یه روزایی، اینجا، انگار دارم توی خواب راه میرم. از در خونه میام بیرون، از کوچه میام بیرون و میدون بزرگ و شلوغ روبروم رو انگار توی خواب میبینم. مردمی که بینشون راه میرم، هوایی که نفس میکشم، فروشگاهی که ازش خرید میکنم، خوش اخلاقی قصاب و بداخلاقی صندوقدار سوپرمارکت...
همه رو انگار زندگی نمیکنم، انگار فقط میبینم.
به بچهام فکر میکنم. به اینکه اون چطوری میبینه، چطوری زندگی میکنه. یه عالمه روزای سخت و پراسترس و هیجان گذرونده و حالا رسیده به روزهای گرم و آروم و کشدار آخر تابستون، به شروع پیشدبستانی، به همبازی شدن با بچههایی که باهاشون غریبی میکرد، به خو گرفتن به اینکه ما اینجاییم، توی ترکیه، توی ازمیر. به اینکه ما اینجاییم. دور. دور از تهران، دور از بقیه خانواده.
چند سال دیگه، اون یه بچه اهل این شهره، زبان و لهجهاش با آدمهای دیگه مو نمیزنه، شهر رو میشناسه، به همه جشنها و مناسبتها عادت داره و اینجا رو شهر خودش میدونه، درحالی که خاطرههاش از زندگی توی تهران خیلیخیلی دور و کمرنگ شدن.
چند سال دیگه، من هنوز یه زن غریبهام که احتمالا ترکی رو با یه لهجه عجیب حرف میزنه، هنوز چای ایرانی دم میکنه و با اولین نسیم خنک پاییز دلش آش رشته میخواد و هنوز یه روزایی وقتی از در خونه میاد بیرون احساس میکنه داره توی خواب راه میره، توی یه شهر غریبه که همهجاش رو بلده و با خودش فکر میکنه من اینجا چیکار میکنم؟
دوستت داشتم... به اندازه کافی، زیاد و طولانی.
چه اون روزها که خورشید بودی و از شادی و اشتیاقِ من هزار رنگ میتابوندی، چه اون روزها که یه ابر سیاه و سنگین بودی، که به غم و بیپناهیم، بیتفاوت میباره...
اما این ماجرا انگار داره تموم میشه. انگار من دیگه اون خاک نرم و تازه نیستم، دیگه خسته شدم، سفت شدم، سنگ شدم.
خسته شدم از رویا بافتن و بچه بودن. خسته شدم از بودن و همیشه بودن و مفت و مسلم بودن. خسته شدم از تو و خودم و از این هیچی که بینمون هست و هی دست انداخیم تا ازش چیزی بیرون بکشیم.
خسته شدم از انتظار اون روزی که اصلا تو سرنوشتمون نیست و حتی تصورش هم نمیشه کرد.
خسته شدم و خستگیم دیگه از اون جنس نیست که از دلش هزارتا امید و آرزو و انتظار دربیاد. خستگیم از جنس همون خاک هزار سال آفتاب و بارون خوردهاس، سنگی و ثابت و تسلیم.
.
یکی یکی درهای قلبم بسته میشه، به روی ادمهایی که روزی رفیق، عشق، همدم یا تکیهگاه خودم میدونستم. هر بار با حیرت و قلبی عمیقا شکسته. چطور نفهمیدم برای این ادمها چه جایگاهی دارم؟ چطور فکر میکردم همونقدر که دوستشون دارم یا بهشون اعتماد دارم اونها هم؟
گیج و سردرگم میشم که حماقت من بوده یا بیانصافی اونها.
هر روز تنهاتر میشم، ترسوتر، با خط قرمزهای بیشتر و بیشتر دور و برم.
انقدر دنیام داره کوچیک میشه که نفس کشیدن سخت شده...
شبکههای اجتماعی برام کابوسن دیگه. حتی به اینجا و آدمهایی که اینجا رو میخونن هم مطمئن نیستم. هیچی دیگه. هیچجا دیگه. تمام.
