرد وجیهی که همه جلوش چهارزانو میشینن. اینجا اما وضع فرق میکنه و در این بازار مکاره٬ همه رو به یه چوب میرونن. هر که باشد و از هر جا برسد٬ چون به این نقطه رسد مسکین است!

خیابان اقتضای فرهنگی خاص خودشو داره که با داخل منزل فرق میکنه. حتی با چند متر اینطرفتر یعنی توی پیاده رو هم تفاوت داره. فکر میکنید چرا اینطوره؟ راستش من به این قضیه زیاد فکر کردم. رفتار همه ما موقع رانندگی تغییر میکنه. هیچکی از این قاعده مستثنی نیست. یاد یه کتاب افتادم. به اسم "روانشناسی رانندگی" کتاب جدیدی نیست٬ شاید مربوط به پونزده سال پیش باشه. نمیدونم ترجمه اون موجوده یا نه. اما خیلی از اسرار رفتار ما حین رانندگی در این کتاب رمزگشایی شده. نویسنده کتاب که یه رواشناس سرشناس محسوب میشه مدعیه افراد ترسو وقتی پشت رل میشینن شجاع میشن و افراد جسور هم جسورتر! به خاطر همین یکی که هرچی تو سرش بزنی صدا ازش درنمیاد همینکه پشت فرمون میشینه واست رجز میخونه. تازه اونقدر جسارت پیدا میکنه که گاهی اوقات تصمیم میگیره از ماشین پیاده بشه و دخل آدمو بیاره. اما همین که از ماشینش دور شد٬ میشه همون آدم ترسو و از کرده خودش پشیمون میشه. واسه همین ترجیح میده هر چه سریعتر دوباره به داخل ماشین پناه ببره و ادامه مراسمو به صورت غیرحضوری و با عربده کشی پیش ببره.

فکر میکنید علت این قضیه چیه؟ یعنی فولاد سرد خصلت خودشو به آدم منتقل میکنه؟ اما خودروهای ما که همه از جنس ورق گالوانیزه و حلبی هستن! فولادی در اونا بکار نرفته. تازه اگه اشتباهی بکار رفته باشه باید طرف سرد بشه نه اینکه جوش بیاره و داغ کنه. پس این علتش نیست.

راستی تا حالا فکر کردید ارتباط راننده ها با هم از چه طریقیه؟ درست حدس زدید٬ از طریق بوق! آیا میدونستید عوام به چیزی که خیلی ضایع باشه چی میگن؟ آره٬ میگن بوق! پس نتیجه میگیریم وقتی دوتا راننده بخوان با هم ارتباط برقرار کنن٬ اینکار از طریق یکی از ضایع ترین ابزارها انجام میشه. خب دیگه چه انتظاری دارین؟ چرا فکر میکنید وسط جاده باید حلوا پخش کنن؟

شدت و فرکانس بوق خودروها طوری انتخاب شده که حداکثر برد و تاثیرگذاری رو داشته باشه. اونم روی اعصاب آدم٬ البته این ابزار برای شرایط خیلی خاص طراحی شده. چون اون پدرآمرزیده هایی که داشتن بوق اختراع میکردن هیچوقت کاربردهایی از قبیل سلام علیک، چاق سلامتی، بکش کنار باد بیاد و خودتی و ... رو مدنظر نداشتن. آخه از یه صدای مونوفون فرکانس بالا چرا باید انتظار زیادی داشت؟ مگه چقدر انعطاف داره که بتونه طیف وسیعی از احساسات رو منتقل کنه؟ میدونم باهام هم عقیده اید که اگه قرار بود داخل پیاده رو هم عابرین پیاده با ابزاری شبیه بوق به هم خبررسانی کنن٬ همین تنشها به وجود میومد. حتی اگه قرار باشه راننده ها با هم ارتباط کلامی برقرار کنن، مجبورن از ابتدا با صدای بلند با هم حرف بزنن. این باعث میشه دامنه ابراز احساسات محدود بشه و خیلی زود اقدامات خشونت آمیز در دستور کار قرار بگیره.

برمیگردیم به داستان خودمون. کل کل بین دو خودرو وارد مرحله تازه ای میشه. هر دو پیکان بودن، توجه کردین؟ یه جاده باریک خارج از شهر. هر کدوم سعی میکنه با انحراف به سمت اون ماشین٬ از جاده خارجش کنه. بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنه چی ممکنه به سر اون راننده بیاد. بقیه خودروها ازشون فاصله گرفتن تا قربانی جنون مسخره اونا نشن. بالاخره یکی از پیکان ها سبقت میگیره و جلو میزنه. فاصله میگیره تا خودشو از این غائله نجات بده. ممکنه این اقدام از طرف راننده دوم شکست تلقی بشه. اما خودش اینطور فکر نمیکنه. چون چندصد متر جلوتر که رفت دور میزنه. حالا مثل یه گاو خشمگین سرعت میگیره. دقیقا در لین مخالف! به این نیت که طرف مقابلش کم میاره و از جاده خارج میشه. راننده دوم هم همین انتظارو داره و با سرعت به مسیرش ادامه میده. اما انتظارها برآورده نمیشه و دو تا پیکان به طرز فجیعی به هم برخورد میکنن.

تیکه پاره های ماشینها رو هر گوشه میشد دید. هر دو راننده در دم کشته شدن. هر دوشون کمتر از سی سال سن داشتن. خیلی زود اما این موضوع فراموش شد. انگار اتفاقی نیفتاد. دیگه کسی بهش فکر نمیکنه و ازش حرف نمیزنه. شاید حالا فقط خاطره شون در ذهن خانواده ها مونده باشه و فکرش تو ذهن من. اینکه چرا این اتفاق افتاد؟ عصر گلادیاتورها خیلی وقته که گذشته٬ اما چرا این دو نفر سعی در احیای گوشه سیاه از تاریخ بشر داشتن؟ با اینکه یکسال ازش گذشته اما فکرش از ذهنم بیرون نمیره. شاید چون خودمو به نوعی درش مسئول میدونم. فراموش نکنیم که همه ما مسئولیم٬ در قبال اتفاقاتی که اطرافمون میفته. حتی اگه ازش بی خبر باشیم. چون همه ما در پدید آوردن این فرهنگ و این جریان نقش داریم. وقتی به خودمون اجازه میدیم از سرعت مطمئنه تجاوز کنیم٬ یا فاصله بین خطها رو پر کنیم. وقتی به ترافیک میرسیم به جای صبر کردن دنبال راه و کوره راه بگردیم٬ حتی اگه این راه متعلق به خودروهای روبرو باشه. پس دیگه چه انتظاری از دیگران داریم. چرا باید دنبال مقصر بگردیم؟

اما خب چاره چیه؟ من یه پیشنهاد دارم٬ چون نمیخوام متهم به این بشم که فقط انتقاد کردن و شعار دادن بلدم. به نظرم فاصله هامون زیاد شده و همین باعث میشه حرف همو نشنویم. در نتیجه به ابزار و ایماء و اشاره رو آوردیم که نمیتونن به خوبی تماس کلامی٬ احساسات رو منتقل کنن. پس باید فاصله ها رو برداریم. منظورم یه ایده مفهومی یا conceptual نیست. بلکه عملا به این حرف اعتقاد دارم. شاید فکر کنید شوخی میکنم. ممکنه اینطور باشه٬ اما اگه حریم خصوصی راننده ها رو ازشون بگیریم٬ رفتارشون منطقی تر میشه. پیشنهاد من یک سامانه صوتی بیسیم تک فرکانس با برد کوتاه است. اگه این سیستم روی همه خودروها نصب بشه و هر راننده ای بتونه با راننده های اطراف مثلا تا شعاع بیست متری تماس صوتی برقرار کنه٬ دیگه نیازی به بوق زدن٬ چراغ دادن و چنگ و دندون نشون دادن نیست. میتونه با فشار دادن یه دکمه با لحن مناسبی با راننده دیگه حرف بزنه و سوءتفاهمات برطرف بشه.

