ساعت صفر
I"ll Keep my fingers crossed for you
I"ll Keep my fingers crossed for you
پرندههای هدایت پذیر از راه دور ما قرار بود بروند و ملتی را نجات و ملتی دیگر را نابود کنند اما حالا از پیدا کردن یک پرنده سقوط کرده عاجزند. آنوقت پرنده هدایت پذیر از راه دور ترکیه آمده و سه سوت پیدایش کرده. جایش را که توی گوگل پیدا میکنم معلومم میشود زیادی به قله نزدیک شده بوده.
باران که زد گفتم وقتش است. مرخصی گرفتم و خودم را رساندم مترو و رفتم. میدانستم باران که ببارد بعدش بوی بهار خواهد آمد. حدسم درست بود رگبار بیشتر گلها را پرپر کرده بود. اما من برای گلها نرفته بودم. میدانستم برای دیدن گلها کمی دیر شده است و من برای بوییدن برگهای باران خورده رفته بودم. بوی بهارمیآمد. بوی حیاط خانه پدری در اردیبهشت ماه سالهای دور. از کنار حوض ماهیهای قرمز زیبا گذشتم. همان اول باغ بوتههای نسترن پر از گل و خیس باران سلام کردند. کمی آن طرف تر گلهای محمدی پر از گل و شکوفه، بویشان کردم . بوی سالهای کودکی در ولایت برایم زنده شد. رد که شدم درختهای میوه بود، اولینش درخت سیب بود. سیبهای ریز داشت، من را برد به سالهای دور و درخت سیب جلوی اتاق مهمان که من اجازه نداشتم بروم انجا. اما من همیشه در نوروز و بهار یواشکی میرفتم اتاق مهمان و پنجره رو به حیاط که درست روبروی درخت سیب بود را باز میکردم و تا کمر از پنجره آویزان میشدم و مست بوی شکوفههای سیب میشدم. کنار درخت سیب دیگر گریه کردم. به یاد پدرم که آن همه درخت دوست داشت و درخت کاشت. و هلوهایی که حیاط خانه را پر کرده بودند و هلوهایی داشت به اندازه طالبی که درختها را تا کمر روی زمین خم میکرد. بعد هم گیلاس و آلبالو. راهم را کج کردم سمت جنگلهای هیرکانی. یادم نمیاید آخرین بار کی رفتم جنگل. در عجب بودم که چقدر خوب این جنگل ها را باز آفریدهاند زیبا بود و پر از صدای پرنده و آرامش بخش. خود خود خود هیرکانی بود. نمنم باران شروع شد و تجسم هیرکانی را کامل کرد. تمام مسیر را زیر نمنم باران از هیرکانی گذشتم و بیرون جنگل باران تندتر شد رفتم زیر آلاچیق. بعد ازخودم پرسیدم چندبار دیگر شانس این را داری که زیر باران توی جنگل راه بروی و خیس شوی؟ از آلاچیق آمدم بیرون و توی جنگلهای قفقاز راه رفتم تا رسیدم به فواره مرکزی که باران شدیدترشد. آنجا بود که فهمیدم گلهای نسترن به که سلام کرده بودند. گلهای رز، درختها، آب و همه دارند به تو سلام میکنند برای دیدن منظره ای که آرزویش را داشتند. یک طرف دختر و پسری زیر باران باهم تانگو میرقصیدند. آن طرف فواره چندتا دختر جوان دسته جمعی با آهنگ مدرن تاکینگ هماهنگ میرقصیدند، این طرف فواره صدای لیلا میآمد و چندتا دختر و پسر با او میرقصیدند و سمت دیگر آهنگ کردی و سه تا دختر دست در کمر هم و دستمال به دست پر از شور بودند و دورترک هم صدای اوو اوو اوو صادق بوقی میآمد و خندههای سرشار از شیطنت نوجوانی. زیبا بود در یک لحظه باران، فواره، صدای برگهای خیس که در نسیم اردیبهشت میلرزیدند و آن همه موسیقی، آن همه سلیقه متفاوت، آن همه جوانی، آن همه زیبایی و آن گیسوان زیبای خیس رقصان. نتوانستم بی تفاوت باشم دستهایم را باز کردم و شروع کردم زیر باران چرخیدن و یک آن که آسمان را نگاه کردم تو آنجا بودی! لبخند میزدی! به همه به آن دو عاشق، به آن دخترها به آن همه خود بودن و خودشان بودن و خودم بودن و شاد بودن. تو بودی که وصیت کردی به تمام مردم ایران که فقط شاد باشند و شادی کنند. آن صحنه انعکاس تو بود، آرزوی تو بود. شکوه لحظهای بود که جانت را گرفتند اما تو به یک ملت جان دادی. زندهتر از تو کسی هست. حالا نام تو در ردیف نام بابک و مازیار است و در تاریخ خواهد ماند نام سرداری که برای مردم ایران و زنانش جنگید و جان داد و سرخم نکرد. تو فرزند شجاع ایران که یادمان آوردی چیزی به نام شادی و شاد بودن وجود دارد. نسترنها به تو سلام میکنند.