خانه ای در مسیر باد

دبیرستانی که بودم دوستم الهام گفته بود هر وقت کلاغ ها قارقار می کنند یک اتفاق بد می افتد و من آن روزها کلی به این حرفش خندیده بودم. بعد یک وقت هایی یک حساسیت بیخود، یک وسواس پیدا کرده بودم که ببینم وقتی قارقار می شنوم چیز الزاما" بدی پیش می آید یا نه. یک وقت هایی که کم هم نبود پشت بند قارقار کلی اتفاق بد می افتاد. مثل آن روز که رفت؛ رفت که برنگردد. روی درخت بزرگ چنار مجتمع یک کلاغ گلوی خود را پاره کرده بود. یکی هم وقتی صبحانه می خوردیم و ساجده زنگ زد که وامم در آمده و من خیال کردم این همان خبری بود که کلاغه برایم آورده بود اما خبر عظیم در راه بود... قرار بود وقتی تَقی در ماشین را به هم می زنم و پیاده می شوم تف اش کند توی صورتم، زل بزند که صبر کن، حالا کو تا عصر؟ و عصر همان روز که می رفت فراموش کنم چیزهای بد و خبرهای بزرگ خواب و خیال کلاغی بیش نبوده آن خبر از راه رسیده بود... به کلاغ ها و قارقارشان، به حرف های خاله زنکی آن وقت های الهام، به حتما" یک چیزی می شود ایمان آوردم و آن روز هم که تهران را ترک می کردم از قارقار دوباره ای ترسیده بودم. زیر لب نگفتم خدا به خیر کند، نگفتم خوش خبر باشی، فقط نگاهش کردم. تا آن روز همه ی اتفاق های بد دنیا را تجربه کرده بودم. آدم های مهم زندگی ام را به بدترین شکل ممکن از دست داده بودم حتا خود الهام را... و آدمی که برای از دست دادن چیزی ندارد خیلی نمی ترسد. از زیر قرآن رد شدم آقاجون ساکم را سراند توی صندوق عقب، لش ام را پهن کردم کنار جمع نصفه نیمه مان و همراه بارانی که پدرم راندن زیرش را دوست می داشت باریده بودم. آهنگ های کُردی پشت سر هم پلی می شد و زیتا گفت: "صداش مث صدای عربای خیابون استقلال توی سرت می مونه" و خندیده بودیم. تلخ خندیده بودیم. هر دو می دانستیم یکی از همان اتفاق های بد در حال وقوع است و به روی خودمان نمی آوردیم. هر دو کلی برای از دست دادن روزهایی که همدرد بودیم و بعد فاصله بود و فاصله حسرت خورده بودیم. دست های ظریف و کوچکش تا خود فرودگاه توی دستم عرق کرده بود و حرفی برای گفتن نداشتیم. دست هایمان با هم حرف می زدند. دست من می گفت: نکند خالی بمانم؟ دست تو می گفت: نکند دیگر کسی نباشد که دست آدم توی دستش عرق کند.  وقتی سفر رفته بود یک شب روی تختش خوابیدم. با خودم فکر کردم چه اشک هایی روی این تخت ریخته، چه قدر از کابوس های شبانه ترسیده، چه قدر تنهایی کشیده و من نبودم؟ از تختش متنفر بودم. از خودم که تنهایش گذاشته بودم بیشتر. یک هفته ای می شد که کلاغ های کوچه و خیابان و هر جا که می رفتم تا مرا می دیدند زر زر می کردند. خسته از دیروزهای غم انگیز و تنهایی های بیش از حد خودم را می رساندم به جایی که قرار بود گذشته های خاکستری ام را روشن کند. برمی گشتم که یک کسی باشد وقتی از چیزی می ترسم تا صبح کنارم بیدار بماند و قصه ببافد تا خوابم ببرد، که از چیزی نبودن صداهای عجیب شبانه مطمئنم کند، که توی صف روبه روی در پروازهای ورودی با یک لبخند بزرگ منتظرم باشد، که کلی نامه های دلتنگی توی وسایلم گذاشته باشد، که وقتی بغلش می کنم دوباره بگویم خودش است و خودش باشد. برای همین چیزهایی که چند خط هم نمی شود، تهران و خاطراتش را جا گذاشته ام. دلیل خوبی شده برای خیلی از کارهایم... یک چیزی مثل قارقار کلاغ توی سرم پیچیده، کلاغ هایی که همیشه دوستشان داشتم تا توانستند خبرهای بد آوردند.شما را به خدا بس نیست دیگر؟ دردهای مشکوک و سرگیجه های لابد بابت پارازیت جای خودش را به دردهای ماهیانه ی زنانه داد. آدم بدحال هم که می شود توی تخت خودش باشد بهتر است. امروز توی تخت خودم بدحال می شوم، امروز اگر قرار باشد بمیرم توی تخت خودم می میرم، امروز اگر زنده بمانم روی همین تخت زندگی می کنم. دیروز تا چشم کار می کرد سقف های شیروانی بود و شیروانی، مرغ دریایی بود و چند تایی یاکریم، دیروز هواشناسی اعلام کرد که توفان در راه است؛ قارقار! دیروزتر می گفت: "خانه در مسیر باد است"، خدا کند باد خانه ام را با خودش نبرد. 