البته میتونه با هر راننده ای به شیوه خودش حرف بزنه تا حداکثر تاثیرگذاری رو داشته باشه. مثلا اگه قصد داره از یه تریلی سبقت بگیره میتونه بگه: داداش رخصت میدی رد شیم؟ اونم جوگیر میشه٬ راه میده و میگه: رخصت رفیق! بفرما. یا اگه بخواد از یه خانم که پشت مزدا تری نشسته انتقاد کنه که چرا دوبله پارک کرده٬ میتونه بگه: آهای خانم خوشگله! اینی که گرفتی زیر چرخات دله! خب طبیعیه که طرف یه لبخند میزنه و رفع پارک میکنه. چون در غیر این صورت احتمالا کل راننده های اطراف ضرب میگیرن و این شعرو براش دسته جمعی میخونن! یا موارد مشابه این ...

البته بعدا میشه در خصوص آسیب شناسی این سامانه هم داد سخن سرداد. اینکه مثلا دو تا خانم تصمیم بگیرن توی جاده از این سامانه برای غیبت کردن پشت سر همکارشون استفاده کنن و اون همکار محترم هم به طور اتفاقی پشت سرشون فالگوش حرکت کنه چه اتفاقی میافته؟ یا اگه برخی نهادهای ذیربط فرصت طلب تصمیم بگیرن از این سامانه برای پخش پیامهای بازرگانی استفاده کنن٬ چه آش شله قلمکاری از آب درمیاد!

ولنتاین!

گاهی اوقات به فکر فرو میرم که واقعا دوروبر ما چی داره میگذره! عادت کردیم همه رو به یه چشم ببینیم٬ راجع به همه با معیارهای خودمون قضاوت کنیم و به شیوه خودمون نمره بدیم. اما حالا دیگه دارم به این نتیجه میرسم که همه مردم از جنس ما نیستن. یه عده انگار از یه سیاره دیگه اومدن. طور دیگه ای فکر میکنن٬ هنجارهاشون مثل ما نیست و تلاشی هم ندارن که مثل بقیه باشن.

خوبی این دوربینهای مداربسته اینه که تمام زوایای مرکز روی مانیتور تحت کنترل ماست. دیگه کسی جرات نمیکنه به نشانه ابراز علاقه قلوه سنگ به طرف پنجره مرکز پرت کنه یا بطری شیشه ای زیر لاستیک ماشینمون جاسازی کنه.(شما این کارهای خبیثانه رو یاد نگیرید) در عوض ما به طرز موثری ارباب رجوع رو زیر نظر داریم تا متوجه الگوی رفتاری اونا قبل و بعد ورود به اتاقمون بشیم. چون گاهی اوقات تفاوت این الگوها معنی دار میشه. مثلا طرف وقتی صداش میکنیم مثل قرقی از جاش بلند میشه و به طرف ما شیرجه میزنه٬ اما همین که به دومتری اتاقمون میرسه چلاق میشه و شل میزنه!

البته در کنار این چوب زدن زاغ سیاه٬ به حریم خصوصی افراد هم اعتقاد داریم. اما سالن پذیرش ما که حریم خصوصی اونا محسوب نمیشه! واسه همین وقتی اسمی رو صدا میزنم٬ ناخودآگاه از ابتدای مسیر زیر نظرشون میگیرم. مثل همین زن و مرد که بعد صدازدن من از جاشون بلند شدن. به طرف انتهای سالن اومدن٬ اما به جای اینکه بپیچن به راست٬ مستقیم از در پشتی رفتن بیرون! یکی جلوشونو بگیره! خواستم به پرسنل بگم بهشون اطلاع رسانی کنن٬ چون سیستم مسیریاب اونا کلا تعطیل بود. اصلا با خودشون چی فکر کردن که از در رفتن بیرون؟ چرا فکر کردن قراره زیر تیغ آفتاب اونا رو معاینه کنم؟

اما پرسنل از پشت آیفون بهم اطلاع دادن٬ اسمی که صدا زدم فعلا حضور نداره! پس این دو تا واسه چی از جاشون بلند شدن؟ آهان فهمیدم٬ یه همزمانی اتفاقی بود. اما حالا کجا هستن؟ فهمیدنش کار سختی نیست. چون دوتا از دوربین های ما از حیاط پشتی فیلم میگیرن. پیداشون کردم. دوتایی دارن با استرس اطرافو ورانداز میکنن. بعد که از عدم حضور بنی آدم در اون نزدیکی مطمئن میشن ...

خنده م میگیره. یعنی تا این حد در یافتن مکان مناسب مشکل دارن؟ پس این همه مسکن مهرورزی واسه کی داره ساخته میشه؟ بیچاره ها خیال میکردن کسی اونارو نمیبینه. غافل از اینکه درست مقابل دوربین نه چندان مخفی ما بودن. بدتر اینکه پویانمایی اونا بیشتر از یکماه روی هارد دیسک سه ترابایتی مرکز ذخیره میشه.

حس بدی ندارم. خب چیه مگه؟ زن و شوهرن دیگه! چه ایرادی داره این دوتا نوگل نوشکفته باغ زندگی اینجا بهم برسن؟ تازه ثوابش به ما هم میرسه. بالاخره ما هم یه نقشی در این "بهم رسیدگی" داریم دیگه! یه حس شبیه "کشیش ولنتاین"بهم دست داده٬ همونی که به صورت پنهانی سربازان رومی رو به عقد عشاق خودشون درمیاورد. بعد هم لو میره و سر از هلفدونی درمیاره و بالاخره اعدام میشه. البته این قسمت آخرشو دیگه رو من حساب نکنین!

نمیدونم میدونید یا نه٬ اما قضیه این کشیش ولنتاین یه افسانه بیشتر نیست. چون تا اونجایی که من اطلاع دارم٬ رومیان باستان چه ذکور و چه اناث در بیان مسائل و تمایلات جنسی بسیار بی پرده و جسور بودن و اصولا صبر نمیکردن که کسی پیدا بشه و اونا رو به عقد هم درآره. تازه اونم از نوع سربازش! در مجموع زیاد پایبند به مسائل اخلاقی نبودن و یکی از دلایل سقوط و انحطاطشون همین بی بندوباری بوده. حالا این وسط جریان ولنتاین با این الگوهای امروزی که درش بکار رفته٬ چطور شناسنامه تاریخی پیدا میکنه خدا میدونه.

سعی میکنم بهشون نگاه نکنم٬ اما کار داره به جاهای باریک میکشه. یه سرفه میکنم تا حساب کار دستشون بیاد. بالاخره بی حیایی هم حدی داره! اما صدای سرفه من که از مانیتور رد نمیشه و به اون طرف ساختمون نمیره! خودم میدونستم خواستم شما رو آزمایش کنم! کار دیگه ای باید بکنم. قصد داشتم به یکی از پرسنل ماموریت بدم تا پابرهنه بره وسط بساط عشقولانه اونا. اما دیدم خودشون جمع و جور شدن و برگشتن داخل پذیرش. البته با فاصله زمانی.

وقتی وارد سالن شدن٬ دیگه کنار هم ننشستن. خانم رفت کنار یه پیرمرد که به نظر میرسید پدرش باشه و آقا هم یه گوشه تنها نشست. چطور شد؟ چی به چیه اینجا؟ یکی از پرسنل قضیه رو رمزگشایی میکنه. این خانم شوهر و دوتا بچه داره٬ یه شب به خونه برنگشت و فردا صبحش مدعی شد یه راننده آژانس اونو ربود و به منزل برد و بهش تجاوز کرد. پدر این خانم هم ادعای دخترشو باور کرد و از راننده آژانس شکایت کرد و دخترشو آورد پیش ما. آقای شوهر هم که خیلی خوب همسرشو می شناخت٬ زیر بار این توجیه مسخره نرفت و از دست زنش شاکی شد که یه شبانه روز کامل رفته پی الواطی و عیاشی و اینا.

