ادرس جديد وبلاك در بلاك اسكاي

http://gistela.blogsky.com/

بلاگ اسپات هم که همچنان هستم وهم چنان فیلتر است

gistela.blogspot.com

فیس بوک و اینستاگرام هم هستم

gisoshirazi

 یاخدا حتی گوگل پلاس هم هستم

ولو خانم

 


 

بگيد اسمشو بذاره زبيده

دانشجوي  با نام سامانتا ، رساله داغاني در مورد موضوع پيچيده اي به نام پديدار شناسي نوشته بود، استاد مدعو كه در اين زمينه به شدت صاحب نظر است پس از خواندن رساله تنها يك جمله گفته است


 

ملت رد كردن به خدا

مي خواي فيلم مردن بابامو ببيني؟


 

جملات حكيمانه

چرا هميشه درهاي كابينت آشپزخونه ات بازه؟

عمر خيلي كوتاهه، مي دوني، نبايد با باز و بسته كردن در كابينت حيف بشه


 

دزد مهربان

خدمتكار خوشگل و ميانسال فرهنگسرا تنها زندگي مي كنه و داشت وحشتزده  مي گفت: اشكال  نداره، دزد بياد خونه آدم، هرچي مي خواد برداره ، فقط با من كاري نداشته باشه

همكارش با خنده مي گفت: آره ديگه ، حتما، دزده مي ياد ، طلاهاتو بر مي داره ، پيشونيتو ماچ مي كنه، بهت شب بخير مي گه و مي ره 


 

حالا اگه داشت كه همين يه تيكه شلوار هم نمي پوشيدي منورالتحتان

از وقتي يكي از دوقلوها محل ايجاد نور در كرم شب تاب را متوجه شده، تمام ساختار ذهني اش درباره اعضا بدن آدمي بهم ريخته و دچار يك  غم فلسفي شده كه پس چرا مال من نور نداره ؟!


 

خدايي خوشم اومد از نحوه اعتراضشون، تصور كنيد يك دسته مرغ قدقدكنان

استاده داغون بي سواده، علاوه بر اينكه بد دهن و بي اخلاقه، دانشجو ها هم يك روز يك عالمه مرغ از پنجره ريختن تو اتاقش


 

ايرانيان غريب

گمان كردم كه پاكستاني است، سيه چرده با موهاي لخت مشكي و لهجه ، سواري ما يك نفر جاي خالي داشت و راننده براي جبران ضررش سوارش كرد، به محض سوار شدن خوابيد و بعد از يك ساعتي شكايت پيرمرد بغل دستي اش را موجب شد
شرمنده بيدار شد و گفت دو روز بود نخوابيده، راننده و مسافر كه حوصله شان از سكوت ماشين سر رفته بود شروع كردن به پرسش
مرد بلوچ بود، اصرار داشت كه زابلي نيست، مي پرسيدند :مگر زابلي بد است؟ مي گفت :زابلي كينه در دل دارد، بلوچ نه
يك جور كتابي حرف مي زد و پرسشها را با تكرار متوجه مي شد،
شش سال بود كه از بلوچستان امده بود، مي گفت آب هست انجا، كار نيست مي گفت كه زمين داشته هندوانه و خربزه مي كاشته اما ديگر نشده اما نمي گفت چه شده كه نشده
پرسيدند :پس تو از نسل رستم نيستي ، خشمگين مي گفت كه :هستم نام محلي را مي گفت كه زادگاه او و رستم است،
نام رستم را تنها نمي گفت، مي گفت: رستم پسر زال يا رستم زال،
راننده مي گفت :رستم افسانه بوده، يلي در سيستان
مرد با غم مي گفت نه: افسانه نبوده، معبدش هنوز هست، 
كلمه معبد را عميق مي گفت، با حسرت

 


 

حالا هي تيكه نندازيد پولداري و اين حرفا كه ربطي نداره

در ته كمد دنبال كوله پشتي مي گشتم كه كيف كوچكي را پيدا كردم به طرز مشكوكي سفت بود، كشيدمش بيرون كه دورش بيندازم، قبل از آن بازش كردم و از ديدن دسته تراول هاي درون ان شوك شدم
خيلي طول كشيد تا بياد اورم من سال پيش دلار فروختم و اينها را قرار بوده برگردانم به حسابم
ظاهرا از پيدا كردن پول بايد خوشحال شد ولي من عصباني از اين بودم كه چقدر من در امور مالي داغانم كه كم شدن چند ميليون پول ازحسابم را متوجه نشدم
يعني گل بگيرن اين ژن شيرازي را


 