*** از همه تون ممنونم، دستای مهربونتون رو گرم می فشارم، شما نیروی نوشتن من هستید.

این جا از خانه دور است

دلم برای تهران تنگ نخواهد شد. تهران یعنی یک عالمه تنهایی. تهران شهر من نیست. من یک شهروند درست درمان نبودم هرگز. یک جاهایی و یک وقت هایی چه قدر به مردمش توی دلم فحش دادم و این چه قدر تنهایی آدم را بزرگ تر می کند. دلم برای ماشین سوارهای گنده دماغ و صورت های عجیب غریبش تنگ نخواهد شد. بین همه ی آن صورتک ها و ماشین ها انگار گم شده بودم. شده بودم گیتوری که امروز نمی دانم باید راجع بهش چه بنویسم. به گیتور آن روزهای تهران افتخار نمی کنم... تهران شهر دلتنگی بود و تنهایی!

از تمام چیزهای خوب دنیا دو تا دست دارم که به اندازه ی جواب سوال های توی ذهن ام خالی ست. به زندگی زیر و رو شده ام نگاه می کنم. روزها را خوابیدم و شب ها نشستم به خواندن و فکر کردنی که هیچ کدام فایده ای نداشت. دانشگاه هم رفتم و بیست های بیشتری گرفتم اما نمره ام توی زندگی یک صفر کله گنده بود. به دوستم گفتم قرضش را پس بدهد، آشغال و بدبخت گفتم و نفهم و گه شنیدم و هنوز منتظرم! دنیا جای کثافتی شد که خودم اولین نفر تر زدم تویش، تازه ادعایم هم می شود. همه ی روزهای کسل کننده را عین آمار کسل بودم و توی سکوت شب هایش آخرین نفر با من بیدار بود. شریک زندگی ام شد و بیشتر تنهایی ام را دزدید. تازه فهمیدم توی این زندگی چند، چندیم اگرچه همیشه ی خدا چندتایی جلوتر بود. مهر و آبان عجیب و غریبی داشتم. زندگی ام روی دور تند گذاشته شده بود و همه چیز سرعتی غیر معمول داشت. بیشترش را بدون این که مزمزه کرده باشم گذراندم... کلی قهر و آشتی داشتیم. همیشه هم همه چیز آرام نبود بین ما، یک وقت هایی دلتنگ صدایش بودم و خودش و یک روزهایی دیوانه...

تمام زندگی ام را توی مشت گرفتم و راه افتادم. خواستم از تهران و تنهایی هایش دوان دوان دور شوم. توی فرودگاه وقتی باران را به کانتر ماهان تحویل داده بودم و دلواپسی دیگر معنی نداشت دلم برای کنسرت رفتن با خواهرهایم و علی حاج علی و تخت اتاق مشترک با برادرم و غرغرهای مارجی جی وقتی با زیتا چند ساعتی یک ریز حرف زده بودیم و برای از سرکار برگشتن های سلی و ماجراهای کارگری، برای بشقاب ناهار همیشه نیم خورده ی پدر، برای کیش و پنت هاوس هتل گرند و کلی چیزهای دیگر تنگ شد اما دلیل نمی شد نروم. می خواستم "مثل رودخانه ای که هر قدر کنارش بنشینی و زار بزنی نتوانی مانع رفتنش شوی"1 بروم و سرم را برنگردانم. بروم که یک آدم جدید این جا بنویسد. خدا را چه دیدی شاید خوشحال هم باشد. مثل حالا روی تختی دو نفره بنشینم و از پنجره کلی مسجد و مناره ببینم با پرچم های برافراشته ی قرمزی که یک هلال ماه سفید وسطش دارد. یک اتاق نمی دانم چند در چند با کفپوشی که وقتی رویش راه می روی همه را از خواب می پراند و کلی گلدان پشت پنجره. دلم را به همین چیزها خوش می کنم. "بهانه های کوچک خوشبختی". ماشین مدل بالا و خانه و ویلا و پول تمام نشدنی ندارم و راستش یک روزهایی قهر و ناز هم داریم اما چیزی را که از بابتش مطمئن هستم این است که دیگر تنها نیستم. "دستت را به من بده های مجازی، امشب که ترسیدی خودم پیشت هستم های مجازی، بار سنگین را خودم بلند می کنم های مجازی، کنارت تا صبح بیدار می نشینم تا برای امتحان درس بخوانی های مجازی" دیگر تمام شده. امروز من اگر برای چیزی هم دلتنگ باشم برای چشم های کسی ست که وقتی نیمه شب از خواب می پرم درست روبه رویم بیدار است، موهایم را با سشوار خشک می کند و وقتی کابوس دیده ام دستش را درست قبل از این که خواب به جاهای باریک بکشد روی سینه ام گذاشته و از بودنش مطمئنم کرده...