اما آقایی که باهاش بود نه شوهرش بود و نه راننده آژانس! احتمالا عبوری بود. خودش که میگفت پسرعموشه که از فرط نگرانی پیگیر کارش شده. اما اینجا یه سئوال مطرحه٬ اولا ما هیچ نشانی از نگرانی در چهره این آقا ندیدیم. ثانیا چرا پدرش هیگچونه آشنایی با پسرعموش نداره؟ شاید لازم باشه یه مراسم معارفه بین این عمو و برادرزاه برگزار کنیم تا گره کور این پرونده کورتر بشه. اگه آدمای خبیثی بودیم حتما اینکارو میکردیم. اما این بامرامی دیگه داره مارو تلف میکنه. اینم اصلا ربطی به این موضوع نداره که طرف خیلی قلچماق بود و به طور قطع و یقین مسلح به چاقو و قمه بود. ما ترسی از این چیزها نداریم٬ خودتون که میدونید نیاز به توضیح نداره. اما چیزی که دارم بهش فکر میکنم اینه که خیر سرمون کیو به کی رسوندیم. اونم با لبخند حاکی از رضایتمندی! در طول عمر پر فراز و نشیبمون همین یه کار مونده بود که نکردیم٬ اما حالا میتونید رو ما حساب کنید!

با خشم اینارو زیر نظر گرفتم که دیگه دست از پا خطا نکنن. زن بعد گرفتن نامه با پدرش از مرکز خارج شد. اما مرد چند دقیقه درنگ کرد. بعد از جاش بلند شد و یه تیکه کاغذ به دختربچه دوازده ساله ای که یه گوشه نشسته بود داد و رفت. پلیس امنیت اخلاقی کجاست که بیخ گوش ما چنین فجایعی اتفاق میافته؟ این حرکت از چشمان تیزبین من دور نموند. ماجرا رو به یکی از پرسنل گفتم اما فهمیدم خودش دید. تازه میگفت طی این یکساعتی که اینجا بود به دو نفر دیگه هم شماره داد. اینا دیگه از چشمان تیزبین من دور موند. میگفت اگه نیم ساعت دیگه اینجا میموند٬ به ما هم شماره میداد!

این دختربچه اما داستان مشابهی داشت. پلیس امنیت اخلاقی اونو فرستاده بود. میگفت رفته بود بازار خرید که یه پسر اونو دزدید و به خونه ش برد و بهش تجاوز کرد. بعد اونو برد به مغازه پدرش و یکبار دیگه اونجا بهش تعرض کرد. بعد ظاهرا بیهوش شد و وقتی به هوش اومد خونه دوست اون پسر بود. اونجا شیش نفر بهش تجاوز کردن و بعد وسط خیابون ولش کردن و پلیس امنیت بهش مشکوک شد و ... طوری میگن مارو دزدیدن که انگار کیف پول بودن! آخه چطور میشه روز روشن یکی رو توی خیابون دزدید و تازه به جاهای مختلف منتقل کرد؟

اصلا حوصله نداشتم بابت داستان مسخره ای که سرهم کرده بود باهاش بحث کنم. فقط برام عجیب بود که با این سن کم چه اشتهایی داشت! هنوز از زیر بار یه اتهام خلاص نشده بود که باز از شماره جدید و ماجراجویی تازه استقبال میکرد.

ــ اون آقا بهت چی داد؟

ــ شماره خانمش بود!

ــ چرا ازش گرفتی؟

ــ میگفت خانمش خونه تنهاست ازم خواست باهاش آشنا بشم و برم پیشش تا از تنهایی دربیاد!

دیگه چیزی نگفتم٬ چون بهت زده بودم. فقط دوازده سالش بود یعنی متولد ۱۳۷۹ باورتون میشه؟

نه اون زن و نه دختر آدمای نیازمندی نبودن. البته ثروتمند هم نبودن اما فقر عامل فحشای اونا نبود. پس چه اتفاقی داره میافته؟ واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه. یعنی چطور یه مادر سرنوشت دو تا بچه رو برای هوسرانی خودش به بازی میگیره؟ یه دختربچه حتی اگه هیچ آموزشی نداشته باشه خیلی بعیده نسبت به مردی که شاید سه برابر خودش سن داره٬ حسی داشته باشه! خیلی دلم میخواد بدونم تو خونه چی بهش یاد میدن.

جواب معاینه زن به دستم رسید. علامتی دال بر تعرض نداشت. پدرش شاکی شد که مگه میشه یکی بهش تجاوز کنه و علامتی نداشته باشه؟

لجم گرفته بود. گفتم چرا که نه٬ اگه خودش رضایت داشته باشه علامتی باقی نمیمونه مگه اینکه مقاومت کرده باشه یا با طرف گلاویز شده باشه که بعید میدونم دختر شما تلاشی در این جهت به خرج داده باشه!

تبعات چنین اظهارنظر صریحی از قبل معلوم بود. اما نمیخواستم فکر کنه با یه مشت هالو طرفه. دیگه جواب خزعبلاتشو ندادم اما خیلی دلم میخواست فیلم روز قبل دخترشو بهش نشون بدم تا وانمود نکنه دخترش یه قدیسه که قربانی توطئه شوم یه عده شده. اما واقعیت اینه که این فیلمها یه جور امانت در دست ما محسوب میشه که نباید با اون آبروی کسی رو ببریم. حالا اگه پدره زیاد شورشو درمیاورد شاید بیخیال امانت میشدیم و آبروی کسی رو هم میبردیم!

جواب نامه دختربچه هم اومد. اونم علامت جدیدی نداشت. اما چیزی هم به اسم بکارت براش تعریف نشده بود. ظاهرا خیلی وقت بود که خودشو از این قفس رها کرده بود. اگه کسی این قضیه رو برام تعریف میکرد ٬ خیلی سخت بود باور کردنش. چون الانم هنوز نتونستم این موضوع رو هضم کنم. ای کاش میتونستم یه عکس از این بچه بذارم تا ببینید راجع به کی دارم حرف میزنم.

خرده شیشه!

قصد داشتم یه پست جدید بذارم اما یه اتفاق کوچیک باعث شد که تصمیم بگیرم نظر دوستان رو بدونم! اول لطفا این کلیپ که در سایت آپارات گذاشتمو ببینید.

http://www.aparat.com/v/c5495d9a69a21ff8038fa7383954775f301746

خب حالا نظرتون چیه؟ حرکت این پیرمرد رو چگونه ارزیابی میکنید؟ ماجرا از اونجا شروع شد که ترمز شیشه سکوریت مرکز ما بنای ناسازگاری گذاشت. احتمالا تبدیل به ترمز ای بی اس شد و مانع از این بود که درب به راحتی بسته بشه. هر کسی رد میشد تلاش میکرد که این ترمزو از کار بندازه و درب رو ببنده. اما تلاش همه با شکست مواجه شد. این پیرمرد که معلوم نیست اینجا چیکار داره به سرش زد که مانع رو برطرف کنه و درب رو ببنده. احتمالا با خودش فکر میکرد یه مشت آدم بی عرضه اینجا هستن که کاری از دستشون برنمیاد و به قول معروف دود از کنده پامیشه! اما تلاشهای بی وقفه ایشان منجر به افتضاحی شد که از زمان پیدایش مرکز بی سابقه بود!

اونوقت اگه ما نخواهیم یکی در و دیوار مارو تعمیر کنه به کی باید بگیم؟ صدای شکستن شیشه تقریبا شبیه انفجار بود که باعث شد به سرعت از جا کنده بشم و برم سر صحنه. البته شما در این فیلم شاهد حضور ما نیستید. پیرمرد ظاهرا که آسیبی ندید٬ اما چون حدس زد ممکنه متهم به تخریب اموال عمومی بشه و در آستانه اجلاس عدم جنبش کشورهای بی تعهد٬ سر از یه جاهایی دربیاره٬ خیلی زود رفت تو نقش یک مصدوم و آه و ناله آغاز کرد. مبنی بر اینکه دست و پاش پر از خرده شیشه شده. اما به نظرم این خرده شیشه ها جدید نبود و از قبل داشت. چون آدمی که جنسش خرده شیشه نداشته باشه٬ در کاری که اصولا بهش ربطی نداره اینطور عجولانه دخالت نمیکنه و ما رو با ده پونزده کیلو خرده شیشه تنها نمیذاره!