مرد که از سر کار آمد پاکت سیگارم رو از انتهاییترین کنج خونه درآوردم و زدم بیرون. سوار تراموا که شدم اشکم در اومد اما نیومده بودم که گریه کنم، اومده بودم که خودم رو سرزنش کنم، به بیرحمانهترین و بیپردهترین شکل ممکن. توی ساحل باد شدیدی میومد. تمام مسیری که با تراموا اومده بودم رو پیاده برگشتم و خودم رو سرزنش کردم و پذیرفتم. همه رو پذیرفتم چون حتی یک کلمهاش هم اغراق و اشتباه نبود.
خسته و لهشده رسیدم خونه. خسته و له شده و پذیرفته.
دیشب خوابت را دیدم. سالهاست دیدن خواب تو بخشی از زندکی من است. مثل یک بیماری مزمن و پنهان. دیدن خوابت برای من ترکیبی از لذت و عذاب است. فکر کردن به تو برای من ترکیبی از لذت و عذاب است و دوست داشتنت هم.
توی خواب، دیدنت، که با چهره معمولی و لباس های معمولی روی زمین نشسته بودی انگار داشتی بند کفشت را میبستی، لذتبخشترین و دلهرهآورترین منظره جهان بود.
بیدار که شدم فهمیدم کار درستی است که روی خیالت و روی دوست داشتنت را هر روز بپوشام و باز فردا سرباز کند. کار درستی است که حتی در خواب ها از هم فاصله بگیریم.
چقدر ناتوانم برای نوشتن احساسم. چقدر ناتوانم برای نوشتن از تو. چقدر ناتوانم برای دیدنت و ندیدنت، برای ادامه دوست داشتنت و برای فراموش کردنت.
فردا یک قرار کاری دارم. بعد از حدود دوسال. احساس میکتم هزارها در روبهروم قراره باز بشه. احساس میکنم فردا همه منتظر منن و ورود من تاریخ کل سیستم مطبوعاتی کشور رو به دو نیمه تقسیم میکنه. اما خب دراصل یه قرار ساده برای احتمالا یک دورکاری خستهاس که همین استراحت آخر شب رو هم قراره ازم بگیره.
اما میدونم که من اونجام. یهجایی توی اون ساختمونای زشت اداری، یه جایی پشت لپتاپم توی تاریکی خونه، یه جایی توی تاکسیها و پیادهروها. الهام واقعی همیشه یهجایی اونجاست. دنبال خودش میگرده که ببینه کیه و میخواد چیکار کنه. حتی اگه هیچوقت هیچکس نبوده و هیچکار نکرده، اما از مسیر لذت برده. الهام واقعی آدم خیره شدن از پنجره به حاشیه جادهاس. از بچگی بوده.
بچه توی تختش توی اتاقش خوابیده، بالای سرش به این فکر میکنم نکنه زیادی ظالمم که بچه به این کوچیکی رو توی اتاق خودش تنها میخوابونم. بعد میگم نه، چه اشکالی داره تنهایی، وقتی بدونه من اون بیرون حواسم به صداش هست؟
دوست دارم همیشه تو زندگیش نباشم و باشم. از دور تماشاش کنم وقتی خودش داره از زندگیش لذت میبره و تواناییهاش رو میسنجه. از نزدیک تو بغل بگیرمش وقتی واقعا به من احتیاج داره.
باید برگردم سراغ کار، بهترین حالت زندگی کردن نصفهنیمه بودنه. نیمی از من اونجا سر کار، نیمی از من توی خونه. نیمی از من اینجا توی تخت خودم، نیمی از من اونجا کنار تخت پسرم، نیمی از من اینجا توی زندکی، نیمی از من اونجا توی رویا، نیمی از من همیشه عاشق و نیمی از من مسئول نگهداری کینهها.
زیاد هم سرزنش شنیدم اما، من از نصفهنیمه بودن همیشه لذت بردم. فقط با نصفهنیمه بودنه که میشه کامل بود، میشه کامل شد. بههم هم وقتی رسیدیم نیمههامون رسید.