حالا از این شهر هزار مسجد چیز زیادی نمی خواهم، نه صد دلاری تا نخورده و نه خانه استیک نصرت! نه فروشگاه هایی با برندهای مطرح جذابیتی دارد و نه زرق و برق فیک اروپایی_آسیایی اش. نه موزه های رنک اش سر ذوق ام می آورد نه اسکندر کباب مشهورش. به هلال ماه میان پرچم زل زده ام و "پیام امیدی که به گوشم رسانده ای"2 را گرفته ام. زندگی یعنی لقمه هایی که دست تو می گیرد، دست هایی که دست مرا می گیرد. دلخوشم به همین چیزهای کوچکی که دارم، به این منظره ی مشرف به شهر که سرحالم می کند و به تو که بیشتر از همه چیز سرحالم می کنی. زندگی یعنی انتظار جزیره رفتن هایی که توی یک ساعت و بیست دقیقه ی راه برگشت با تو تنها باشم...

1): قسمتی از رفتن همیشه رفتنِ زیتا

2): ستاره ی دنباله دار_علی لهراسبی


یک عالمه تنهایی صورتی

یک شب از آن شب هایی که خواهرم تا بامدادش را با شب های روشن همراه اول روز کرد و مادرم دانه های بلال پخته را یکی یکی می کند تا له شوند زیر دندان هایش و پدر تا الهه صبح فحش های رکیک به دنیا و آدم هایش داد و تنهایی خرخره ام را سفت چسبیده بود و ساعت از چهار بامداد تخطی می کرد، دلم گرفته بود. کتاب های درسی روی دراور کهنه یله انداخته بود، لباس های مجردی ام توی کمدی از چوب واقعی جا خوش کرده بود، کفش های گرد و خاکی ام را به زور جا کرده بودم و روی پاتختی تنگ ماهی های قسر در رفته ی عید دلخوشم می کرد و دلتنگ بودم.

دلم شام خانه ام را می خواست و مجرد بودم. دلم رخت شستن با لباسشویی ال جی جدیدم را می خواست و مجرد بودم _مخصوصا" وقت شستن لباس زیر با دست که همیشه ی خدا روی اعصابم بود_ دلم دراز کشیدن جلوی مبل قرمز راه راهم را می خواست و مجرد بودم. دلم تخمه شکستن و دراز کشیدن و سیزن آخر سریال زنان خانه دار را می خواست و مجرد بودم. دلم باران را هم می خواست. دلم می خواست دوباره به خاطر ریزش موهایش غرغر کنم ولی باز پسِ سرش را ببوسم و مجرد بودم. آدمِ مجرد ِ هیچی نداری شده ام این روزها.

وقتی که در را می بستم، _در را می بستم که برای همیشه بسته باشم_  آخرین نگاه به خانه را، آیت الکرسی و فوت کردن بهش را، چک کردن بسته بودن در تراس را فراموش کردم. در را بستم و از آخرین نگاه دلتنگ کننده گذشتم. نگاه آخر را گذاشتم برای بعد، برای بعدی که می دانستم هیچ وقت پیش نمی آید. در را بستم و گذاشتم آخرین تصویر توی ذهنم همان زنی باشد که پشت سینک لیوان چای اش را می شست و اگرچه خوشحال نبود لااقل از وعده ی چای عصرش راضی بود. ناگهان دیدم وسط کوچه ی فرعی به اصلی مان ایستاده ام و پرده های پنجره ی اتاق خواب برایم دست تکان می داد. خودم را ریخته بودم توی کارتن وسایلم و داشتم می بردم جایی، همه ی لعنتی مجردم را. وسط کوچه ایستادم و آخرین کارتن و آخرین حلقه ی ارتباط با خانه توی دستم بود. به طبقه ی سوم شمالی خیره ماندم، به روزهای تنهایی! چه روزهای تنهایی.... همه را پشت سر می گذاشتم حالا که مجرد بودم. دلم برای خود تنهای کثافتم تنگ می شد حالا که مجرد بودم. دلم برای فشار دادن زنگ آیفون تصویری نیم سوز خانه ام تنگ می شد حالا که... 

امروز اما نشسته ام روی تخت ام دی اف صورتی. درست رو به روی برادرم به خواب می روم و اولین مردی که هر صبح می بینم گروه خونی اش با من یکسان است. خواهرم هر روز در اتاق را باز می کند، بیدارم می کند و هر شب یادآوری می کند که چه قدر هر صبح دختر روی تخت صورتی را غمگین دیده است. توی این همه مجردی و خواب های تا لنگ ظهر و گه گاه سرماخوردگی های طولانی مدت و قلب دردهای سخت نصفه شبی و ترس از مردن توی تنهایی، خودم بوده ام. زیر پتو بدون این که تخت رو به رو را بیدار کنم فین فین کرده ام و خود تنهای مجردم بوده ام. یک ست کامل صورتی ردیف کرده ام توی اتاقی که هیچ وقت حالم را ردیف ندیده است و این تنهایی هر شب تا لبه ی تخت صورتی ام آمده و صبح رفته است. 