به پرسنل گفتم نذارن بره بیرون تا فیلمها رو بازبینی کنم. همینکارو کردم و متوجه شدم پیرمرد بیچاره نیت بدی نداشت و از سر خیرخواهی دست به این حرکت وندالیستی زد. به همین دلیل گفتم که ولش کنن بره. یه موقع فکر نکنید ترسیدم طرف از ما طلبکار بشه و حالا مجبور بشیم بهش دیه بدیم! نه اینجور نبود. اما پیرمرد قصد رفتن نداشت و با کلی دستمال کاغذی دست و پاشو پانسمان کرد و داخل پذیرش جولان میداد و آه و ناله میکرد. انگار ما ازش خواسته بودیم اینکارو برامون انجام بده که حالا ازمون طلبکار بود! لاجرم مجبور شدیم با کمک دوستان از مرکز بندازیمش بیرون.

شانس مارو میبینید؟ البته بعید نیست فردا دوباره بیاد و ادعای خسارت کنه. با شناختی که من از مردم اینجا دارم٬ هیچ فرصتی رو برای فرصت طلبی از دست نمیدن. واسه همین تقریبا مطمئنم در آینده نه چندان دور٬ سوار بر ویلچر جلوی ما سبز میشه و ادعا میکنه همینجور مثل یه عابر بیگناه داشت رد میشد که درب شیشه ای رو سرش آوار شد. بعد هم هرچی درد و مرض در طول این هفتاد سال کسب کرده بود رو مرتبط با این فاجعه انسانی میدونه و طلب ضرر و زیان میکنه. خوشبختانه این فیلمها از جهات مختلف شاهدی بر شیطنت به خرج دادن این بابا است و ما کماکان بیدی نیستیم که به این بادها بلرزیم.

اما یه نکته که همین الان به ذهنم رسید اینه که حالا کی باید خسارت مارو جبران کنه؟ سازمان متبوع ما که آه در بساط نداره. پرسنل ما هم که هشتشون گرو نه مونده! پیرمردو هم که فرستادیم رفت پی کارش٬ پس دیگه کی میمونه؟ حدستون درسته٬ حاجیتون میمونه که طبق معمول باید دست به جیب بشه و فردین وار در جهت اعتلای اهداف متعالی سازمان اقدام کنه. راستی شیشه سکوریت مترمربعی چنده؟

تیر خلاص!

مدتی پیش از دوستان شنیدم که رئیس سازمان قضاء طی یک بخشنامه داخلی دستور داده تا کلیه پرونده های مهریه و پرونده های مالی غیرعمد مورد باز بینی قرار بگیره و متهمین مربوطه آزاد بشن. خبرش به اندازه کافی عجیب بود که در باور کردنش تردید داشته باشم. چون این دستورالعمل باعث میشد عده کثیری از زندان آزاد بشن و به تبع اون زندانها با کمبود نیرو مواجه بشن! امری که با نص صریح قانون ایجاد و گسترش زندانها منافات داره!

مطمئن نیستم اما ممکنه چنین قوانین جهش یافته ای از جلسات دوره ای سران سه قوه بیرون اومده باشه. همون جلساتی که فقط تصویرشو از تی وی میبینیم و مملو و از خنده و شادی و انگیزه برای حل مشکل مردمه! احتمالا رئیس مجلس گفت مجازات زندان بسیار غیر انسانی و بی فایده است و با کرامت انسانی منافات داره. اخوی ایشون هم احتمالا گفت ما دیگه نون مفت نداریم بدیم یه عده تو زندان بخورن و پشت سر ما حرف در بیارن. رئیس جمهور محبوب هم شاکی شد که تازه داریم ماهی چهل هزار تومان یارانه نقدی هم بهشون میدیم ... اینجا بود که سه تایی این طرحو میدن و ابلاغ میکنن. کار کارشناسی هم طبق معمول نمیخواد. چون وقت گیره و در "مقطع حساس کنونی" به صلاح نیست.

حالا زیاد مهم نیست این قانون از کجا دراومده اما راستشو بخواین اون بخش مربوط به مهریه همینجور الکی موجب شعف و سرخوشی ما شد. چه اینکه آخرین حربه جنس لطیف٬ برای به بند کشیدن مردان دربند این سرزمین از دستشون خارج شد. البته چند ماه قبل با محدود کردن سقف مهریه قانونی به ۱۱۰ سکه٬ به طور نسبی این خلع سلاح صورت گرفته بود. اما خلع سلاح کامل نبود٬ درست مثل اینکه اسلحه تیربار ژ-۳ رو از یکی که به طرفت نشونه رفته بگیرن و به جاش تفنگ بادی به دستش بدن. درسته که خطرش کمتره اما چه بهتر که کاملا بی خطر باشه٬ مثلا تفنگ آب پاش باشه. چون آب مایه روشناییه٬ خطری هم نداره.

جورج بوش پسر در توجیه هژمونی نظامی خود میگفت "اگر هفت تیر دستمون باشه و به آرومی با مردم صحبت کنیم بهتر به حرفمون گوش میدن تا اینکه دست خالی سرشون فریاد بزنیم." من فکر میکنم این اعتقاد خیلی از خانمها بوده که تیربار ژ-۳ رو به سمت ما هدف گرفته بودن و لبخند میزدن. حالا اما با اجرای قوانین جدید فکر میکنم باید خودمونو واسه فریادهای گوشخراشی آماده کنیم. فریادهایی که خودشون بهتر از هر کسی میدونن: آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.

اما گذشته از شوخی اگه این اتفاق داره میافته و دیگه کسی بابت مهریه زندانی نمیشه٬ چه روش جایگزینی برای اون در نظر گرفته شده؟ قبول دارم که یه زندگی باید بر پایه عشق و علاقه باشه و اگه نباشه٬ ده هزارتا سکه هم نمیتونه این زندگی رو حفظ کنه. اما از قدیم اینطور در نظر میگرفتن که مهریه ابزاری در دست زن برای حفظ زندگی مشترک هست. حالا با این دستورالعمل ها این ابزار داره خاصیتشو از دست میده و فکر میکنم باید منتظر پدیده های جدیدی باشیم که شاید حتی نشه پیش بینی کرد. احتمالا آقایون آزادی عمل بیشتری پیدا میکنن. خانمها هم احساس ناامنی میکنن و به دنبال مکانیسم های دفاعی میگردن.

طبق معمول برای این معضلات راه حلهای استثنایی دارم که باید با آب طلا نوشته بشه! پیشنهاد من اینه که خانواده دختر دیگه باید روی شیربها بیشتر مانور بدن. مثلا یه رقم نجومی بگن که مرغ سوخاری هم انگشت به دهن بمونه. شیر مرغ که خوبه خود مرغ هم به اون قیمت نباشه. اونوقت معادلش چک و سفته بگیرن و هر وقت مرد خواست غازقولنگ بازی درآره٬ به اجرا بذارن. البته از اونجا که اینم از جرایم مالی غیرعمد محسوب میشه٬ بعید میدونم به جای خاصی برسه. پس یه راه چاره بیشتر نمیمونه٬ اونم اینکه مردی که بدهکار مهریه محسوب میشه اجازه ازدواج رسمی و حتی غیر رسمی نداشته باشه. اینجوری تحت فشار قرار میگیره و برای تسویه حساب مهریه اقدام میکنه خیر سرش. الان که فکر میکنم میبینم هیچم اینطور نیست و این سخت گیریها فقط یه بهانه دیگه برای ازدواج نکردن مردان عزب قلی به دستشون میده. خب من دیگه پیشنهادی ندارم.

حالا اینا به کنار٬ دقیق نمیدونم این طرح آزاد کردن زندانی ها داره اجرا میشه یا نه. اما یه مدتیه که تعداد افرادی که برای گرفتن عدم تحمل حبس به سراغ ما میان به شدت کم شده. پس به احتمال زیاد یه اتفاقی داره میافته. دیگه خبری از متهمینی که کف سالن پذیرش فرش میشدن تا بهشون استراحت بدیم نیست. جنگ و دعوا با همراهان مدعی اونا هم کم شده. یه خوبی دیگه هم داشته٬ اونایی که جرائم دیگه داشتن و مدعی بودن بابت مهریه یا چک زندانی هستن٬ دستشون رو شد. مثل همین بابا که شصتاد دفعه روی مغزم راه رفته بود. حالا باز چند روز قبل سر و کله ش پیدا شد. بهش گفتم شما که دیگه با دستوالعمل جدید باید آزاد شده باشی! سرشو پایین آورد و در غور عمیقی فرو رفت. بالاخره فهمیدم بدهکار بوده که هیچ با قمه دخل طلبکار خودشو آورده و سر از دانشگاه انسان سازی درآورده تا تجربیاتشو به یه عده دیگه منتقل کنه!