پايان سفر

صبح بعد از صبحانه و ديدار دريا راه افتاديم براي پيدا كردن ايستگاه اتوبوس براي رفتن به شهري در مجاورت به نام آياناپه، در خيابان بساط رنگ پاشي جمع شده بود و توريستها و مردم پراكنده بودند، در ايستگاه اتوبوس به دنبال هر ماشيني مي دويديم و مقصد را مي پرسيديم تا زماني كه جواني مصري خيالمان را راحت كرد كه بشينيم او خبرمان خواهد كرد، جوان خودش راهنماي تور بود و بسرعت ايراني بودن ما را شناسايي كرد، اطلاعات مفيدي از او گرفتيم و اتوبوس هم آمد و سوار شديم راننده بد اخلاق به زور جواب مي داد اما ما به زور پاسخ را گرفتيم و نشستيم

مسير بين دو شهر پر از مزرعه بود كه گندمها درو شده بودند، طبيعت كم پشتي داشت ، شبيه جنگلهاي كه در سفر اخريم اطراف هشتجين ديده بودم، اتوبوس خنك بود و برعكس، كلا رانندگي، درها و خيابانها برعكس ايران است و چند باري نزديك بود به اين دليل زير ماشين برويم

مردم اينجا خيلييييي آرام و با احتياط رانندگي مي كنند بنابراين فكر مي كنم شهر خيلي نزديكتر از نيم ساعت بود، راننده بداخلاق بالاخره ما را پارك آبي پياده كرد و ايستگاه برگشت را هم نشان داد

همان موقع ورود بك اتوبوس عرب را ديدم و در رختكن متوجه شديم كه اينجا هم مايو اسلامي اجازه داده مي شود، حالا شما هي بخنديد اما من با مايو اسلامي موافقم ، كاملا مو ها و بدن را مي پوشاند و كاملا بهداشتي است و تازه جلوي آفتاب سوختگي را مي گيرد و به تن هم نمي چسبد و باعث حذف تعداد زيادي از زنان و مادران از كنار خانواده و لذت بازي و شنا نمي شود

ساعت ده بود و ساعت پنج پارك بسته مي شد و من نگران بودم به تمام بازي ها نرسيم و مرضيه هم كه آخر خونسردي ، كلا روحيه اش را دوست دارم، به همه كارهايش مي رسد و هيچ چيز آرامشش را به هم نمي زند

خب بقيه اش فقط جيغ بود و هيجان و خنده از شدت وحشت

يك جا پايين بزرگترين سرسره پارك من و مرضيه ايستاده بودم و مي لرزيديم و مي خنديديم و توان كنترل چانه لرزان و بعضي قسمتهاي ديگر را نداشتيم. جاي ديگر تيوپ سه نفره بود و ما خانم مسني را از همسرش قرض گرفتيم و آوازخوانان از پله ها بالا رفتيم، زن به شوخي مي گفت توي تونل اگر مي تونيد آواز بخونيد، و طبعا كه در تونل فقط مي شد جيغ زد، ادم اسمش را يادش مي رود چه برسد به آواز

يعني تمام ان هفت ساعت ضربان قلب من رو ١٨٠ بود، آخه مرضه ؟ آدم خودش بره تو دستگاه خودشو بترسونه ٣٦يورو هم پول بده؟

وسط  بازي ها چند تا دختر و پسر حوان أمدند و حركات اكروباتيك انجام دادند كه خيليحرفه اي بود، اخرش هم ه دخترمي اومد زمبا مار كرد و مجبور كرد بچه هاي توي استخر هم با اون حركات را انجام بدن، حصور چند تا مادربزرگ اين وسط تماشايي بود

يك سطل اب هم بود كه به تدريج پر مي شد و بعد يك دفعه بر مي گشت رو سر مردمي كه زيرش ايستاده بودن، ناهار ماهي و خرچن خوشمزه اي خورديم و عصرانه بستني خيلي گران و ديگه مشرف به موت بوديم كه وقت بازگشت اتوبوس شد، دوان دوان به اتوبوس و از آنجا به هتل رسيديم ، همش در حال مرضيه بدو داره دير مي شه، در هت وسايل را جمع كرديم و لباس پوشيديم و منتظر اتوبوس شديم كه ما را به سمت فرودگاه ببرد، در فرودگاه خسته و كوفته خوشمزه ترين دلمه و موفته دنيا را با آخرين يورها خورديم و سوار هواپيما شديم تا ايران را بخوابيم كه البته نگذاشتند اينقدر هي چراغو روشن و خاموش كردند

جمع بندي نهايي اينكه : قبرس خيلييييي خوش گذشت اما اگر قرار به انتخاب باشد، آنتاليا خيلي خوشملتر و ارزونتر از اينجا بود ، والسلام ، نامه تمام