تمام روزهای شهریور

"دنیای این روزای من" سرشار است از

 

بی نهایت خواستن و ... نتوانستن!

دوباره ای که مال من بودی

در کابینت را باز کردم. دنبال نبات نی دار زعفرانی می گشتم که سُرش بدهم توی چای ام. در حین همین گشتن دستم به یک چیز خِش خِشی خورد. کشیدمش بیرون و دیدم بیسکوئیت "نگرو" است که هنوز دو سه تایی تویش بود. در کابینت را که بوی غذای گربه می داد بستم. نشستم روی صندلی اُپن و یکی از تلفات جنگ بیسکوئیت با ارتش شکم را گذاشتم توی دهنم و حین خوردن به این فکر کردم که کِی خریده بودمش و کی بیشترش را خورده؟ دومی را که قورت دادم یادم افتاد که روز قبل از آمدنم پیش تو، همراه ملافه و رو بالشتی یک بار مصرف و آبمیوه ی سن ایچ و ریتر اسپرت فندقی یک بسته هم از این خریده بودم.

آن روز یعد از این که آن خانم ها که خواهر هم بودند به ما ملحق شدند سوار کشتی شدیم. بعد از دعوای مفصلی که کرده بودیم، گرسنه ام شده بود و روی آن صندلیِ راحت و تمیز بازش کرده بودم و اولبن دانه اش را خورده بودم و بعد به تو تعارف کرده بودم و همینش شاکی ات کرد. همیشه اولین چیزهای تو مال من بود و اولین جیزهای من مال خودم! این شد که اخم هایت را توی هم کشیدی، دفترت را باز کردی و مشغول حساب کتاب شدی و با من حرف نزدی دیگر. اس ام اس دادم: سلام... اما تغییری نکردی. کت نیم تنه ام را کشیدم روی صورتم و خودم را به خواب زدم. آن خانم ها بیخودی ریسه می رفتند و دلم می خواست خفه شان کنم. مخصوصا" بزرگه را. همان غریبه ای شده بودی که سری قبل روبه رویم نشسته بود و حساب کتاب می کرد و با خانم ِ نیاز چای می خورد. همان مردی که مال من نبود و نمی دانستم با او ماجراها خواهم داشت. یادم آمد تا وقتی که خواهرها را سوار درشکه نکرده بودی هنوز قهر بودیم. می خواستم برگردم هتل و همین را هم گفتم. دیگر عصبانی نبودی. دیدم درست همان جایی که دفعه ی قبل تنها نشسته بودم _تنها نشسته و به تو فکر کرده بودم_ پیشت نشسته ام. گفتم عادت کرده ام که کارهای یک نفره بکنم و دو نفره کردنشان وقت می خواهد. همیشه بوی مهربانی می دهی و آن روز بیشتر. عمدا" زدیم به تاریخ ایران باستان و من آن قدر حرف زدم که وقت ناهار شد.

خواهرها برای ناهار به ما پیوستند و عکس های خانوادگی شان را دیدیم و حرف زدیم و به مرغ های دریایی که شهرداری غذا دادن بهشان را ممنوع کرده بود غذا دادیم. خواهر بزرگ تر گفت: "من معمولا" انقدر می خورم که خسته شم، حیف نیست غذای به این خوبیو بدیم اینا بخورن؟"  روند تحقق آرزوی خفه کردنش داشت تکمیل می شد که از هم جدا شدیم. رفتیم مسجد سُنی ها که نماز بخوانم. با کفش رفتم داخل و قرنیزی که مرز برهنگی پا را نشان می داد رد کردم. یک آقایی آن جا با لباس بلند بهم توپید و چه خوب شد که زبانش را نمی فهمیدم. ساعت 2:30 قرار بود برگردیم. خواهرها دیر کردند و به زور از قهوه خانه ی همان حوالی کشیدیمشان بیرون. 

کشتی سریع تر از رفت می رفت و زودتر از آن چه باید می رسیدیم رسیدیم. مرا گذاشتی هتل و خودت رفتی. یادم آمد حین ولو شدن روی تخت و کشیدن پرده ی پنجره ای که به هتل گلدن ایج مشرف بود چند تایی خورده بودم و یکی را هم نصفه شب بعد از خواندن چند فصلی اندیشه اسلامی... لابد روزی که ساکم را خالی کرده بودم گذاشته بودمش توی کابینت. هنوز روی صندلی اُپن بودم و تو یک جایی آن دورترها بودی. دستم دور کمر لیوان ماسیده و چای سرد شده بود و آخرین دانه ی بیسکوئیت نم کشیده با رنگ کابینت ها جور در می آمد.  