پس این قوانین خلق الساعه اگرچه ممکنه خیلیها رو روانی کنه اما برای ما بد نبوده و آسایش نسبی برامون فراهم کرده. لذا جا داره که بگیم زنده باد رئیس قوه قضاییه! زنده باد اخوی رئیس! سومی رو دیگه نمیگم چون چاره ای جز زنده بودنش نداریم.

!Fingerprint

میدونستید مامور آگاهی که با هم میریم سر صحنه یه خانمه؟ تا حالا بهتون نگفته بودم٬ چون فکر میکردم پشت سرم حرف درمیارین! از من چند سالی بزرگتره و دو سال دیگه درجه سرگردی خودشو میگیره. در زمینه کشف جرائم با هم درک متقابل عمیقی داریم. واسه همین به کشف جرمی نمیرسیم مگه اینکه خود متهمین مرامی اعتراف کنن!

البته فکر بد نکنید بچه هاش چند سال دیگه همسن و سال خودم میشن! از اون تیپ خانمهایی که اکثرا با آقایون جوش میخورن و کلی پشت سر خانمها بد میگن. من البته کمتر با حرفاش موافقم اما همینجوری رو حساب رودربایسی بیشتر اوقات تاییدش میکنم. تفاوت عمده ای که ما دوتا داریم در نحوه واکنشمون به سوتی است. من وقتی سوتی میدم دست به جیب واسه خودم سوت میزنم یا آواز میخونم تا یادم بره. اما اون میره تو فاز افسردگی و یکی باید کمکش کنه تا دربیاد!

سوتی آخر اون سر همین سرصحنه اخیر بود. گزارش دادن که یه آقای مسن داخل کانال آب غرق شده. با هم رفتیم. پیرمرد لباس مرتب و منظمی به تن داشت٬ پس برای شنا نرفته بود! فقط روی سرش یه پارگی عمیق داشت که میتونست در اثر سقوط ایجاد شده باشه. اما هیچ مدرک شناسایی٬ گوشی همراه یا حتی پولی همراهش نبود. بنابراین ممکن بود طفلکی قربانی یه سرقت شده باشه. فضایی از هراس و سردرگمی بر سرصحنه سایه افکنده بود. واسه همین قضیه رو مشکوک اعلام کردم. همین باعث شد دوست آگاهی چی ما جوگیر بشه.

دست به کار شد. دفتر و دستک خودشو پهن کرد و شروع به گرفتن اثر انگشت از پیرمرد کرد. نمیدونم واسه چی! اینکه کاملا سالم و قابل شناسایی بود. به قیافه ش هم نمیخورد که سابقه دار باشه. من فکر میکردم به زودی اطرافیان پیرمرد پیدا میشن و معما حل میشه٬ اما نشدن و ما رو در کابوس عمیقی فرو بردن. تنها مورد مفقودی هم که اعلام شد از شرکت مخابرات بود. اونم از پیمانکارای طرف قرارداد این اداره بود که برای شرکت در مناقصه یه پروژه اومده بود. قصد داشت در مهمانسرای شرکت مخابرات ساکن بشه اما برای تهیه شام بیرون رفته بود و هرگز برنگشته بود. خانم آگاهی چی٬ ترتیب ملاقات حضوری نگهبان شرکت مخابرات با جسم بی جان پیرمرد رو میده و اونم تایید میکنه. نگهبان گفت که طرف وقتی اومد خودشو کمالی معرفی کرده بود. اما نه شماره تماس و نه آدرسی از این بابا نداشت.

دو روز بدین منوال میگذره و خبری از کسی نمیشه. دوست آگاهی ما بیکار نموند. اثر انگشتی که گرفته بود رو به سامانه یکپارچه اثرانگشتی داد. چقدر به خودش مفتخر بود که ما حتی به آرشیو اثرانگشتی اینترپل هم دسترسی داریم! تلاشهاش بی ثمر نموند و اسم یه بخت برگشته بالا اومد. خوشحالی تو چشماش موج میزد. اینو از صداش فهمیدم وقتی داشتیم تلفنی گپ میزدیم.

اولش که طبق معمول هر تماس صرف بدگویی از همکارای زن نهاد متبوعش شد. منم به ناچار تاییدش کردم و دلداری دادم. بعد گفت که مورد مجهول الهویه ای که داشتیم شناسایی شد. یه آقای ۵۶ ساله ساکن ... سابقه دار که الانم زندانیه!

ــ اونوقت تمام یافته ها رو که کنار هم گذاشتی به این نتیجه رسیدی؟

ــ آره دکتر چطور مگه؟

ــ چطور میتونه زندانی باشه و در همون حال پیش ما باشه؟

ــ خب حتما بهش مرخصی داده بودن!

ــ آخه من که بهت گفتم طرف حدود هفتاد سالشه٬ اونوقت شما میگی پنجاه و شش ساله!

ــ خب شما گفتی حول و حوش هفتاد سال!

ــ الان یعنی پنجاه و شش سال حول و حوش هفتاد سال میشه؟ ضمنا مگه اسمش کمالی نبود؟

ــ خب سابقه دارا معمولا سن و اسمشونو درست نمیگن تا گیر نیافتن!

ــ یعنی میشه طرف سابقه دار باشه و پیمانکار مخابرات هم باشه؟

ــ چرا نمیشه؟!

چی باید میگفتم؟ فقط بهش توصیه کردم در کنار این بررسی که معلوم نبود به کجا ختم میشه٬ به فکر سرنخهای دیگه هم باشه تا زمانو از دست نده.

شاید شما هم بدونید که اثر انگشت هر فردی کاملا اختصاصیه و حتی از ژنوم انسان هم اختصاصی تره. چون ژنوم در دوقلوهای همسان مشابه همه اما اثر انگشت اینا با هم فرق داره٬ چون این صفت علاوه بر وراثت٬ تحت تاثیر محیط هم قرار میگیره. عجیبه مگه نه؟

خیلیها از ما میپرسن چقدر امکان داره نتیجه مثبتی که برای تطبیق اثر انگشت فردی میاد اشتباه باشه. بخصوص وکلای مدافع که حتی از یه درصد ناچیز هم میخوان استفاده کنن تا موکل خودشونو تبرئن کنن. اما جواب به این سئوال بستگی به شیوه مطالعه اثر انگشت و تکنولوژی بکار رفته داره. البته خیلی وقته که سیستمهای رایانه ای برای پردازش اطلاعات مربوط به اثر انگشت و تطبیق اون با میلیونها الگوی نگهداری شده استفاده میشه و روش دستی کارایی نداره. اما تکنولوژیها متفاوته.

در سیستمهای قدیمی اطلاعات مربوط به نه نقطه از انگشت ذخیره و مقایسه میشد که با این شیوه از هر صدهزار نفر ممکن بود دو نفر مشابه هم باشن. این از نظر ما اصلا آمار خوبی نیست. چون ممکنه یه بیگناه فقط به خاطر ضعف در سیستمهای پردازش ما سر از زندان دربیاره یا بدتر از اون٬ سرش بره بالای دار! اما در روشهای دقیقتر بیست و پنج الگو از نوک انگشت بررسی میشد که ضریب خطا رو شدیدا کم میکرد. اسکنرهای امروزی قادرن چهل ویژگی و حتی بیشتر از اونو مورد برسی قرار بدن و احتمال مشابه بودن دو اثر انگشت رو به رقم عجیب یک بر روی شصت و چهار میلیارد برسونن. یعنی میشه با اطمینان گفت که دقت صددرصدی داره. اما چون در گذشته از تکنولوژی قدیمی تر استفاده میشد٬ برای نمونه های قدیمی که در بانک اطلاعات اثر انگشت نگهداری میشن٬ باید احتمال خطا رو داد.