از صبح مثل سگ یکسره کار کردهام و حالا فرو رفتهام توی مبل. هرچند ب تصویر سگهای لم داده کنار جادهها هم حسودی میکنم. لج کردهام از خستگی با خودم، نمیروم بخوابم.
بچهدار که باشی به زمین و زمان حسودی میکنی. به هرکس و هر چیزی که شب تا صبح یکسره میخوابد، یا هرجور خلوت و آسودگیای دارد.
قرنهاست ننوشتهام، خوب صبر کردم که اینجا فراموش بشود. دروغمیگویک. فراموش کرده بودم نوشتن را و این من حراف نشته پشت صفحههای سفید را.
حالا میخواهم گاهی میان بچهداری و جدال روزوشب فرشها و جاروها بنویسم، از زندگی تاریک و روشنم. چون نوشتن سنگ آخر من است. نوشتن، همه آن چیزی است که از زندگی همیشه میخواستم، قبل و بعد از شوهر و بچه و سفر و لباس و شکم تخت. قبل و بعد از هرچیزی که هستم و دارم، نوشتن... آخ که از ننوشتن تمام تنم درد میکند.
نه هنوز نپذیرفتم، که آدمها تنهان. تو هم انقدر واقعبین نباش. گاهی ذهنت رو از این اسارت در بیار. گاهی خاطرهها رو مرور کن. گاهی خیال کن. گاهی رویا بباف.
گاهی شبها وقتی خیلی روبهراه نیستی مغزت رو آزاد کن. گاهی تصور کن... روزهای گذشته رو. تصور کن حرفی که هیچ وقت نتونستی بگی رو گفتی. کاری که هیچ وقت نتونستی بکنی رو کردی. جایی که هیچ وقت نتونستی بری رو رفتی. با کسی که هیچ وقت نتونستی باشی بودی و همه چیز اونجوری بوده که تو میخواستی.
همیشه سختگیر و بهطور عذابآوری واقعبین بودی. گاهی نباش. گاهی رویا بباف. گاهی از این تنهایی مطلقی که کشفش کردی بیرون بیا. گاهی بهخاطر بیار که ما تنها نبودیم. ما آدمهایی بودیم که میتونستیم درباره همه چیز تا همیشه حرف بزنیم. آدمهایی بودیم که میتونستیم این تنهایی رو هیچ وقت نبینیم، هیچ وقت باور نکنیم و تا ابد خوش و خوشخیال بمونیم.
گاهی رویا بباف. فقط وقتهایی که خیلی خستهای. که ما همون بچههای بیتجربهایم. همون بچههای بدون زخم. توی یه حجم وسیعی از زمان. به اندازه تمام این سالها، که صرف پیدا کردن تنهاییمون شد.
این چیزیه که وقتی خیلی خیلی خیلی به اون نگرش مطلق از تنهایی نزدیکم من رو عقب میکشه، خودم رو یادم میاره و عشق و احساسم به آدم ها اطرافم رو برمیگردونه.
وقتی خیلی خیلی خیلی تنها میشم از آدما، وقتی احساس میکنم توی نقش خوب گوش دادن انقدری فرو رفتم که حرف زدن رو فراموش کردم و هیچ کس هم نخواسته یادم بیاره، وقتی میبینم هیچکی نیست، وقتی میبینم حتی اگر کسی هم باشه دیگه دلم نمیخواد آرامشش رو با ابرهام خاکستری کنم، رغبت نمیکنم حرف بزنم... وقتی انقدر کلمه ها و جمله هام روی هم تلنبار شدن که دیگه فقط میشه دورشون ریخت... یا وقتی توی سکوت گوشهام بیشتر از همیشه سوت میکشه یاد اینجا میوفتم.