 

_ گندم خال تو آن روز که دیدم گفتم

   خرمن طاعت ما بر سر این دانه رود

                                            یغمای جندقی _

 

 

واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفه اس *

یک نفر دارد جیغ می کشد. یک نفر توی واحد بغلی خوشحال است و جیغ می کشد و من می شنوم. این که آدم از خوشحالی داد بزند خوب است. امروز از آن روزها بود... راننده تاکسی توی آینه نگاه نمی کرد. آینه بغل و وسط ماسماسکی بیش نبود و با هر بار پیچیدنش به چپ و راست دل آدم پایین می ریخت. شهربازی بی بلیت! می خواستم جیغ بکشم و بگویم تندتر! می خواستم بخندم از ته دل و گرمای هلاک کننده ی رمضان را توی یکی از پیچ ها بپیچانم اما ساکت نشستم و دروازه دولت را تحسین کردم و دیشب که حین وبگردی های اضافه صحنه ای از فیلم کینه را دیدم. همان جا که روح زن با لباس سفید و موهای به هم ریخته توی تاریک و روشن و فلاش های مکرر ظاهر می شد. جیغ مفصلی می شد اگر کشیده بودم. تا صبح نخوابیدم و دیدم ساعت 6 صبح تهران از 6 عصرش قابل تحمل تر است. این ذوق زدگی تا 7:10 طول کشید. یکی دو ساعت دیگر می توانستم گوشی ام را از آف لاین خارج کنم و ببینم چه قدر مردم آزار بی فکر توی این دنیا هست. همه ی شب سرگرم کاری بودم که ذره ای دوستش نداشتم ولی از یک طرف چاره ای هم نداشتم و حالا صبح شده بود و دلم می خواست کسی کنارم خواب باشد مثل تو! درست مثل تو که وقتی از خواب بیدارش می کنم یا اگر نیمه شب به طور طبیعی از خواب پرید با دیدن من کنارش جیغ بکشد و بگوید: آخ جون! جای چنین آدمی توی زندگی ام خالی ست!

 

 

* مرتضی پاشایی_ جاده ی یک طرفه

من و یک استانبول حسرت نداشتن ات

امروز پیش تو بودم. یک روز خدا که وقتی چشم هایم را باز کردم توی دستم تلفنی بود و شماره ای و بعدتر بلیتی و هواپیمایی و ردیف 27D و "پرواز کرد"ی و رسیدنی. امروز همه ی این ها توی مشتم بود و برخلاف روزهای پیش دستت را هم داشتم. آن بالاها توی ابرها می گفتم: فقط سه ساعت دیگر، دو ساعت و بیست دقیقه، پنجاه دقیقه!.... آخ خلبان باید بیشتر گاز می داد و از انتظار مسافر ردیف 27D کم می کرد. همان 40 نفری که بودیم مثل بچه های خوب شُسته رُفته و مودب سر جایمان بودیم و از بیف استراگانفی که مزه ی گاو مرده می داد ایرادی نگرفتیم. امروز تو آن جا ایستادی. ظهرش گفتی می خوام از همین الان برم فرودگاه چون این جور انتظارها رو دوس دارم. می دویدم که آن ساعت های کش دار را بنشینم. می دویدم تا انتظار رسیدنم با وقت نفس تازه کردنم جور در بیاید. می دویدم اما تو چه دور آن دورها بودی. نشسته بودم و بندهای پاکت عطری که قرار بود از فردا بوی تو باشد لای محفظه ی بالای سرم گیر کرد. می دانستم وقتی قدم هایم با قد بلندی که دارم همه ی آدم ها و گیت ها و تسمه های خودکار را جا بگذارد تو آن جا خواهی بود. دستم به آسمان خدا رسید و از آن بالاتر رفت. همه ی تنهایی ام را بار زده بودم توی ساکی که تازه قرضی هم بود. ساک مادرم بوی اضطراب خودش را داشت. بوی قهری که با من کرد. این همه دوری و تنهایی یک روزی یک جایی باید تمام می شد و امروز چشم انتظار چنین اتفاقی بودم.

 

انسان امیدواری بودم آن روز. همه ی روزهای تلخ را یکی یکی از سر می گذراندم و با این حال هنوز منطق حال به هم زنِ امیدواری داشتم. تو بودی و تو که باشی، تو را که داشته باشم خود به خود طلسم بعضی چیزها شکسته خواهد شد. مطابق همه ی چیزهای خوبی که خیلی زود ته اش در می آید آن روز و روزهای بعدش _روزهایی که دست های تو از این شب هایی که به من می دهی شان ملموس تر بود_ هم گذشت تا دوباره توی این تاریکی روی همان سکوی تراس خانه ی شمالی ام نشسته باشم و یاد مژه ی چشم های مهربان تو بیفتم که آدم مگر مغز خر خورده باشد که فراموششان کند.