خب بر این اساس من باید می پذیرفتم که در کل کل با دوست آگاهی چی خودمون کم آوردم و تخمینم از سن طرف اشتباه بود. اما ماجرا به همینجا ختم نشد. چون این خانم ساختارشکن بالاخره به شماره تماس صاحب اثر انگشت دست پیدا میکنه و سرخود با خانواده تماس میگیره. بعد هم خیلی ریلاکس بهشون خبر غرق شدن عزیزشونو میده و ازشون میخواد که سریعتر بیان اینجا که خیلی کار داریم!

خانواده اول فکر میکردن طرف اشتباه میکنه اما وقتی اسم و مشخصات و حتی آدرس محل زندگی اونو میده٬ باورشون میشه که یه اتفاقی افتاده. نمیدونم اون چند ساعت بهشون چی گذشت. اما با عجله به زندانی که در اونجا بازداشت بود میرن و با کلی التماس و خواهش میخوان که از زندانی خودشون کسب خبر کنن. رئیس زندان که از ماجرا آگاه میشه٬ ترتیب یه ملاقات اضطراری خانواده رو با زندانی میده تا مطمئن بشن که طرف زنده هست و نتونسته از زندان فرار کنه!

حالا نوبت همسر زندانی بود که با دوست ما تماس بگیره و با الفاظ رکیکی مراتب قدردانی خودشو اعلام کنه. بعد هم نوبت مدیران مستقیم و غیرمستقیم خودش بود که یکی پس از دیگری با گاوآهن از روش رد بشن. به من که رسید دیگه عنقریب بود به قرص برنج پناه ببره! پس نباید اونو سرزنش میکردم. دلم براش سوخت. باید بهش دلداری میدادم. پس دوستی به درد کجا میخوره؟ اونروز اومده بود پیشم تا با هم گزارش سرصحنه رو کامل کنیم. دیگه انگیزه ای برای بدگویی کردن از همکاراش نداشت. چون هرچی که در طول این چندسال راجع بهشون میگفت٬ یکدفعه به سرش اومده بود.

دوباره یه رسالتی در خودم حس کردم تا از این فاز افسردگی درش بیارم. بهش گفتم که برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. امروز برای شما فردا برای یکی دیگه. درسته که افتضاح بزرگی راه انداختی اما افتضاحات نسبتا بزرگتری هم در دنیا اتفاق افتاده٬ مثلا فاجعه هسته ای چرنوبیل٬ نسل کشی رواندا و قتل عام سربرنیتسا و ... ازش خواستم که تلاش کنه تا قضیه رو فراموش کنه و به آینده فکر کنه...

سرش پایین بود و با چشمهای ریزش زیرچشمی بهم نگاه میکرد. افسرده بود اما لااقل یه حرکتی ازش سرمیزد. اما بعد دلداری من دچار کندی روانی حرکتی شد. نای حرف زدن هم نداشت چه برسه بخواد از جاش بلند بشه!

نمیدونم چرا اینطوری شد. حالا زیاد مهم نیست. مهم اینه که فعلا این پیرمرد رو دستمون مونده. پیمانکار مخابرات برگشت به محل کارش. نگهبان مخابرات هم اعتراف کرده که از مرده میترسیده پس با چشمهای بسته اونو شناسایی کرده! جل الخالق ازاین آدم ابوالبشر! اینا هم مهم نیست٬ اما اگه شما طی همین یکماه گذشته توی در و همسایه یه مرد مسن با پیراهن و شلوار پارچه ای روشن و کفش مشکی داشتین که الان ندارین لطفا اطلاع رسانی کنین تا شاید خانواده ای از نگرانی دربیان وبرن تو فاز واکنش سوگ!

آبراهام لینکلن!

قرار شد اینجا از افکارم بنویسم دیگه...

از دیشب تا حالا دارم به یه ماموریت غیرممکن فکر میکنم. به یه جاهایی هم رسیدم. البته هیچکی اینقدر ساده نیست که این ماموریتو به من محول کنه. اما بالاخره آدم باید آمادگی خودشو در هر حال حفظ کنه.

فکرم اینه که چطور میشه "ناو هواپیمابر آبراهام لینکلن" رو غرق کرد؟ جالبه نه؟ چی ... احمقانه ست؟ خب خیلیها مثل شما فکر میکنن. میگن این ناو برای خودش یه ارتش بسیار مجهزه و کمتر ارتشی در دنیا قدرت ایستادگی در برابرشو داره. حالا راجع به قابلیتهاش میگم٬ اما من طور دیگه ای به قضیه نگاه میکنم.

میگن طرف داشت ماست میریخت تو دریا٬ بهش گفتن چیکار میکنی؟ گفت: دارم دوغ درست میکنم. گفتن مگه میشه؟ گفت نمیشه اما اگه بشه چی میشه! حالا منم میگم غرق کردن رفیق آبراهام کار غیرممکنیه٬ اما اگه بشه این کارو کرد٬ یعنی یه ارتش تا بن دندان مسلح طی چند دقیقه نابود شد! چی از این بهتر؟

آبراهام لینکلن

یه ناو عظیم که حدود سیصد متر طول داره با پنج هزار خدمه و هشتاد هلی کوپتر و جنگنده سوپرهورنت. سیستم سونار ایجیس که حتی میتونه ماهواره ها رو ردیابی کنه و هدف قرار بده. به اینا اضافه کنید موشکهای کروز تام هاوک که تا ۲۵۰۰ کیلومتر برد دارن و نقطه رو میزنن. درست شنیدید٬ اینا همش داخل این ناو تعبیه شده! اونوقت کی جرات میکنه بهش نزدیک بشه٬ تا چه برسه بهش حمله کنه؟

اما ما یه استراتژی برای مقابل باهاش داریم و اونم استراتژی ازدحام است! یعنی تا اونجا که میتونیم با قایق های تندرو مجهز به دماغه های انفجاری و موشک های ساحل به دریا و شناورهای سطحی و زیرسطحی اونو احاطه میکنیم تا سیستم های ردیاب ناو کاملا اشباع بشن. اونوقت نوبت موشک سجیل هست که با سرجنگی یک تنی و سرعت دو ماخ به عرشه آبراهام بخوره و فریادشو به هوا ببره! میگن حتی اگه سرجنگی سجیل حامل ماده منفجره نباشه٬ انرژی جنبشی حاصل از برخورد جسم یک تنی با این سرعت سرسام آور بقدری زیاده که میتونه یه رزمناو کوچیکو از وسط نصف کنه. حالا اگه سرجنگی محتوی یک تن ماده منفجره c4 باشه که دیگه یه جهنم واقعی درست میشه.

به نظرتون این تئوری عملیه؟ قصد سیاه نمایی ندارم اما من که چشمم آب نمیخوره. اما خود آمریکایی ها میگن که عملیه. حالا هم برای مقابله باهاش یه سامانه جدید سفارش دادن تا روی ناوهاشون نصب کنن و بتونن حملات متعدد همزمان رو دفع کنن. در حال حاضر فقط قادر به دفع بیست و هشت حمله همزمان هستن. تا شش ماه دیگه این سامانه آماده میشه. پس ما وقت زیادی نداریم. یا باید زودتر انگولک کنیم تا حمله کنن یا اینکه یه فکر اساسی کنیم. چون تئوری ازدحام دیگه بعد از شش ماه جواب نمیده.

کاری که من از دیشب تا حالا دارم انجام میدم همین فکر اساسیه. مشکل اینجاست که همه فکر میکنن باید اونقدر به رزمناو آسیب وارد کنن تا غرق بشه٬ در حالیکه میشه با غرق کردنش حداکثر آسیب رو بهش وارد کرد! راستی اگه قرار باشه روسها این ماموریت خفن رو انجام بدن چیکار میکنن؟ خب واضحه! روسها یه نوع موشک دارن که بدون برخورد با ناو اونو از وسط نصف میکنه. هر چی هم ناو بزرگتر باشه بهتر جواب میده. میدونید چطوری؟ حالا میگم.