چند سال پیش وقتی شروع کردم به نوشتن فکر میکردم بودن با آدمهای دیگه است. فکر میکردم گفتن همه ناگفتههاست. فکر میکردم از سر تکون دان ها لذت خواهمبرد. در عوض، یاد گرفتم که اگه با آدمهای دیگه حرف نزنم اتفاقی نمیافته. در عوض یاد گرفتم اگه هیچ کس از ابرهای خاکستری توی دلم ندونه اتفاقی نمیافته. از نوشتن یاد گرفتم از کلمه ها. که با اون ابرهای خاکستری خیلی کارهای بهتری میشه کرد یا نکرد و فقط نشست و تماشاشون کرد.
هیچ وقت فکر نکردم که آدمیام که خوشیم برای دیگرانه و ناخوشیم برای خودم. به قدر کافی میتونم با ناخوشیم اطرافیانم رو آزار بدم، ولی هیچ وقت نخواستم، نتونستم چیزی بیشتر از اخم و تخم و حرفای بیربط داشته باشم. هیچ وقت نتونستم درباره خودم بگم. هیچ وقت نتونستم بگم من کیم و از چی انقدر تلخه اوقاتم. هیچ وقت نتونستم بگم اون دردی که آهسته و در انزوا روح مرا میخورد و میتراشد چیه.
فقط تونستم توی سکوت به صدای دکمهها گوش بدم و رشتهرشته جملهها رو بنویسم. رشته های مرموزی که گاهی خودم هم راهم رو بینشون گم میکنم. گاهی خودم هم فراموش میکنم کدوم روز ابری این بلا رو سر این کلمهها آورده.
نه اینکه همیشه اینطور غمگین باشم. گفتم که فقط وقتی خیلی خیلی خیلی...
دارم اتاقم رو تمیز میکنم. این روزها خیلی زود جا برای پا گذاشتن کف اتاقم کم میاد. جهیزیه. نصف اتاق رو جهیزیه اشغال کرده و نصف دیگه رو لباسها خیلی زود پُر میکنن. لباسهای خیلی باعجله عوضشده، لباسهای کنار انداخته شده توی درگیری حالا چی بپوشم ها و لباسهای راحت، گرمونرم و کهنه همیشگی برای ولو شدن روی تخت، خواب و بیخوابی از خستگی.
دارم لباسها رو تا میکنم که میاد سراغم. منتظرش بودم... اما نه حالا، اما نه انقدر عجیب. اولین چیزی که حس میکنم اینه، نمیخوام وسایلم رو از توی این کمدها بیرون بکشم. نمیخوام این کمد سفید، نمیخوام این دیوار آبی، نمیخوام این پرده گلدار توری رو رها کنم به حال خودشون تا برای کسی مهم نباشن، تا دیگه مال من نباشن. یادم میاد اشتیاق خرید این کتابخونه، این آینه، این میزتحریر... بعد خیلی سریع روحم شروع میکنه باهام حرف زدن یا همچین چیزی... شما بهش چی میگین؟ میبینم یه چیزی توی روحمه که داره خودش رو نشون میده. یه گره. یه گلوگه آرزوی نامشخص هنوز دوردست، یه زندگی نازیسته.
میگه اینو میبینی؟ این باید اینجا حل میشد. زیر این سقف. کجا میخوای بری حالا؟ میخوای بری بزرگ شی؟ میخوای بری برای خودت غذا بپزی؟ روحم بهم میگه این گلوله کدر توی هم تنیده رو میبینی؟ این که اینجا حل نشد، هیچوقت دیگه هم حل نمیشه. آماده باش که با خودت حملش کنی... برای همیشه. اینجا جای خوبی بود برای پنهان کردنش. برای خلوت کردن باهاش. برای بافتن رؤیای از هم باز کردنش.
روحم باز میره سراغ مثالهای همیشگی تشکیلشده از اقیانوس و نهنگ و چیزهای ترسناکش. این اتاق، نه فقط این، که اتاق خونه قبلی هم، تنگهای کوچیک من بودن که شبها توشون خواب اقیانوس میدیدم. حالا که دارم باروبندیل میبندم برای رفتن به اقیانوس، یادم افتاده که هنوز اونجوری که توی رویام بودم، شنا کردن یاد نگرفتم، یا همچین چیزی...