تو گفتی این جور انتظارها را دوست داری، گفتی 45 دقیقه قبل از نشستن پروازم رسیده ای، گفتی ... گفتی مال خودمی! چه دندان های پیدایی داشتیم...راننده ی ترک گفت: خوش گلیپ سوز و ساکم را سُراند عقب ون. به کمال به ترکی گفتی: این توی دنیا همین یه دونه اس، کل دنیا رو گشتم تا اینو پیدا کنم و تُن صدایت برای فاصله ای که با کمال داشتی زیادی بلند بود و مرد راننده اصرار داشت که تو هم خوبی، تو هم یه دونه ای و من قبول داشتم. نزدیک تر از همیشه بودی، نزدیک تر و واقعی تر از خواب و خیال. حرارت حرف زدنت می خورد توی صورتم و می گفتی هنوز باورم نمی شه این جایی...

روزهای شلوغی بود آن روزهای استانبول. روزهای گاز اشک آور و فلفل توی کوچه هایی که شیب زیادی داشت و پله می خورد گذشت. کوچه ای که حاضرم قسم بخورم بار اولی نبود که می دیدمش! بدون شک من بارها و بارها با تو از آن کوچه گذشته بودم. حس خوبی داشت آن کوچه... مشغول سر و سامان دادن به سوئیت بودی و من روی یکی از پله های کوچه توی تاریکی نشسته بودم، شب خنک خرداد خودم را داشتم و نگران شلوار سفیدم نیز نبودم. صدای ولوله ی شادی و جشن عروسی همسایه یک غم و شادی توامان داشت و حسین آن پله ها را با کلی مرغ و بادمجان و گوجه فرنگی تنوری بر می گشت و تو حواست پی جور در آمدن تخت با میز چهار نفره ی ناهار خوری بود. چه مرد سختکوشی!

صدای تو میان تظاهر کنندگان پارک گِزی، بین سوت و دست های متروی میدان تقسیم گم می شد، تمام آن حرف های خوب! میان آن همه اعتراض چه می کردم من خدایا؟ تو که بودی و از کجا پیدایت شده بود؟ چه قدر سوال بود توی ذهنم. تو توی ذهنم بودی و مدام می چرخیدی و متروی یک ایستگاهه به جان کندن سربالایی را بالا می رفت. توی دلم اعتراض داشتم اما جایش آن جا نبود و گیرم که جایش هم بود، جنس اعتراض هایمان جور نبود و بعدتر شب ها، شب های تند کردن قدم ها تا مرز دویدن بود. شب های نخود پلو با طعم گاز اشک آور، شب هایی که نفس کشیدن سخت می شد و تو شال مرا برای روز مبادا دور گردنت می انداختی که وقت آن همه دود و گاز دور صورتم بپیچی اش و سرم را توی سینه ات بگیری و چشم هایم شوی برای رفتن و اگر امکان داشت تمام گازهایی که سمت من می آمد را خودت با جان و دل تحمل می کردی.

یک شب هم بارانِ ناگهانی، گردنکش و لجباز غافلگیرمان کرد و سقف نئوپانی نامطمئن خانه ای نیمه کاره پناهمان شد. زیر چک چک های خفیف درز سقف مانده بودیم و باز جای شکرش باقی بود. خیس شدیم و خیس شدن مردم را دیدیم. دستت را انداخته بودی دور گردنم و از هیچ چیز این دنیا شکایتی نداشتیم. چترهای آفتابی زِپِرتی فروش خوبی داشت. کاورهای یک بار مصرف مثل بنز می فروخت و حرف های تو زیر گوش من از هیبت باران کم می کرد. بغض باران که فرو نشست وسطِ نمِ بارشی دلچسب، می دویدیم سمت هتل. چاله های آب را با هم می پریدیم و دلمان می خواست مثل پرستوهایی که خواب صبح را از چشمانمان دور می کردند، پرواز می کردیم. کفش تو خیس شد و جوراب من هم تعریفی نداشت. باران تمام و کمالی بود آن شب، دست های پر دعایی داشتیم. 

شب کشتی زیادی سرد بود. باد که می وزید من و خانم میان سال اشک توی چشم های مان جمع می شد. می گفت بچسب به من و بدم نمی آمد. هیچ کس به اندازه ی من سردش نبود و احساس کردم هیچ وقت گرمم نبوده است. خواننده ی در پیت تر زده بود به "شب به اون چشمات خواب نرسه ی ابی" و مردم چه کف مرتبی برایش می زدند. تو رفته بودی پی بقیه ی مسافرها و مرا با تیک و تاک یکی از لیدرها تنها گذاشته بودی. بعد که آمدی و حسین هم آمد. کشتی پل بُغاز را می پیمود و من قلب تو را در نوردیده بودم. از دور نگاه می کردی. اندوه خاصی چشم هایت داشت. یک عالمه حرف! سرما امانم را بریده بود و دلگرم تو بودم. چشم هایم توی جمعیت می دوید پی ات. کجاها می رفتی آن شب... وقت رقص آخر شب صحنه از هیجان رقصنده ها لبالب بود. شرمم از بدن های لخت شان می آمد، صحنه ی دریا هم برای دیدن بد نبود! 