توزیع وزن در ناوها طوریه که دو انتها خیلی سنگینتر و مستحکم تر از وسط هستن. بنا به دلایل تاریخی! یعنی اگه یکی پیدا بشه و بتونه دکل کشتی رو بگیره و اونو از روی آب بلند کنه٬ کشتی از وسط به دو قسمت میشه. این دقیقا کاریه که این موشک انجام میده. البته فکر نکنید که واقعا اونو از جاش بلند میکنه چون هیچ انفجاری نمیتونه این جرم ثقیل چندصد هزار تنی رو حتی یک سانتی متر از جاش بلند کنه. در واقع با یه مکانیسم هوشمندانه اینکارو میکنه. یعنی این موشک به شکل اژدر ساخته شده که زیر آب حرکت میکنه و وقتی به یه فاصله معین از زیر ناو رسید منفجر میشه. اونوقت در مدت زمان بسیار کوتاهی حجم زیادی گاز تولید میکنه که مقداری از اون در آب حل میشه و چگالی اونو کم میکنه. این حباب عظیم گازی تولید شده به سرعت به سمت ناو حرکت میکنه و اونو در بر میگیره. برای چند ثانیه ناو از آب فاصله میگیره و بعد محکم کوبیده میشه به سطح آب و از وسط نصف میشه. به همین سادگی! ای کاش ما این موشکو داشتیم٬ اما نداریم. کسی هم حاضر نیست اینو به ما بفروشه٬ چون در اینصورت دیگه هیچ ناو هواپیمابری روی آب وجود خارجی نداشت.

اما در سال تولید ملی چرا خودمون دست بکار نشیم؟ الان من دست بکار شدم. یه آزمایش ترتیب دادم و نتایج رو تحلیل کردم. همونطور که میدونید وقتی یه جسم رو داخل سیال قرار بدیم٬ فقط وقتی چگالی جسم کمتر از سیال باشه٬ روی اون شناور میمونه. حالا اگه به هر دلیل چگالی سیال افت کنه٬ جسم داخل سیال فرو میره. کاری که من کردم این بود که ظرف استیل حاوی مایع تیره رنگ رو روی سطح آب شناور کردم که عکسشو میبینید. تقریبا شبیه رزمناو آبراهام لینکلنه! البته رنگشو میگم. حالا گیر ندین٬ در مثال مناقشه نیست. در مرحله بعد فلکه گاز رو باز کردم و جریان گاز طبیعی از کف سطل به بالا اومد. مقداری از گاز که داخل آب حل شد٬ چگالی اونو کم کرد و فقط طی پنج ثانیه ظرف استیل به داخل آب فرو رفت.

بنابراین بدون ایجاد انفجار و فقط با رها کردن حجم زیادی از گاز طبیعی میتونیم یه دام درست کنیم که هیچ سامانه ای هم قادر به تشخیصش نیست. اصلا میتونیم کف تنگه هرمز رو لوله کشی کنیم. مگه چند کیلومتره! حدود چهل کیلومتر. شیش ماه فرصت داریم. هر پونصد متر هم یه شیر فلکه میذاریم٬ هر وقت آبراهام تصمیم گرفت از تنگه رد بشه٬ شیر فلکه ها رو تا آخر باز میکنیم. از این شیر فلکه های عظیم الجثه که پشت ویترین بازار شیرآلات میدون توپخونه هست. راستش هر وقت گذرم به اونجا میافته محو تماشا میشم. مگه قیمتش چقدره؟ هرچی باشه ارزششو داره که یه ناو عظیم ده هزار میلیارد تومانی رو ببریم کف دریا. هیچکی هم نمیفهمه کار ما بود. میتونیم مدعی بشیم مثلث برمودا یه شعبه اینجا زده٬ یا امدادهای غیبی بالاخره یه جا به داد ما رسیده! مردم منطقه هم که اینجور خرافات رو بهتر از واقعیات میپذیرن! حالا از من گفتن بود٬ طبق آزمایشاتم این طرح عملیه.

خب این مشکل حل شد رفت برای خودش. اگه مشکل عمده دیگه ای دارید ایمیل بفرستید در اسرع وقت رتق و فتق کنیم! اما خواهشا مشکلات رنگ و بوی مرغی نداشته باشه که حل کردنش کار رئیس جمهور هم نیست. حالا برم بخوابم تا بیشتر از این توهم نزدم!

ایندیانا جونز چهارونیم!

به نظرتون این عکس چیه که این بالا گذاشتم؟ نه اشتباه نکنید٬ نگفتم عکس کیه! به اونم میرسیم. اما منظورم اینه که اصلا چرا اینو اینجا گذاشتم؟ خب شما از کجا باید بدونید! پیش خودتون بمونه٬ ولی یکی این پوسترو بهم رشوه داد! میدونم الان دارین برام ابراز تاسف میکنید٬ از این نظر که رشوه گرفتن هم شانس میخواد. یکی سه میلیون دلار رشوه میگیره و سر از کانادا درمیاره٬ اونوقت ما با این تیکه کاغذ یه بطری "کانادا درای" هم نمیتونیم بخریم!

باز من جوگیر شدم و به یه بنده خدا دو ماه عدم تحمل حبس دادم تا جراحی قلب انجام بده. اما حالا که استراحت تموم شد٬ برگشت و مدعیه که دکترا گفتن تحمل جراحی رو نداری و زیر عمل میمیری٬ همونطور که تحمل حبس رو نداری و اگه بفرستنت زندان هم میمیری. یعنی یه آپشن بیشتر برای ما باقی نذاشتن. اینکه عدم تحمل حبس دائمی بدیم و آقا برگرده به آغوش پرمهر خانواده! چون ظاهرا در این صورت فقط نمیمیره. واقعا نمیدونم اینا منو چی فرض کردن؟ یکی نیست ازش بپرسه خب شما اگه تحمل جراحی رو نداشتی چرا دو ماه پیش که داشتیم بابت جراحی استراحت میدادیم اینو نگفتی؟ البته اگه می گفت هم باید در عقلش شک میکردیم!

حالا جرمش چی بود؟ زمین خواری! اونم در مقیاس وسیع. منابع طبیعی و غیرطبیعی رو با هم بلعیده بود. بعد هم سعی کرد به قاضی پرونده رشوه بده که گیر افتاد. البته به قاضی محترم قطعه زمین پیشنهاد داده بود. انگار زمینها ارث پدر بزرگوارش بودن. اما به هدفش نرسید چون خلع یدش کردن. به همین خاطر وقتی به ما رسید آه در بساط نداشت. پوستر و روان نویس و سررسید و اینجور چیزا رشوه میداد.

بار اول با کت و شلوار٬ خیلی مرتب و شیک اومده بود. خودشو با عنوان استاد دانشگاه و کارشناس کتب تاریخی معرفی کرد. اما همسرش وقتی داشت فرم پذیرش پر میکرد در قسمت میزان تحصیلاتش نوشت: سیکل! وقتی اومد پیشم٬ خیلی محترمانه پرسید: شما اهل اینجایی؟ گفتم نه متاسفانه! با هیجان شروع کرد در شرح مناقب ما سخنسرایی کردن که من به خانمم گفتم این دکتر با این کمالات اهل این طرفا نیست و ...

حالا ما خودمون "باب راسی" محسوب میشیم از بعضی جهات٬ اونوقت این بابا داشت با مداد شمعی رنگمون میکرد. نشون به اون نشون که وقتی از سربراه شدنم ناامید شد٬ ما رو به حق کشی و گرفتن سفارش از قاضی پرونده و رشاء و ارتشاء متهم کرد و به ائمه اطهار سپرد! آخر سر هم کار به فحش و فحش کاری کشید. یعنی رسماً با گاوآهن افتاد به جون کمالات ما کلهم اجمعین!

البته روز قبلش وقتی هنوز روابطمون حسنه بود٬ این پوستر رو روی میزم گذاشت. با تعجب داشتم نگاه میکردم. گفت که در یکی از اکتشافات داخل یه غار! روی دیوار یه کتیبه ای دید و بلافاصله از روش عکس گرفت و این پوستر هم یه قسمت از کتیبه ست! راست و دروغ پای خودش٬ اما من تا حالا ندیدم کسی توی غار کتیبه بنویسه. کتیبه رو معمولا جایی مینویسن که در معرض دید باشه.

صداش کردم که برگرده و این پوسترها رو با خودش ببره اما فکر کرد دارم تعارف میکنم٬ گفت که اصلا قابل شمارو نداره و این حرفا. ازم خواست اینو قاب بگیرم و بالای سرم بچسبونم! بعد هم با عجله رفت بیرون. حالا من مونده بودم و این رشوه. رسوایی در حد لالیگا٬ هیچکی تا حالا به این سرعت غافلگیرم نکرده بود. خواستم برم دنبالش و مصادیق رشوه رو بهش برگردونم و بگم ارزونی خودت! اما دیدم داخل پذیرش کلی ملت نشسته بودن٬ ضایع میشدم.

فردا صبح همسرش اومد. انتظار داشت به پاس رشوه ای که داده بودن٬ من مجددا استراحت شوهرشو تمدید کنم٬ اما جوابم همون بود. باید موضوع در کمیسیون تخصصی مطرح میشد. با عصبانیت رفت بیرون. چند دقیقه بعد جناب زمین خوار اعظم سروکله ش پیدا شد. از مشخصات این زن و شوهر یکی این بود که همینجور سرخود هر وقت اراده میکردن٬ از غفلت پرسنل هوشیار پذیرش استفاده میکردن و با عجله میومدن توی اتاقم. اصولا هیچ دیوار امنیتی رو به رسمیت نمیشناختن. هر وقت یکیشون وارد میشد٬ پشت سر یه کارمند پذیرش با عصبانیت در تعقیبش میومد...

پوسترو جلوش گذاشتم که برداره اما ایندفعه یه بنر دستش بود. منو به آرامش دعوت کرد و شروع به بازکردن بنر کرد. سمت راست عکس بزرگی از خودش بود که زیرش نوشته بود مرحوم ... سمت چپ هم یه متن نوشته بود مبنی بر اینکه زمینی رو برای احداث داشکده تاریخ در دانشگاهی که درس میده وقف کرده تا در جهت گسترش علم قدم برداره و ... بعد هم شروع کرد به گریه کردن! نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم. خیلی از این مراجعین ما به جای اینکه مشکل جسمی خودشونو اگزاجره کنن٬ اگه به دنبال گرفتن تحمل حبس بابت مشکلات روانپزشکی خودشون باشن٬ زودتر به هدف میرسن.

گریه ش که تموم شد قصد داشت بنر رو اونجا بذاره و بره. گیر عجب آدمی افتاده بودم! اینجا رو با سمساری اشتباه گرفته بود. ظاهرا داشتن خونه تکونی میکردن و هرچی که به دردشون نمیخورد رو منتقل میکردن به محل کار ما! به زور بنر رو جمع کردم و دادن تو بغلش و به بیرون راهنماییش کردم. خیالم راحت شد٬ آخه به درد دنیا و آخرتم نمیخورد. اما وقتی برگشتم دیدم پوستر هنوز روی میزمه. چه چیزای تابلویی بهم رشوه میدن.

خب! بدنامیش که نصیب ما شد حالا لااقل یه مزایده برگزار کنیم ببینیم چقدر میارزه. ببینید دوستان! این تصویر کاملا اریژیناله٬ از داخل یه غار برداشته شد و کلی میارزه. منم اگه مجبور نبودم نمیفروختم. عواید این معامله هم میرسه به کودکان سرطانی! پس ناخن خشکی نکنین و قیمتهای بالاتری بدین. ایشالا وقتی پام به کانادا برسه٬ همیشه به شما و اون کودکان سرطانی فکر میکنم!

پ.ن: یه بحث درباره مضمون عکس هم داشتم که چون دیدم طولانی شد میذارم واسه بعد تا راجع بهش صحبت کنیم.

http://www.aparat.com/v/c5495d9a69a21ff8038fa7383954775f301746

!Burn bag

الان برام سئواله که واسه چی ایربگ یا کیسه هوایی که روی خودروها نصب میشه ملتو میسوزونه. طرف یه تصادف شدید داشته بدون اینکه آسیب جدی ببینه، اما حالا میاد پیش ما شاکی که صورتش یا دستاش در اثر تماس با ایربگ جزغاله شده! البته درجه سوختگی زیاد نیست و اینا برای اینکه عمق فاجعه رو بیشتر نشون بدن٬ اینطور میگن. اما ما که معاینه میکنیم متوجه میشیم نه سوختگی و نه اون فاجعه همچین عمقی نداشتن. ولی مهم اینه که بالاخره یه چیزی این وسط مردمو داغ میکنه و باید نقاب از چهره پر تزویرش برداشته بشه.

اصلا میدونید ایربگ چطور کار میکنه؟ یه کیسه که به سرعت از نوعی گاز پر میشه و فضای خالی بین سرنشین و داشبورد رو پر میکنه. در نتیجه باعث کم شدن اینرسی حرکتی سرنشین میشه. یعنی با شدت کمتری برخورد اتفاق میافته. اما اگه این کیسه کماکان پر بمونه، بعد از برخورد اولیه٬ مطابق قانون سوم نیوتن یا همون عمل و عکس العمل، باعث پرت شدن سرنشین به عقب میشه و احتمالا گردن طرف یا صورت سرنشین عقبو خرد میکنه! به خاطر همین ایربگ با همون سرعتی که پر میشه، تخلیه میشه تا حداکثر محافظتو ایجاد کنه.

حالا میشه حدس زد که علت سوختگی چیه. گفته میشه عامل عمده، سوختگی شیمیایی در اثر تماس با آئروسل های هیدروکسید سدیم است که کیسه هوا ازش پر و خالی میشه. البته این گاز دمای بالایی هم داره که مزید بر علت میشه. ضمن اینکه سوختگی سایشی در اثر تماس کیسه با پوست یا حتی لباس با پوست هم میتونه عامل این پدیده باشه.

واسه همین وقتی یه مصدوم تصادفی با سوختگی میاد٬ ما به این موضوع فکر میکنیم. مثل همین جوون که با سوختگی ساق پا مراجعه کرد. یعنی چطور میشه که ایربگ ساق پا رو میسوزونه؟ عجیب بود! دیدم بعضی خودروها تا یازده تا ایربگ دارن که مثل پر قو سرنشینو در بر میگیرن و حفظش میکنن. حالا درسته از شدت گرما سرنشین سولاریزه میشه اما مهم اینه که جونش حفظه! اما تا حالا ندیدم از کف ماشین هم ایربگ علم بشه و ساق پای طرفو بسوزونه! اونوقت انگیزه طراحان از این کار چی بوده؟ اصلا شاید طرف سرته نشسته بود تو ماشین. یعنی به سرش زده بود که تو ماشین حرکات آکروباتیک انجام بده واسه همین لنگاشو هوا کرده بود و ...

اما صبر کنین ببینم! اینکه تمام سر و صورت و دستاش زخم و زیلی شده بود، پس فلسفه وجودی این همه ایربگ چی بوده؟ سیم خاردار اگه جای ایربگ میذاشتن این همه زخم درست نمیکرد. ایربگ آجدار هم که نداریم. تا اونجایی که میدونم شرکتهای خودروسازی داخلی هم تا حالا خودشون اقدام به ساخت ایربگ نکردن که اگه میکردن ایراد هر نوع آسیبی متصور بود! از نشت مواد رادیواکتیو گرفته تا انفجار در حد خودرو بمب گذاری شده!

خب بهتر بود از خودش می پرسیدم که چرا ساق پاش سوخته٬ همینکارو کردم.

ــ چرا ساق پات سوخته؟

ــ به اگزوز موتور چسبید و سوخت.

ــ موتور سوار بودی؟

ــ آره!

ــ آهان از این نظر.

خب راست میگه طفلی٬ هر جور سوختگی که ناشی از ایربگ نیست. اگزوز موتور هم باعث سوختگی میشه. یادم رفته بود. نیاز به این همه نطق هم نبود. یه گلویی صاف میکنم و به کارم ادامه میدم.