قماربازهای خوبی نبودیم. چه یک لیری ها که نباختیم و چه کم دو لیرهایی که بردیم. سکه های کلفت یک لیری جیرینگ جیرینگ توی جیب هایم می رقصیدند و آخر سر بالا و پایین پریدنشان را از جعبه ی شیادی قمارفروش خیابان استقلال شنیدیم. همه ی یک لیری هایمان را باخته بودیم و اما هنوز دست هایت را داشتم. دست های من توی دست های صمیمی تو جا خوش کرد. دست های تو همان که دست هایم را برای یک لحظه آویزان و معطل نگذاشت. راحت می باختیم ولی دست های یکدیگر را سخت چسبیده بودیم. بهار فصل دو لیری بود و خنده های کودکانه ی حسین و خرداد موسم قماربازهای ناشی بود.

 

گیتور و همیشه انتظار

همه ی عمر چشم به راه بودم. ان قدر چشم به راه و منتظر که انتظار کشیدن جزء لاینفک زندگی ام شد. از وقتی یادم می آید منتظر کسی بودم، روزهای بهتر، شرایط جدید اما خوب، دختر خم شده ی چشم به راهی بودم. این بهت خلاصم نکرد یک روز. دختر سر به راه خانه بودم. خانه رفتن هایم از حد معمول تخطی نکرد. کار خلاف شرع و خلاف عرفی نکردم هرگز. یک گوشه نشسته بودم و بیخودانه فکر می کردم این یک جا نشستن و این سر به راهی نتیجه ی خوبی دارد. از وقتی یادم می آید منتظر بوده ام. هیچ وقت مثل بچه ی آدم نبودم. یک چیز خاص اما بدی بودم. چشم به راه بودم ولی هرگز کسی نیامد. درهای خانه به طرز رقت آوری باز ماند و کسی نیامد. من ماندم و یک گربه ی چاق که هر روز خدا انتظار ظرف پر شده اش را می کشید نه خودم را. همه ی چراغ ها را خاموش کردم. نشستم روی کاناپه ی نزدیک در و برای این همه تاریکی دنبال دلیل قانع کننده ای گشتم. دیگر جوان نبودم مثل آن وقت ها. خودمانیم جوان هم اگر می بودم همین گهی که هستم بودم. یک چیزی را در 21 سالگی ام از دست دادم که تاوانش دست از سرم بر نمی دارد. همه ی شب ها که دروغ است ولی خیلی شب ها ان قدر گریسته ام که از چشم هایم گردی مضحک متورمی باقی ماند که روز بعد طاقت انتظار را به هیچ وجه نداشت. خیلی چیزها را،کارها را فراموش کرده ام و حاصل این سی سال، سی سال شب های انتظارِ تاریک بوده است. آدم عجیبی شده ام این روزها. توی همین سی سال کلی پرتگاه دیده ام و نیفتادم. خیلی وقت ها نزدیک بوده بیفتم و برای همیشه از خودم ناامید شوم اما بالاخره انگار یکی آن بالاها کم و بیش  _بیشتر بیش_ هوایم را داشت. کلی لیچار بارش کرده ام تا امروز، چه حرف هایی... درشت، درشت! اما برخلاف خیلی ها رهایم نکرد. یکی آن بالا که هر از چند گاهی از انفرادی نجاتم داده اما نه برای همیشه. حکمتش چه بوده؟ الله اعلم! هوایم را داشته و دستم را گرفته. ازش دلخور بوده ام خیلی وقت ها. حتا قهر هم بوده ایم اما تنهایم نگذاشته هیچ وقت...
حالا احساس می کنم از دست رفته ام. احساس می کنم اینی که این راه را رفته من نیستم. منِ بی دست و پای چشم انتظار! از بیست تا سی سالگی ام را از دست داده ام. بهترین سال های عمرم که می توانست از آدمی که الآنم انسان ویژه ای بسازد. دست کم می توانستم از چیزی که هستم راضی باشم. دوباره همان آدم منتظر بدبخت هستم! ده سال حرامزاده گذشته و تنها از این فرزند نامشروع روزهای مشروعی داشته ام. روزهایی که دست از پا خطا نکردم، که سالم ماندم و گذاشتم این بد تا کردن های زندگی با من، یک جایی متوقف شود. همان چشم به راهی بارها کار دستم داد. بس که برای این انتظار تاوان داده ام توی دست هایم، چشم هایم چیز زیادی نیست. حالا یک بار دیگر نشسته ام روی کاناپه ی دم در. چراغ ها همچنان خاموش است و این چشم های دل نازک مثل قدیم متورم است. از منی که یک عمر سایه ام را عاشق بودم تاریکی خموده ای باقی ماند که انگار آفریده بودنش برای این که فرصت هایش را یکی یکی از دست بدهد و خود خرش هنوز بی خبر است. آدم عجیبی هستم و این آدم عجیب و غریب را دوست ندارم. دلم می خواهد خفه اش کنم بس که حرف گوش نمی دهد. لجباز است و اعصاب خرد کن. دلم می خواهد با مشت بزنم توی صورتش ولی زرنگ تر از این حرف هاست، هی جا خالی می دهد...

 

22 خرداد با رابین هود در راه موزه ی جواهرات ملی

سنگ ماه تولدم مروارید است و از مروارید بدم می آید. همیشه یک سنگ سبز زیبا دوست داشتم که توی فیلم ها به سر و گوش زن ها و گاهی به دست و کلاه مردها بود. حتا توی کارتن رابین هود هم یک خوشگلش دست پرنس جان بود. یک سنگ سبز تراش نخورده ی اعلا که با لباس اسکارلت (وقتی تارا داشت از دست می رفت و برای خر کردن رت باتلر از پرده های خانه درست شده بود) جور در بیاید. خانم محمدی توی موزه ی جواهرات ملی گفت: خانم ملکی سنگای ماه تولد ما از زمین به دست میاد ولی مال شما از دریاس! همین اش برایم جالب بود و از مروارید همین نحوه ی به دست آمدنش را دوست داشتم و بس. آن روز توی موزه فهمیدم سنگی که این قدر همیشه دوست داشتم گران قیمت ترین سنگ روی زمین است. زمرد دوست داشتم و ویترین های سبز رنگ هوش از سرم برده بود. از آن روز، شب هایی بود که خواب سینه ریز منحصر به فرد زمرد توی موزه را بارها و بارها دیده ام. خواب می بینم سینه ریز توی دستم است و به هیچ کس حتا نشانش نمی دهم. لباس اسکارلت تنم است، می بندمش دور گردنم و توی آینه نگاه می کنم و سفیدی سینه ام با درخشش زمردهای ریز و درشت خیره کننده می شود و هی چرخ می زنم و چرخ می زنم و چرخ می زنم. گاهی هم خواب می بینم آن انگشتری که شبیه اش دست پرنس جان بود توی انگشتم است و از این بابت اصلا" شکایتی ندارم!

 

الماس نمی خواهم. یاقوت _با این که خیلی زیباست_ چنگی به دلم نمی زند. برلیان؟ حرفش را هم نزنید و گوهر شب چراغ هم که اگر گیرم بیاید می فروشم و تبدیل به زمردش می کنم. راستش یک شب هایی توی گوگل سرچ کرده ام : "زمرد_ایمیج" و حسابی کیف کرده ام. چه ذوقی کرده ام آن وقت ها، چه برقی که نزده این چشم ها، چند تایی را هم پسندیده ام ولی سینه ریز موزه ی جواهرات یک چیز دیگر است. دل است دیگر بعضی وقت ها یک جایی گیر می کند که نباید و چه قدر بد که علاوه بر دلم پای دندانم هم گیر است. دلم می خواست شجاع بودم و مَرکب زیر پایم را تبدیل می کردم به یک تکه سنگ سبز ناقابل! اما من که پسر شجاع نیستم! امروز که از خواب بیدار شدم سینه ریز نه توی دستم بود و نه گردنم. دنیاست دیگر و ذاتا" بی وفاست. فکر می کنید پست فطرت کجا غیبش زده باشد؟ و چرا فکر می کردم روز تولد آدم باید از آن روزهای خاص باشد که هر چیزی اراده کنی مال تو خواهد شد؟

الغرض خانم محترم و آقای عزیز : وقت کردید موزه بروید ثواب دارد و جای بدی هم نیست. دو تا کلام حرف حسابی می زنند و شاید مثل ما کیف هم کردید. تهران کلی موزه دارد و گاهی چوب حراج می زنند و همان دو هزار تومان ناقابل را هم نمی دهید. دانشجو باشید نیم بها می شود و موزه ی جواهرات ملی هم دور نیست و مترو و بی.آر.تی خور هم که هست. کاملا" ارزش وقت و آن دو هزار تومانی آبی رنگی که می پردازید را دارد. بروید بد نمی گذرد و "دریای نور" لعنتیِ معروف را هم از نزدیک خواهید دید و اصلا" ببینید پشتوانه ی ریال چه شکلی است... ولی جان هر کس که دوستش دارید اگر روزی روزگاری فرصتی بود و رفتید، وقت گذشتن از ویترین های زمرد _محض رضای خدا_ آن چشم های خوشگلتان را درویش کنید... الماس را بیشتر می پسندید؟ رشته های مروارید را دور گردنتان تصور می کنید؟ یاقوت رنگ دلِ خون شماست؟ زمرد تِم مذهبی دارد؟ همه ی این ها قبول!  کاملا"حق با شماست، شما همان چشم هایتان را درویش کنید سپاسگزار می شوم.

 

 

28 می 2013

 

 

  ... :

      آدم 5 دقیقه تو اون چشمای خوشگلت نگاه کنه، یه هفته دیوونه اس!